مجله تاپ‌ناز‌

اشعار فردوسی | گزیده شعر کوتاه و بلند و گلچین شعرهای حکیم ابوالقاسم فردوسی

شعر فردوسی | اشعار زیبای کوتاه و بلند عاشقانه فردوسی

در این قسمت مجموعه ای از اشعار کوتاه و بلند حکیم ابوالقاسم فردوسی را در موضوعات مختلف می خوانید. امیدواریم که خواندن این اشعار زیبای فردوسی برای شما هم لذت بخش باشد.

اشعار زیبای شاعر ایرانی 

چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند
پذیرنده هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی
مگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همی
ترا از دو گیتی برآورده‌اند
به چندین میانجی بپرورده‌اند
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلا
نگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدش
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی
ازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار

شعرهای زیبای فردوسی

ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖ
ﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻋﺠﻢ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ
ﺯ ﻣﯽ ﻧﺸﺌﻪ ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖ
ﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖ
ﺍﺩﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺷﺪ ﻭﺑﺎﻝ
ﺑﻪ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ
ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﯼ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﯽ
ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻬﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻨﯽ
ﮐﻨﻮﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﻣﯽ
ﮐﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﯼ ﻧﯽ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﺎﻡ
ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺭﯾﻢ ﺟﺎﻡ
ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩ
ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩ
ﭼﻮ ﺑﺎ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻮﺩ
ﻫﻤﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻮﺑﮑﺮ ﻭ ﻋﻤﺮ ﺷﻮﺩ
ﺯ ﺷﯿﺮ ﺷﺘﺮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺳﻮﺳﻤﺎﺭ
ﻋﺮﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﺎﺭ
ﮐﻪ ﺗﺎﺝ ﮐﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﺭﺯﻭ
ﺗﻔﻮ ﺑﺮﺗﻮ ﺍﯼ ﭼﺮﺥ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺗﻔﻮ
ﺩﺭﯾﻎ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ
ﮐﻨﺎﻡ ﭘﻠﻨﮕﺎﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ

شعر کوتاه فردوسی در مورد علم و دانش

توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

***

ز دانش نخستین به یزدان گرای
کجا هست و باشد همیشه بجای

***

به دانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدان شناس

***

دگر آن که دارد ز یزدان سپاس
بود دانشی مرد نیکی شناس

***

به دانش فزای و به یزدان گرای
که او باد جان ترا رهنمای

بپرسیدم از مرد نیکو سخن
کسی کو بسال و خرد بد کهن

که از ما به یزدان که نزدیکتر
که را نزد او راه باریکتر

چنین داد پاسخ که دانش گزین
چو خواهی ز پروردگار آفرین

***

به گیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیست

سر راستی دانش ایزیدیست
چو دانستیش زو نترسی ، بدیست

***

زنان را از آن نام نايد بلند

که پيوسته در خوردن و خفتنند

زن و اژدها هر دو در خاک به

جهان پاک از اين هر دو ناپاک به

زنان را ستايی سگان را ستایی

که يک سگ به از صد زن پارسای

پس پرده هر که دختر بود

اگر تاجدار است بد اختر بود

چون زن زاد دختر،دهيدش به گرگ

که نامش ضعيف است و ننگش بزرگ

که آن ترک بدپيشه و ريمن است

که هم بد نژاد است و هم بدتن است

اشعار فردوسی

اشعار حماسی فردوسی در مورد عظمت و بزرگی ایران

ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست

هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را بکس

همه یک دلانند یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس

چنین گفت موبد که مرد بنام
به از زنده دشمن بر او شاد کام

اگر کشت خواهد تو را روزگار
چه نیکو تر از مرگ در کار زار

همه روی یکسر بجنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم

***

شعر فردوسی درباره ی وطن

چو ایران مباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد

اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم

دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود

***

اشعار فردوسی

اشعار شاهنامه فردوسی در مورد خرد و دانش

به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر

***

چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن

***

اگر چند بخشی ز گنج سخن
بر افشان که دانش نیاید به بن

***

یک بیت شعر از فردوسی

اگر دانشی مرد گوید سخن
تو بشنو که دانش نگردد کهن

***

به رنج اندر ار تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست

***

بیاموز و بشنو ز هر دانشی
بیابی ز هر دانشی رامشی
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ

