مجموعه زیباترین اشعار دو بیتی اقبال لاهوری؛ زیباترین اشعار عاشقانه کوتاه
در این مطلب گزیده ای از اشعار عاشقانه کوتاه و بسیار زیبای اقبال لاهوری را آماده کرده ایم، امیدواریم از خواندن این شعر ها لذت ببرید. با ما همراه باشید.
اشعار دو بیتی اقبال لاهوری
سخن ها رفت از بود و نبودم
من از خجلت لب خود کم گشودم
سجود زنده مردان می شناسی
عیار کار من گیر از سجودم
نظر تو همه تقصیر و خرد کوتاهی
نرسی جز به تقاضای کلیم اللهیراه کور است بخود غوطه زن ای سالک راه
جاده را گم نکند در ته دریا ماهی
دل زنده ئی که دادی به حجاب در نسازد
نگهی بده که بیند شرری بسنگ خارههمه پاره ی دلم را ز سرور او نصیبی
غم خود چسان نهادی به دل هزار پاره
دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش!
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش!
یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش!
سخن درشت مگو در طریق یاری کوش
که صحبت من و تو در جهان خدا ساز استکجاست منزل این خاکدان تیره نهاد
که هر چه هست چو ریگ روان به پرواز است
نگاهی داشتم بر جوهر دل
تپیدم، آرمیدم در بر دل
رمیدم از هوای قریه و شهر
به باد دشت وا کردم در دل
حرفی از خویشتن آموز و در آن حرف بسوز
که درین خانقه بی سوز کلیم اند همهاز صفا کوشی این تکیه نشینان کم گوی
موی ژولیده و ناشسته گلیم اند همه
مطلب مشابه: اشعار عارفانه و مجموعه زیباترین شعر عاشقانه عرفانی نو و کهن
هستی و نیستی از دیدن و نا دیدن من
چه زمان و چه مکان شوخی افکار من استاز فسون کاری دل سیر و سکون غیب و حضور
اینکه غماز و گشاینده اسرار من است
از حقیقت باز بگشایم دری
با تو می گویم حدیث دیگریگفت با الماس در معدن، زغال
ای امین جلوه های لازوال
گردشی باید که گردون از ضمیر روزگار
دوش من باز آرد اندر کسوت فردای مناز سپهر بارگاهت یک جهان وافر نصیب
جلوه ئی داری دریغ از وادی سینای من
خوش آن راهی که سامانی نگیرد
دل او پند یاران کم پذیرد
بآبی سوزناکش سینه بگشای
ز یک آهش غم صد ساله میرد
زیباترین اشعار اقبال لاهوری
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشه ی ماه ز طاق فلک انداختن است
روم راهی که او را منزلی نیست
از آن تخمی که ریزم حاصلی نیست
من از غم ها نمی ترسم ولیکن
مده آن غم که شایان دلی نیست
شهید ناز او بزم وجود است
نیاز اندر نهاد هست و بود است
نمی بینی که از مهر فلک تاب
به سیمای سحر داغ سجود است
دل دیده ئی که دارم همه لذت نظاره
چه گنه اگر تراشم صنمی ز سنگ خارهتو به جلوه در نقابی که نگاه بر نتابی
مه من اگر ننالم تو بگو دگر چه چاره
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه جهانی با مجموعه شعر کوتاه و بلند رمانتیک احساسی شاعران دنیا
نکشد سفینه کس به یمی بلند موجی
خطری که عشق بیند بسلامت کنارهبه شکوه بی نیازی ز خدایگان گذشتم
صفت مه تمامی که گذشت بر ستاره
حاجتی پیش سلاطین نبرد مرد غیور
چه توان کرد که از کوه نیاید کاهیمگذر از نغمه شوقم که بیابی در وی
رمز درویشی و سرمایهٔ شاهنشاهی
جهان مشت گل و دل حاصل اوست
همین یک قطرهٔ خون مشکل اوست
نگاه ما دو بین افتاد ورنه
جهان هر کسی اندر دل اوست
جهان ما که نابود است بودش
زیان توام همی زاید بسودش
کهن را نو کن و طرح دگر ریز
دل ما بر نتابد دیر و زودش
چه گویم قصه دین و وطن را
که نتوان فاش گفتن این سخن را
مرنج از من که از بی مهری تو
بنا کردم همان دیر کهن را
این گل و لاله تو گوئی که مقیم اند همه
راه پیما صفت موج نسیم اند همهمعنی تازه که جوئیم و نیابیم کجاست
مسجد و مکتب و میخانه عقیم اند همه
مطلب مشابه: شعر شاعران معروف در مورد شب یلدا | سخن شاعران در مورد شب یلدا
رهی در سینهٔ انجم گشائی
ولی از خویشتن ناآشنائی
یکی بر خود گشا چون دانه چشمی
که از زیر زمین نخلی بر آئی
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد!
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش!
پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت
منت نکش از غیر و پر و بال خودت باش!
