اشعار حسین منزوی + مجموعه اشعار کوتاه و بلند عاشقانه زیبای این شاعر بزرگ
اشعار حسین منزوی را برای شما دوستان قرار دادهایم. حسین منزوی شاعر ایرانی و برگزیده اولین دوره جشنواره بینالمللی شعر فجر در بخش شعر کلاسیک بود. بسیاری از غزلهای او توسط خوانندگان مشهوری نظیر: علیرضا افتخاری، کوروش یغمائی، محسن نامجو، همایون شجریان، داریوش اقبالی، محمد نوری و … خوانده شدهاست.
اشعار زیبای حسین منزوی
وقتی که تو نیستی جهان خالی است
خالی است زمین و آسمان خالی است
کس جز تو زخود برون نمیآید
کاری! که ز عاشقان جهان خالی است
هزار رستم و سهراب مردهاند و هنوز
دریغ میکند از نوشدارویی، کاووس
تا به شتاب میدوی، عمر منی که میروی،
از کفم و منت شده، دست به دامن، این مکن
به جای فرق خود بر ریشهی خسرو زنم تیشه
اگرچه عاشق شیرینم و از نسل فرهادم
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل، به چه کارم بی تو؟
مجال بوسه به لبهای خویشتن بدهیم
که این بلیغترین مبحثِ شناساییست
به دور افکندهام غمها و شادیهای کوچک را
تویی رمزِ بزرگِ انتخابِ من، سلام ای عشق!
خورشید ما به چوبهی اعدام بسته شد
از صبح و آفتاب در اینجا سخن مگو
مطلب مشابه: اشعار احمدرضا احمدی + شعرهای قشنگ و بسیار احساسی از استاد بزرگ شعر فارسی
امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچههای ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-
پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!
اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه
امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه
بین تو و من این همه دیوار و من با تو؛
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه
چون نبض من در هستیام پیچیده میآیی
گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه
گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من! ای دل! ای بیتاب دیوانه!
امشب ولی میبینمت دیگر نمیگیرد
تخدیرِ هیچ افیون و خواب هیچ افسانه
شعرهای حسین منزوی
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم
نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی است رو سوی چه بگریزم؟
هنگامهی حیرانی است خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار “آیا” وسواس هزار “اما”
کوریم و نمی بینیم ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبریم ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیداریم گفتیم که بیداریم
من راه تو را بسته تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا درياب، ای خورشيد در چشم تو زندانی!
خوش آن روزی كه بينم باغ خشک آرزويم را
به جادوی بهار خنده هايت میشكوفانی
بهار از رشک گل های شكرخند تو خواهد مُرد
كه تنها بر لب نوش تو می زيبد، گل افشانی
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پيمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی
يقين دارم كه در وصف شكرخندت فرو ماند
سخن ها برلب «سعدی» قلم ها در كف «مانی»
نظر بازی نزيبد از تو با هر كس كه می بينی
اميد من! چرا قدر نگاهت را نمی دانی؟
«نام من عشق است، آیا میشناسیدم؟»
ای لذّت شبانه! بازآ که بیبهانه
از تو پر است خانه، حتّی اگر نباشی
پاییزیام،
بهار چه دارد برای من؟
چیزی نفروشند و پشیزی نخرندت،
بیعشق که بیهوده بیهودهای، ای دل!
ببین چگونه غمت پشت من شکست، ببین
غروبوار، طلوعم به خون نشست، ببین
به سان آدمک برفی از تب خورشید
چگونه آب شده میروم ز دست ببین
در آینه به سخن شب که با تو بنشینم
ز در درآ و مرا مست مست مست، ببین
من آن حکایت شیرین، من این روایت تلخ
تو فکر میکنی این من، همان من است؟ببين
در این مقوله زبان سخن به عجز آمد
نگاه کن به نگاهم هرآنچه هست ببین
عکس نوشته اشعار حسین منزوی
سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشهچینِ خلوت تو با خدای تو
ای دیدن قتال غمانگیز کربلا
حُزنِ همیشه ساخته از ماجرای تو
یک روز بود واقعهی کربلا، بلی
یک عمر وقفه داشت ولی کربلای تو
من اینم و غرق خستگی آمدهام
ویرانـم و از شکستگی آمدهام
از شهر یگانگی؟ فراموشش کن!
