مجله تاپ‌ناز‌

مجموعه اشعار آذر بیگدلی با زیباترین قصیده های این شاعر

مجموعه اشعار آذر بیگدلی با زیباترین قصیده های این شاعر

آذر بیگدلی متولد  1134هجری قمری در اصفهان می باشد. آقا خان که پدر این شاعر محسوب میشد، ازبزرگان طایفه شاملو بود. او در دورانی که کودک بود؛ بهمراه خانواده اش، ملزم به مهاجرت از اصفهان به قم به خاطر فتنهٔ محمود افغان گردید. در این مطلب مجموعه ای از اشعار آذر بیگدلی را برای شما تهیه کرده ایم. با ما همراه باشید.

بر آستان، مگرم پاسبان بگردانی

که راه غیر از آن آستان بگردانی

ز گلبنی، که گلش دیده باشی ای بلبل

خزان چو شد، ستم است آشیان بگردانی

سزای کشتنم، این بس بود که نعش مرا

پس از وفات، بر آن آستان بگردانی

ز من، به غیر مگر آن سخن که چون افتد

به من نگاه تو، باید زبان بگردانی

مکن ز بزم برونم، وگر کنی چه شود

مرا به گرد سر پاسبان بگردانی

به داغ عشق تو شادم، که کس نمیخردم

گرم به شهر پی امتحان بگردانی

روا مدار به آذر جفا چو نتوانی

که راه ناله ی او ز آسمان بگردانی

سوخت دل، اما غبار کینه از کس برنداشت

حیرتی دارم ازین آتش که خاکستر نداشت

دوش در بزم تو دیدم غیر را و زنده ام

این قدر هم صبر از من هیچکس باور نداشت

شب فرستادم ز سوز دل، به کویش نامه ها

روز دیدم هر طرف مرغی که بال و پر نداشت

بود خلقی آگه از قتلم، که در بزم تو دوش

کم کسی میدید سوی من، که چشم تر نداشت

آذر، آن ساعت که آب از خنجر او می‌چشید

مرد و در دل آرزوی چشمه ی کوثر نداشت

وقتی به غمم رسیده باشی

کز من غم من شنیده باشی

بر ناله ی غیر، نایدت رحم

خاموشی ما چو دیده باشی

بخرام به طرف باغ چو سرو

تا پرده ی گل دریده باشی

می نشنوی از من آنچه گویم

تا حرف که را شنیده باشی؟

آوارگی ام، عجب ندانی

گر از پی دل دویده باشی

زارش مکش، از جفا بیندیش

آن را که نیافریده باشی

گردن ننهد تو را چو آذر

آن را که به زر خریده باشی

مطلب مشابه: قصیده های عاشقانه | اشعار قصیده از شاعران ایرانی

تیر تو کز استخوان ما جست

بازی است کز آشیان ما جست

رازی که از اوست نازش عقل

حرفی است که از زبان ما جست

آهی که درید پرده ی چرخ

تیری است که از کمان ما جست

دارای درفش کاویانی

دزدی است که از دکان ما جست

گفتیم که راز دل نویسیم

آذر قلم از بنان ما جست

مجموعه اشعار آذر بیگدلی با زیباترین قصیده های این شاعر

کسی را چون به بیدادت شکی نیست

هزارت دوست بود اکنون، یکی نیست

به دشت عشق، صیادی است؛ کش دام

تهی هرگز ز صید زیرکی نیست

کسی کش صبر بسیار است داند

که جور خوبرویان، اندکی نیست

ندانم، از که خوردم زخم؛ اما

به ترکش جز تو کس را ناوکی نیست

به تن جایی ندارد آذر پیر

بر آستان توام، شب چو شد، فغانی هست

که شب فغان سگی در هر آستانی هست

دلم پر است، دم نزع شکوه تا نکنم

بپرس حال مرا، تا مرا زبانی هست

گمان این به منت نیست کز تو شکوه کنم

مگر هنوز به صبر منت گمانی هست؟

سگت برای چه افتاده در قفای رقیب؟

هنوز در تن من، مشت استخوانی هست

مه من، از خبر مهر من به کینم کشت

ولی ازین خبرش نیست کآسمانی هست

پر است دامن خلق از گل و تهی از من

به این گمان که در این باغ باغبانی هست

به راه عشق، همین پایه بس تو را آذر

که گردی از تو به دنبال کاروانی هست

مطلب مشابه: اشعار فرخی سیستانی؛ گلچین اشعار کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر

