اشعار شفیعی کدکنی + مجموعه اشعار بسیار زیبا از شاعر معروف ایرانی
در این بخش از سایت تاپ ناز اشعار شفیعی کدکنی را برای شما دوستان قرار دادهایم. محمّدرضا شفیعی کَدْکَنی (زادهٔ 19 مهرِ 1318) با تخلّصِ م. سرشک، استاد ممتاز دانشگاه تهران، ادیب، نویسنده، پژوهشگر و شاعر ایرانی است.
شعرهای محمدرضا شفیعی کدکنی
طفلی به نام شادی دیری است گمشده است
با چشم های روشن براق
با گیسوی بلند به بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر
«به کجا چنین شتابان؟»
گون از نسیم پرسید
– دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
– همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
– به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم
– سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفهها، به باران
برسان سلام ما را
در دور دست باغ برهنه چکاوکی
بر شاخه میسراید
این چند برگ پیر
وقتی گسست از شاخ
آندم جوانههای جوان
باز میشود
بیداری بهار
آغاز میشود
آخرین برگ سفرنامهی باران
این است
که زمین چرکین است
آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست
امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست
اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
آینه ی تمام نمای حبیب نیست
فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست
سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیست
آن برق را که میگذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست
مطلب مشابه: اشعار احمدرضا احمدی + شعرهای قشنگ و بسیار احساسی از استاد بزرگ شعر فارسی
ای نگاهت خنده مهتابها
بر پرند رنگ رنگ خوابها
ای صفای جاودان هرچه هست:
باغ ها، گل ها، سحر ها، آبها
ای نگاهت جاودان افروخته
شمع ها ، خورشیدها ، مهتابها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشنی محرابها
ناز نوشینی تو و دیدار توست
خنده مهتاب در مردابها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهی ها و پیچ و تابها
کاش سوی تو دمیرخصت پروازم بود
تا به سوی تو پرم بال و پری بازم بود
یاد آن روز که از همت بیدار جنون
زین قفس تا سر کویت پر پروازم بود
دیگر اکنون چه کنم زمزمه در پرده عشق
دور از آن مرغ بهشتی که هماوازم بود
همچو طوطی به قفس با که سخن ساز کنم
دور از آن آینه رخسار که همرازم بود
خواستم عشق تو پنهان کنم و راه نداشت
پیش این اشک زبان بسته که غمازم بود
رفتی و بی تو ندارد غزلم گرمی و شور
که نگاهت مدد طبع سخن سازم بود
اشعار زیبا و کوتاه از استاد شفیعی کدکنی
زندگینامهی شقایق چیست؟
رایتِ خون به دوش، وقتِ سحر
نغمهای عاشقانه بر لبِ باد
زندگی را سپرده در رهِ عشق
به کفِ باد و
هرچه بادا باد
جان پرور است قصه اربابِ معرفت
رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو
منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود
خویشتن گو به دٓرِ حجره درآویز چو خیش
جان به قربانِ تو ای رهبرِ آزادی و عشق
که روانت سرِ تسلیم نیاورد فرود
ز آن فداکاری مردانه و جانبازی پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود
ایخوشا شادی آغاز و خوشا صبحدما
ایخوشا جاده و در جاده نهادن قَدَما …
بهارِ زخمیِ این باغ
دلکش است هنوز
اگرچه نغمه به لب
خشک شد هزاران را
بر سنگفرشِ کوچه اگر چند
با کوفتن به کفش
باید سکوت را بزدایی
ور نه غبار میشوی و دود
با این سکوت اگر نستیزی
آخرین روزهای اسفند است
از سر شاخ این برهنه چنار
مرغکی با ترنّمی بیدار
میزند نغمه
نیست معلومم
آخرین شِکوه از زمستان است
یا نخستین ترانههای بهار؟
آخرین برگ سفرنامه ی باران
این است
که زمین چرکین است
فنجان آب فنچهایم را عوض کردم
و ریختم در چینهجایِ خُردشان ارزن
وان سویتر ماندم
محو تماشاشان.
دیدم که مثل هر همیشه، باز، سویاسوی
هی میپرند از میله تا میله
با رَفرفهی آرام پرهاشان.
