مجله تاپ‌ناز‌

اشعار سنایی | مجموعه گلچین اشعار بسیار زیبای سنایی غزنوی

در این بخش مجموعه اشعار سنایی شاعر قصیده گو و مثنوی سرای ایرانی را گردآوری کرده ایم.

مجموعه اشعار سنایی

ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی یا حکیم سنایی در سال 473 هجری قمری در غزنی از شهرهای خراسان بزرگ آن روز و افغانستان امروزی به دنیا آمد. او از بزرگ‌ترین صوفیان و شاعران قصیده‌گو و مثنوی‌سرای زبان پارسی در قرن پنجم و ششم هجری است.

سنایی در آغاز جوانی در ادبیات عرب، فقه، تفسیر، طب، حکمت و کلام سرآمد شد و از دیوان او به خوبی می‌توان پی‌برد که وی با معارف روزگار خود به خوبی آشنایی داشته است. برخی معتقدند که سنایی شاعری است که برای نخستین بار عرفان را به صورت جدی وارد شعر فارسی کرد.

جان جهان خواند مرا آن صنم

تا بزیم جان جهان منست

کیست درین عالم کو را دگر

یار وفادار چنان منست

مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده

دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی

ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین‌گاهی

ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی

بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش

زرد رخساریم و از جورت به جان آزرده‌ایم

حال ببین پیش بپرس از همه

تا تو نگویی به زبان منست

دوش مرا گفت که آن توام

آن منست ار چه نه آن منست

مطلب مشابه: زیباترین اشعار تک بیتی شهریار؛ عاشقانه ترین مجموعه شعر کوتاه شهریار

اشعار سنایی | مجموعه گلچین اشعار بسیار زیبای سنایی غزنوی

احـسـنـت و زه ای نـگـار زیـبــا    

آراســتـــه آمــدی بـــر مــا

امروز به جای تو کسم نیست    

کز تـو بـه خـودم نماند پـروا

رخسار و خطش بود چو دیبا و چو عنبر 

باز آن دو بهم کرد و خریدار برآمد 

 در حسرت آن عنبر و دیبای نو آیین 

فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد 

غم خوردن این جهان فانی هوس است

از هستی ما به نیستی یک نفس است

نیکویی کن اگر ترا دست‌رس است

کین عالم، یادگار بسیار کس است

هر چند بسوختی به هر باب مرا

چون می‌ندهد آب تو پایاب مرا

زین بیش مکن به خیره در تاب مرا

دریافت مرا غم تو، دریاب مرا

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

دُرّ دریا تو چگونه به کف آری که همی

به لب جوی چو اطفال هراسان باشی

چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به

که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی

تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی

نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی

کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو

تو همان به که اسیر خم چوگان باشی

به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا

تو همی خواهی چون موسی عمران باشی

خواجه ما غلطی کردست این راه مگر

خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی

ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو

از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خورده‌ایم

امـروز زمـانـه خــوش گــذاریـم    

بــدرود کــنـیـم دی و فــردا

مـن طــاقـت هـجــر تــو نـدارم  

 بـا تـو چـکـنم بـه جـز مدارا

مطلب مشابه: مجموعه اشعار دو بیتی عطار نیشابوری؛ اشعار برگزیده عاشقانه عطار

ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز

گویی از روم و خزر نزدت اسیر آورده‌ایم

تا تولا کرده‌ایم از عاشقی در دوستیت

چون سنایی از همه عالم تبرا کرده‌ایم

در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا

وز خرمن عشق خوشه‌ای نیست مرا

گر بگریزم ز صحبت نااهلان

کمتر باشد که گوشه‌ای نیست مرا

منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع

گر کنندت کافران از روی غیرت متهم

هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد

هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم

به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشی 

چو دل بردی و جان بردی خدایم بر تو داور باد

 زدی اندر دل و جانم ز عشقت آتش هجران 

دمار از من برآوردی خدایم بر تو داور باد

هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست

هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم

 آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل

و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم

تا این دل من همیشه عشق اندیش است

هر روز مرا تازه بلایی پیش است

عیبم مکنید اگر دل من ریش است

کز عشق مراد خانه‌ ویران بیش است

در دست منت همیشه دامن بادا

و آنجا که ترا پای سر من بادا

برگم نبود که کس ترا دارد دوست

ای دوست همه جهانت دشمن بادا

ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را

تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را

مطلب مشابه: مجموعه زیباترین اشعار بیدل دهلوی + عکس نوشته شعر عاشقانه این شاعر

روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش

زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن

عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع

عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن

آن‌جا که سر تیغ ترا یافتن است

جان را سوی او به عشق شتافتن است

زان تیغ اگرچه روی برتافتن است

یک جان دادن هزار جان یافتن است

اندوه تو دلشاد کند مرجان را

کفر تو دهد بار کمی ایمان را

دل راحت وصل تو مبیناد دمی

با درد تو گر طلب کند درمان را

اشعار سنایی | مجموعه گلچین اشعار بسیار زیبای سنایی غزنوی

دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم

رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مرده‌ایم

غریب و عاشقم بر من نظر کن

به نزد عاشقان یک شب گذر کن

ببین آن روی زرد و چشم گریان

ز بد عهدی دل خود را خبر کن

ترا رخصت که داد ای مهر پرور

که جان عاشقان زیر و زبر کن

نه بس کاریست کشتن عاشقان را

برو فرمان بر و کار دگر کن

سنایی رفت و با خود برد هجران

تو نامش عاشق خسته جگر کن

ولیکن چون سحرگاهان بنالد

ز آه او سحرگاهان حذر کن

مطلب مشابه: بهترین اشعار دو بیتی حافظ؛ گلچین اشعار کوتاه و غزلیات ناب حافظ شیرازی

ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او

ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم

کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای

یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم

از بس که همی جویم دیدار فلان را 

ترسم که بدانند که من یار فلانم 

 از ناله که می‌نالم ماننده‌ی نالم 

وز مویه که می‌مویم چون موی نوانم 

 ای وای من ار من ز غم عشق بمیرم 

وی وای من ار من به چنین حال بمانم

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

 که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم

 ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

عشقا تو در آتش نهادی ما را

درهای بلا همه گشادی ما را

صبرا به تو در گریختم تا چکنی

تو نیز به دست هجر دادی ما را

روزی بت من مست به بازار برآمد 

گرد از دل عشاق به یک بار بر آمد 

 صد دلشده را از غم او روز فرو شد 

صد شیفته را از غم او کار برآمد

آن کس که به یاد او مرا کار نکوست

با دشمن من همی زید در یک پوست

گر دشمن بنده را همی دارد دوست

بدبختی بنده است نه بد عهدی اوست

بـگـشـای کـمر پـیاله بـسـتـان    

آراستـه کن تـو مجـلس ما

تــا کـی کـمـر و کــلـاه و مـوزه  

 تا کی سفر و نشاط صحرا

مطلب مشابه: مجموعه اشعار تک بیتی مولانا؛ شعر کوتاه و زیبای عاشقانه از مولانا

ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی

خاک ره باید شمردن دولت پرویز را

آنی که قرار با تو باشد ما را

مجلس چو بهار با تو باشد ما را

هر چند بسی به گرد سر برگردم

آخر سر و کار با تو باشد ما را

گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو

عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم

شراب عشق روی خـرمت کرد  

 بـسـان نـرگـس تـو مـسـت مـا را

اگـر روزی کـف پـایـت بـبـوسـم    

بـود بـر هر دو عـالـم دسـت ما را

زان سوزد چشم تو زان ریزد آب

کاندر ابروت خفته بد مست و خراب

ابروی تو محراب و بسوزد به عذاب

هر مست که او بخسبد اندر محراب

منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور

که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی

چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی

که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی

مطلب مشابه: مجموعه اشعار دو بیتی صائب تبریزی؛ مجموعه شعر زیبای عاشقانه و احساسی این شاعر

جمالت کرد جانا هست ما را

جلالت کرد ماها پست ما را

دل آرا ما نگارا چون تو هستی

همه چیزی که باید هست ما را

از برای کشتن ما چند تازی اسب کین

کز جفایت مرده و دل در غمت پرورده‌ایم

قرنها باید که تا از پشت آدم نطفه‌ای

بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن

سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب

لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک

شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن

با دل گفتم: چگونه‌ای، داد جواب

من بر سر آتش و تو سر بر سر آب

ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب

افتاده چنین که بینیم مست و خراب

چون من به خودی نیامدم روز نخست

گر غم خورم از بهر شدن ناید چست

هر چند رهی اسیر در قبضه توست

زین آمد و شد رضای تو باید جست

دانی نتوان کشید ازین بیش 

بار ستم جفایت ای دوست

جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل

نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم

 صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد

کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم

نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم

که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی

همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی

که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی

دوست چنان باید کان منست

عشق نهانی چه نهان منست

عاشق و معشوق چو ما در جهان

نیست دگر آنچه گمان منست

مطلب مشابه: گزیده ای از زیباترین اشعار وحشی بافقی؛ اشعار کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر

مطالب مشابه را ببینید!