غیر، بیهوده، پی یار وفادار من است

نشود یار کسی یار اگر یار من است

شب به گوشت چو رسد ناله ی مرغان اسیر

ناله ی بی‌اثر از مرغ گرفتار من است

از غمش مردم و گر شکوه کنم شرمم باد

آخر این غم که مرا کشت غم یار من است

من و آن درد که هر چند به زاری کشدم

خلق را رشک به جان کندن دشوار من است

دوش پرسیدم از آذر سبب رنجش دوست

گفت از صبر کم و شکوه ی بسیار من است

کو خضر راهی؟ کز خیل آن ماه

وامانده ام پس، گم کرده ام راه

از دل صبوری، هنگام دوری

باور ندارم، والله بالله

ریزد چو جیحون، خیزد چو گردون از دیده ام اشک، از سینه ام آه

جانها فدایت، تا چیست رایت؟

جنگ تو دلکش، صلح تو دلخواه

کی از کمندم، افتد به بندم؟

آن صید وحشی، این رشته کوتاه

افغان ز گفتن، آه از نهفتن

مسکین گدایی، کو رنجد از شاه

دشمن به دلبر، هم بزم و آذر

جان میسپارد بیرون درگاه

هم خنده خوش است و هم خرامت

خود گوی که نالم از کدامت؟

از دام مکن مرا هم آزاد

ار مرغ دگر فتد به دامت

یاد آر ز ناامیدی من

چون غیر دهد ز من پیامت

گیرم کام خود از تو روزی

کآرم پی نعش خود دو گامت

خرم نفسی که افتد آذر

در سایه ی سرو خوشخرامت

مطلب مشابه: اشعار سنایی | مجموعه گلچین اشعار بسیار زیبای سنایی غزنوی

از خنده چه آلوده شود لب به عتابت

زهر از شکرت میچکد و آتش از آبت

از قتل من بیگنه، ای شوخ بپرهیز

کان نیست گناهی که نویسند ثوابت

حاجب ندهد راهم و خواهم که نهانی

گویم به تو حرفی و برآرم ز حجابت

آخر چه به ویرانی دل اینهمه کوشی؟

جز دل نبود خانه ای، ای خانه خرابت

از خون اسیران، چو کشی جام و شوی مست

جز مرغ دل سوختگان نیست کبابت

تا روز گذاریم به زانو سر و از غم

خوابی نه شب هجر، که بینیم به خوابت

آذر بحلت کرد، مگر چند توان گفت

در روز حساب از غم بیرون ز حسابت؟

هم خنده خوش است و هم خرامت

خود گوی که نالم از کدامت؟

از دام مکن مرا هم آزاد

ار مرغ دگر فتد به دامت

یاد آر ز ناامیدی من

چون غیر دهد ز من پیامت

گیرم کام خود از تو روزی

کآرم پی نعش خود دو گامت

خرم نفسی که افتد آذر

در سایه ی سرو خوشخرامت

کی بود کی رو به خاک آستان آرم تو را؟

نقد دل، با تحفه ی جان ارمغان آرم تو را

قوت پروازم ای صیاد چون سوی تو نیست

آنقدر نالم که سوی آشیان آرم تو را

چند غافل باشی از حال دلم؟ دل را کنون

از تو آرم در فغان، تا در فغان آرم تو را

گر نیارم گل ز باغ آوردت، ای مرغ قفس

چون روم آنجا، به یاد باغبان آرم تو را

رخصت حرفی بده، ای بدگمان امشب؛ مگر

گویمت یک حرف و بیرون از گمان آرم تو را

نالم اینک از تو، نالی چند از جانان دلا؟

تو به جان آوردی او را، من به جان آرم تو را

رحمی امشب پاسبان را منع کن از تیغ من

