اشعار رهی معیری (مجموعه اشعار بلند، کوتاه و غزل رهی معیری)
اشعار رهی معیری را در این بخش از سایت تاپ ناز برای شما دوستان قرار دادهایم. محمدحسن «بیوک» معیری (زادهٔ ۱۰ اردیبهشت ۱۲۸۸ در تهران – درگذشتهٔ ۲۴ آبان ۱۳۴۷ در تهران) با تخلص رهی از غزلسرایان معاصر ایران و از ترانهسرایان و تصنیفسرایان بهنام بود. از ترانههای سروده شده توسط وی میتوان «شد خزان»، «شب جدایی»، «کاروان»، «مرغ حق» و «من از روز ازل» را نام برد.
غزلیات
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
مطلب مشابه: گزیده بهترین اشعار ترکی صائب تبریزی (10 شعر زیبای ترکی صائب)
همچو نی مینالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
عکس نوشته اشعار رهی معیری
چشم فروبسته اگر وا کنی
در تو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تو نیست
از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تست
به سوی ما گذار مردم دنیا نمیافتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمیافتد
منم مرغی که جز در خلوت شبها نمینالد
منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمیافتد
ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
نگاه من به چشم آن سهی بالا نمیافتد
به پای گلبنی جان دادهام اما نمیدانم
که میافتد به خاکم سایهٔ گل یا نمیافتد
رود هر ذرهٔ خاکم به دنبال پریرویی
غبار من به صحرای طلب از پا نمیافتد
مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او
پسند خاطر مشکل پسند ما نمیافتد
تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی
کمند آرزو برجان من تنها نمیافتد
نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
رهی دامان این دولت به دست ما نمیافتد
اشعار کوتاه رهی معیری
آن را که جفاجوست نمیباید خواست
سنگین دل و بدخوست نمیباید خواست
ما را ز تو غیر از تو تمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمیباید خواست..
مستان خرابات ز خود بیخبرند
جمعند و ز بوی گل پراکندهترند
ای زاهد خودپرست با ما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند
ای جلوهٔ برق آشیانسوز تو را
ای روشنی شمع شبافروز تو را
زآن روز که دیدمت شبی خوابم نیست
ای کاش ندیده بودم آن روز تو را
داریم دلی صافتر از سینه صبح
در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه صبح
گلبرگ به نرمی چو بر و دوش تو نیست
مهتاب به جلوه چون بناگوش تو نیست
پیمانه به تاثیر لب نوش تو نیست
آتشکده را گرمی آغوش تو نیست
یا عافیت از چشم فسونسازم ده
یا آن که زبان شکوهپردازم ده
یا درد و غمی که دادهای بازش گیر
یا جان و دلی که بردهای بازم ده
خم گشت به لعلگون شراب آبستن
پیمانه به آتشین گلاب آبستن
ابری است صراحی که بود گوهربار
ماهی است قدح به آفتاب آبستن
جانم به فغان چو مرغ شب میآید
وز داغ تو با ناله به لب میآید
آه دل ما از آن غبارآلود است
کاین قافله از دیار شب میآید
چون ماه نو از حلقهبهگوشان توایم
چون رود خروشنده خروشان توایم
چون ابر بهاریم پراکنده تو
چون زلف تو از خانهبهدوشان توایم
ای ناله چه شد در دل او تأثیرت
کامشب نبود یک سر مو تأثیرت
با غیر گذشت و سوخت جانم از رشک
ای آه دل شکسته کو تأثیرت؟
بیروی تو گشت لالهگون مردم چشم
بنشست ز دوریت به خون مردم چشم
افتادی اگر ز چشم مردم چون اشک
در چشم منی عزیز چون مردم چشم
از آتش دل شمع طرب را مانم
وز شعله آه سوز تب را مانم
دور از لب خندان تو ای صبح امید
از ناله زار مرغ شب را مانم
ای بیخبر از محنت روزافزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
باز آی که سرگشتهتر از فرهادم
دریاب که دیوانهتر از مجنونم
آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگرگوشه خویش
ورنه غم خویشتن ندارد مادر
هر لاله آتشین دل سوختهای است
هر شعله برق جان افروختهای است
نرگس که ز بار غم سر افکنده به زیر
بیننده چشم از جهان دوختهای است
مطلب مشابه: اشعار نزار قبانی + 50 شعر کوتاه و بلند بسیار زیبا و عاشقانه از شاعر عرب
از ظلم حذر کن اگرت باید ملک
در سایهٔ معدلت بیاساید ملک
با کفر توان ملک نگه داشت ولی
با ظلم و ستمگری نمیپاید ملک
مسعود که یافت عز و جاه از لاهور
تابید چو نور صبحگاه از لاهور
سالار سخنوران به تازی و دری است
خواه از همدان باشد و خواه از لاهور
کاش امشبم آن شمع طرب میآمد
وین روز مفارقت به شب میآمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست
ای کاش که جان ما به لب میآمد
دردا که بهار عیش ما آخر شد
دوران گل از باد فنا آخر شد
شب طی شد و رفت صبحی از محفل ما
افسانه افسانهسرا آخر شد