از شهر هـزاردستگی آمدهام
خاطراتت ز آنسوی آفـاق آوازم دهند
تا در آبیهای دور از دست، پروازم دهند
در قفس آزاد ، زیباتر که در آفاق اسیر
گو “در بازم بگیرند و پر بازم دهند”
ای خون اصيلت به شتک ها ز غدیران
افشانـده شرف ها به بلندای دلیـران
جاری شده از کرب و بلا آمده آنگاه
آمیخته با خـون سیاووش در ایـران
تـو اختر سرخی که به انگیزه تکثیر
ترکید بر آیینه خورشیـد ضمیـران
ای جـوهـر سرداری سـرهـاى بریـده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیـران
خرگاه تـو میسوخت در اندیشه تاریـخ
هر بـار که آتش زده شد بیشه شیـران
آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تـو پراکنده و اردوی تو ویـران
و آن روز که با بیرقی از یک تن بی سـر
تا شـام شدی قافله سالار اسیـران
تا باغ شقایـق بشونـد و بشکوفنـد
باید که ز خـون تو بنوشند کویـران
تا انـدكى از حـق سخن را بگزارند
باید که ز خونت بنگارند دبیـران
حدتو رثانیست،عـزاى تـو حماسه است
ای کاسته شأن تـو از این معـركه گیـران…
از پيراهنت دستمالى مىخواهم
كه زخم عتيقم را ببندم
و از دهانت بوسهای
كه جهـانم را
تازه كنـم
اشعار احساسی حسین منزوی
عطر گلها نیست این بوی غریب از موی توست
وین نسیم عطر گردان قاصد گیسوی توست
كیست «شب بو»؟ تا نسیم او برآشوبد مرا
در من این شیدایی از یاد تن خوش بوی توست
زلف مشكین را به باد صبحگاهی دادهای
وین قیامتها همه از نافهی آهوی توست
هم تو سيـرابم توانی کرد، ای جاریترین!
ای که دریـا از عطش پروردگان جوی توست
چشمهی آب حیات است _آه خضر من! _ نه چشم
این که جوشان زیر طاقطرفهی ابروی توست
دو گل سرخ و سفید و پنج پر، چون آفتاب
وا شده بر ساقههای همگنِ بازوی توست
چون گل خورشید گردان محو دیدار تو شد
که به هر سو میروی خورشید چشمش سوی توست
عشق نجوا کرد با دیدار تو در گوش شعر:
اینک آن کاو لایقِ تختِ غزل بانوی توست
صبح شد برخیز و بنشین روبهروی آینه
تا ببینی بهتر از خورشید رویاروی توست
مطلب مشابه: اشعار قیصر امین پور + مجموعه اشعار عاشقانه، کوتاه و بلند از این شاعر ایرانی
آری وجودِ حاضرِ غائب شنیدهام
ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب
با شوق وصل، دست ز عالم فشاندهایم
جز تو به شوق ما چه کسی میدهد جواب؟
بشناس مرا حکایتی غمگینم
افسانهٔ تیرهی شبی سنگینم
تلخم، کدرم، شکستهام، مسمومم
ای دوست! شناختی مرا؟ من اینم
هزار درد مرا، عاشقانه درمان باش
هزار راه مرا، ای یگانه پایان باش
برای آنکه نگویند جستهایم و نبود
تو آن که جُسته و پیداش کردهام، آن باش
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی؟
بلند می پرم اما، نه آن هوا که تویی
تمام طول خط از نقطهای که پر شده است
از ابتدا که تویی، تا به انتها که تویی
ضمیرها بدلِ اسم اعظماند همه
از او و ما که منم، تا من و شما که تویی
تویی جواب سوالِ قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده دادهای و به زن
قدیم تازه و بیمرز بسته تا که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایانِ آن خوشا، که تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نهادم آینهای پیش روی آینهات
جهان پر از تو و من شد، پر از خدا که تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زدهای
نوشتهها که تویی، نانوشتهها که تویی