گفتم چه سود از پر زدن، در تنگنایی اینچنین بسته
که بالهاتان میشود خسته؟
گفتند (وبا فریاد شاداشاد):
«زان میپریم اینجا که میترسیم
پروازمان روزی رود از یاد»
آب، نان، آواز !
ور فزون تر خواهی از آن
گاه گه پرواز
ور فزون تر خواهی از آن شادی آغاز
ور فزون تر، باز هم خواهی …
بگویم، باز؟
آنچنان بر ما به نان و آب،
اینجا تنگ سالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود…
خوشا پرنده
که بی واژه شعر می گوید
هزار معنیِ دیگر،
به غیر از آنچه تو دانی
درون عشق نهفته ست.
کجاست آنکه تواند،
یک از هزار شمارد؟
بهارِ زخمیِ این باغ
دلکش است هنوز
اگرچه نغمه به لب
خشک شد هزاران را
چه بگویم که دلافسردگیت
از میان برخیزد؟
نفس گرم گوزن کوهی
چه تواند کردن
سردی برف شبانگاهان را
که پَر افشانده به دشت و دامن؟!
در خداحافظیاش رفتنِ ایمانم بود
شعله صاعقه در روحِ پشیمانم بود
غم به شکلی به من آویخت که نشناختمش
گرچه از عهدِ ازل خود ز ندیمانم بود
همه دیدند در آن لحظه بدرود و درود
حالت شامِ غریبان یتیمانم بود
شد از آن زلزله ویرانی روحم آغاز
گیرم اعصاب خود از آهن و سیمانم بود
رفت و با رفتن او هجرتِ جان شد آغاز
دل مهاجر شد اگر تن ز مقیمانم بود
غزلیات شفیعی کدکنی
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو مانَد
تا در زمانه باقیست، آواز باد و باران
چون بمیرم ـ ای نمی دانم که ـ باران کن مرا
در مسیر خویشتن از رهسپاران کن مرا
خاک و باد و آتش و آبی کزان بسرشتیَم
وامگیر از من، روان در روزگاران کن مرا
آب را گیرم به قدر قطرهای در نیمروز
بر گیاهی، در کویری، بار و باران کن مرا
مشت خاکم را به پابوس شقایقها ببر
وین چنین چشم و چراغ نوبهاران کن مرا
باد را همرزم طوفان کن که بیخ ظلم را
برکَند از خاک و باز از بیقراران کن مرا
زآتشم شور و شراری در دل عشاق نِه
زین قِبَل دلگرمی انبوه یاران کن مرا
خوش ندارم زیر سنگی جاودان خفتن خموش
هر چه خواهی کن ولی از رهسپاران کن مرا
مطلب مشابه: اشعار حسین منزوی + مجموعه اشعار کوتاه و بلند عاشقانه زیبای این شاعر بزرگ
این سان که روزگار شد از مردمی تهی
و آورد روزگار بِهی رو به کوتهی
گفتار انبیا و حکیمان تباه گشت
هر رسم و راه گشت به بیراهه منتهی
شد گُربُزی نشانه مردانگی و بُرد
مرزی که بُد میانه شیری و روبهی
بگداخت هرچه هوش و هنر پیش ابتذال
پرداخت جا ز عقل و ادب، جهل و ابلهی
یک تن برون خانه نیاید ز لاغری
یک تن درون خانه نگنجد ز فربهی
زاری و زاریانه انسان به عرش رفت
در آرزوی دیدن ایام فرّهی
گویی خدای ما که محیط است بر جهان
او راست بر سراسر هستی شهنشهی
چندان به کار گسترش آسمان بُوَد
کز زاری زمین دگرش نیست آگهی!
در سیرِ طلب رهرو کویِ دلِ خویشَم
چون شمع ز خود رفتم و درمنزل خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گرداب نفس باخته ام، ساحل خویشم
در خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانه ی دیدارِ حریمِ دلِ خویشَم
بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گُهرم، روشنی محفل خویشم
در کوی جنون می روم از همت عشقش
دلباخته ی راهبر کامل خویشم…
دکتر شفیعی کدکنی
آیینه ای برای صداها