***

***

تک بیت های ناب فردوسی

میاسای از آموختن یک زمان
ز دانش میفکن دل اندر گمان

***

همیشه یکی دانشی پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دار

***

فزون است از آن دانش اندر جهان
که بشنود گوش آشکار و نهان

***

شعر بلند فردوسی

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده‌ی بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه‌ی سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی‌کار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست

***

اشعار فردوسی

ابیات ناب از فردوسی درباره علم

کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار و کردار بهتر بود

***

خرد باید و دانش و راستی
که کژی بکوبد ار کاستی

***

اشعار کوتاه فردوسی

بر ما شکیبائی و دانش است
ز دانش روان های پر از رامش است

شکبیائی از ما نشاید ستد
نه کس را ز دانش رسد نیز بد

***

نگه کن به جایی که دانش بود
ز داننده کشور به رامش بود

***

شعر کوتاه در مورد ایران از فردوسی

نمانیم که این بوم ویران کنند
همی غارت از شهر ایران کنند
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین

***

بیارای دل را به دانش که ارز
به دانش بود چو بدانی بورز

***

به دانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست آهرمنی

***

به دانش بود بیگمان زنده مرد
خنک رنجبردار پایند مرد

***

چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر

***

هر ان مغز کو را خرد روشنست
ز دانش به گرد تنش جوشنست

***

یک پارسی بود هشیار نام
که بر چرخ کردی به دانش لگام

***

چه ناخوش بود دوستی با کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی

***

که بیکاری او ز بی دانشی است
به بی دانشان بر بباید گریست

***

اشعار فردوسی

شعر فردوسی در مورد ادب و خرد

ز دانش بود جان و دل را فروغ
نگر تا نگردی به گرد دروغ
سخنگوی چون بر گشاید سخن
بمان تا بگوید تو تندی مکن

***

مگو آن سخن کاندرو سود نیست
کزان آتشت بهره جز دود نیست

***

تن مرده چون مرد بی دانشست
که نادان به هر جای بی رامشست

که دشمن که دانا بود به ز دوست
که با دشمن و دوست دانش نکوست

***

سخن ماند از ما همی یادگار
تو با گنج دانش برابر مدار

***

سخن سنج و دینار گنجی مسنج
که بر دانشی مرد خوار است گنج

***

به دانش نگر دور باش از گناه
که دانش گرامی تر از تاج و گاه

***

هران گه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی بر توانا شدم
چنان دان که نادان تری آن زمان
مشو بر تن خویش بر بدگمان

***

***

شعر کوتاه فردوسی درباره خوبی کردن

بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم

***

نباشد همه نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنجِ دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدَن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدار

***

جز او را مخوان کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان

ازو بر روان محمد درود
بیارانش بر هریکی برفزود

سر انجمن بد ز یاران علی
که خوانند او را علی ولی

همه پاک بودند و پرهیزگار
سخن هایشان برگذشت از شمار

کنون بر سخن ها فزایش کنیم
جهان‌ آفرین را ستایش کنیم

***

به یزدان هر آن‌کس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس

***

بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام

***

اشعار فردوسی در مورد مرگ

جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند به جز گفتنی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست

***

به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

***

اشعار فردوسی

مبارزه با هوای نفس و شهوت رانی

اگر بر خرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا، کس رها
خردمند کآرد هوا را به زیر
بود داستانش چو شیر دلیر

مبارزه با حرص و آز

بخور آن چه داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی

راست گویی و پرهیز از دروغ

به گیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی تبر هیچ اندیشه نیست
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی به جز خوبی و خرّمی

تلاش و کوشش

به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج

بی آزاری

به نزد کهان و به نزد مهان
به آزار موری نیرزد جهان

نیکی و احسان

مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
نگر تا چه کاری، همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
تو تا زنده ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای

بردباری و پرهیز از غرور

سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه به خواری بود

 

شعر زیبای فردوسی

از آن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بی‌نهیب
نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شوی
به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را
مجوی از دل عامیان راستی
که از جست‌ و جو آیدت کاستی
وزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور
نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست
اگر پای گیری سر آید به دست
بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان
سخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یار
سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازه‌روی
مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را
هرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه
همه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار
چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگ
وگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستی
ازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آب‌روی
چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی
تو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دار
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود
نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم
امیدواریم از این اشعار زیبا لذت برده باشید، در مطالب دیگر اشعار عاشقانه مولانا و اشعار عاشقانه حافظ را هم بخوانید.

مطالب مشابه را ببینید!