شعر کوتاه و عاشقانه اقبال لاهوری
مپرس از کاروان جلوه مستان
ز اسباب جهان برکنده دستان
بجان شان ز آواز جرس شور
چو از موج نسیمی در نیستان
شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من
بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای منچون تمام افتد سراپا ناز می گردد نیاز
قیس را لیلی همی نامند در صحرای من
به برگ لاله رنگ آمیزی عشق
به جان ما بلا انگیزی عشق
اگر این خاکدان را واشگافی
درونش بنگری خونریزی عشق
دل من درگشا چون و چند است
نگاهش از مه و پروین بلند است
بدو ویرانه ئی در دوزخ او را
که این کافر بسی خلوت پسند است
بیا که بلبل شوریده نغمه پرداز است
عروس لاله سراپا کرشمه و ناز استنوا ز پردهٔ غیب است ای مقام شناس
نه از گلوی غزل خوان نه از رگ ساز است
غلامم جز رضای تو نجویم
جز آن راهی که فرمودی نه پویم
ولیکن گر به این نادان بگوئی
خری را اسب تازی گو، نه گویم
به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد
چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی
مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد
جهان یارب چه خوش هنگامه دارد
همه را مست یک پیمانه کردی
نگه را با نگه آمیز دادی
دل از دل جان ز جان بیگانه کردی
این جهان چیست صنم خانه ی پندار من است
جلوه ی او گرو دیده ی بیدار من استهمه آفاق که گیرم به نگاهی او را
حلقه ئی هست که از گردش پرگار من است
نفسم با تو کند آنچه به گل کرد نسیم
اگر از لذت آه سحری آگاهیای فلک چشم تو بیباک و بلا جوست هنوز
می شناسم که تماشای دگر میخواهی
دلی در سینه دارم بی سروری
نه سوزی در کف خاکم نه نوری
بگیر از من که بر من بار دوش است
ثواب این نماز بی حضوری
شعر زیبای احساسی اقبال لاهوری
سازد از خود پیکر اغیار را
تا فزاید لذت پیکار را
میکشد از قوت بازوی خویش
تا شود آگاه از نیروی خویش
مطلب مشابه: تک بیتی عاشقانه؛ زیباترین شعرهای تک بیتی رمانتیک و زیبا از شاعران بزرگ
دل از دست کسی بردن نداند
غم اندر سینه پروردن نداند
دم خود را دمیدی اندر آن خاک
که غیر از خوردن و مردن نداند
ترا ای تازه پرواز آفریدند
سراپا لذت بال آزمائی
هوس ما را گران پرواز دارد
تو از ذوق پریدن پر گشائی
مسلم اول شه مردان علی
عشق را سرمایه ی ایمان علی
از ولای دودمانش زنده ام
در جهان مثل گهر تابنده ام
چه حرمها که درون حرمی ساخته اند
اهل توحید یک اندیش و دو نیم اند همهمشکل این نیست که بزم از سر هنگامه گذشت
مشکل این است که بی نقل و ندیم اند همه
شنیدم در عدم پروانه میگفت
دمی از زندگی تاب تبم بخش
پریشان کن سحر خاکسترم را
ولیکن سوز و ساز یک شبم بخش
کسی که زخمه رساند به تار ساز حیات
ز من بگیر که آن بنده محرمراز استمرا ز پردگیان جهان خبر دادند
ولی زبان نگشایم که چرخ کج باز است
سرود رفته باز آید که ناید؟
نسیمی از حجاز آید که ناید؟
سرآمد روزگار این فقیری
دگر دانای راز آید که ناید؟
چه شود اگر خرامی به سرای کاروانی
که متاع ناروانش دلکی است پاره پارهغزلی زدم که شاید به نوا قرارم آید
تب شعله کم نگردد ز گسستن شراره
بهر دهلیز تو از هندوستان آورده ام
سجدهٔ شوقی که خون گردید در سیمای منتیغ لا در پنجه این کافر دیرینه ده
باز بنگر در جهان هنگامه ی الای من
منکه بهر دیگران سوزم چو شمع
بزم خود را گریه آموزم چو شمع
یارب آن اشکی که باشد دلفروز
بیقرار و مضطر و آرام سوز
دمادم نقش های تازه ریزد
بیک صورت قرار زندگی نیست
اگر امروز تو تصویر دوش است
بخاک تو شرار زندگی نیست
پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت
منت نکش از غیر و پر و بال خودت باش!
صد سال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش!
دل ما بیدلان بردند و رفتند
مثال شعله افسردند و رفتند
بیا یک لحظه با عامان درآمیز
که خاصان باده ها خوردند و رفتند
آن جهانی که درو کاشته را می دروند
نور و نارش همه از سبحه و زنار من استساز تقدیرم و صد نغمه ی پنهان دارم
هر کجا زخمهٔ اندیشه رسد تار من است
از تمنا رقص دل در سینه ها
سینه ها از تاب او ئینه ها
طاقت پرواز بخشد خاک را
خضر باشد موسی ادراک را
همدمیم و هست و بود ما یکیست
در جهان اصل وجود ما یکیستمن بکان میرم ز درد ناکسی
تو سر تاج شهنشاهان رسی
دل بی قید من در پیچ و تابیست
نصیب من عتابی یا خطابیست
دل ابلیس هم نتوانم آزرد
گناه گاهگاه من صوابیست
چه شور است این که در آب و گل افتاد
ز یک دل عشق را صد مشکل افتاد
قرار یک نفس بر من حرام است
بمن رحمی که کارم با دل افتاد
بخود پیچندگان در دل اسیرند
همه دردند و درمان ناپذیرند
سجود از ما چه میخواهی که شاهان
خراجی از ده ویران نه گیرند