تا چو آذر بنده‌ای بر آستان آرم تو را

مطلب مشابه: مجموعه زیباترین اشعار بیدل دهلوی + عکس نوشته شعر عاشقانه این شاعر

مرغ اسیرم، چمنم آرزوست

بنده غریبم وطنم آرزوست

خنده ی گل چیست؟ از آن غنچه لب

خنده ی کنج دهنم آرزوست

تشنه ی سرچشمه ی کوثر نی ام

رشحه ی چاه ذقنم آرزوست

دور ز کویت، چو روم سوی خلد

نالم و گویم وطنم آرزوست

چون کشی از خلق نهانم ز کین

گفتنت آن دم که: منم آرزوست

جان بدهم، گر تو بگویی بده

از لبت این یک سخنم آرزوست

دیده چو یعقوب شد آذر سفید

یوسف گل پیرهنم آرزوست

فزود هر نفسم عشق، کز خط شبگون

فزود روز به روز آن جمال روز افزون

چو نیست تاب فراقم، مرو که گر بروی

ز اشک من همه چا پای مینهی در خون

به حیرتم ز دل تنگ خود، که هر که نشست

در آن خرابه، از آنجا نمیرود بیرون

کسی که نیست ز یارش جدا چه میداند

که از جدایی لیلی چه میکشد مجنون؟

فغان که نیست مرا بیشتر ز یکدل و تو

به یک نگاه بری از هزار دل افزون

سر آمد روز هجر و با توام لب بر لب است امشب

شبی کز عمر بتوانش شمردن، امشب است امشب

طلوع صبح، از آن چاک گریبان می‌دهد یادم

نگاهم ز اول شب تا سحر، بر کوکب است امشب

به یارب گفتنم، بس شب سر آمد در تمنایت

اگر آمد به دستم دامنت، زآن یارب است امشب

به خلوت مانده تنها یار و بزم از دشمنان خالی

اگر باشد زبانی، وقت عرض مطلب است امشب

شب مرگ است آذر، گر نگویم درد دل با او

نخواهد بود دیگر فرصت حرف، امشب است امشب

خداوندا دری از جود بگشا                     رهی کو بایدت بنمود بنما
از این در سوی خود کش محملم را         وز آن ره سوی خود کن منزلم را
دلی ده کو بود حکمت شناست             زیانی کو به جا آرد سپاست
به رای خود بگردانم ز هر راه                  بدار از غیر خویشم دست کوتاه

صبح، مگر میدمد از کوی تو

کز نفسش میشنوم بوی تو

توبه دهد بابلیان را ز سحر

جادویی نرگس جادوی تو

سلسله ی شیفتگان غمت

نگسلد از سلسله ی موی تو

دعوی خون، نشنود از من کسی

روز جزا بینم اگر روی تو

شکوه ام از خوی تو هرگز نبود

بود چو روی تو اگر خوی تو

گر ننشینی تو به پهلوی من

به که نشینند به پهلوی تو

آذر دل باخته را ساخته

گوشه نشین گوشه ی ابروی تو

رازی که از یاران نهان، با یار گفتم بارها

زین پس نشاید گفتنم، کور است جز من یارها

من وصل یارم آرزو، او را به سوی غیر رو

نه من گنه دارم نه او، کار دل است این کارها

زلفت به تاب و برده تاب، از جان روز آشفتگان

چشمت به خواب و برده خواب از چشم این بیدارها

دانی ز بخت واژگون، احوال ما چون است چون

چون نامه‌ها آری برون، از رخنه ی دیوارها

مطلب مشابه: مجموعه اشعار دو بیتی صائب تبریزی؛ مجموعه شعر زیبای عاشقانه و احساسی این شاعر

مطالب مشابه را ببینید!