اشعار شمس لنگرودی (اشعار نو و عاشقانه بسیار زیبا از استاد لنگرودی)
اشعار شمس لنگرودی را در تاپ ناز برای شما دوستان قرار دادهایم. محمّدتقی شمس لنگرودی معروف به شمس لنگرودی (زادهٔ ۲۶ آبان ۱۳۲۹ در لنگرود) شاعر، پژوهشگر، بازیگر، خواننده و مورخ ادبی معاصر ایرانی است. وی دیپلمِ ریاضی و لیسانسِ اقتصاد و بازرگانی دارد و مدرس دانشگاه بوده و تاریخ هنر درس میدهد. او فرزند جعفر شمس گیلانی (لنگرودی) است.
اشعار زیبای شمس لنگرودی
به دنبال چه می گشتم
که از این باغ وحش
سر در آوردم
چه کسی را صدا می کردم
که شب پره ها برابر من صف کشیدند .
باید بمانم
و به یاد بیاورم آرزو هایم را ، روءیاهایم را که به دنبالش آمدم .
پرندگانی که در سرم آواز می خواندند
اکنون کجایند
اینجا کجاست.
باید بمانم
اگر چه شکلک های طوطی ها را می بینم
که چگونه مرا به میمون ها نشان می دهند
و به تغییر صدایم در آشیانه ساس ها
می خندند
به دنبال چه می گشتم
که از این باغ وحش
سر در آوردم.
آنچه که دوستش دارم
دیدن آسمان ظریف است
گلدوزی شده بر ساتن تیره گون
بیا و نجاتم بده
اینجا سرزمینی نیست
که دوستش داشتم .
آنچه که دوستش داشتم
برف بود که میان دو حرف می بارید
بیا و مرا به کودکیم برگردان
اینجا سرزمینی تاریک است
و خداحافظ پیش از درود به گوش می رسد
بیا و مرا به ستارهء اولم برگردان .
مطلب مشابه: غزلیات ایرج میرزا (مجموعه اشعار عاشقانه و غزل از ایرج میرزا شاعر قدیمی)
عکس نوشته اشعار شمس لنگرودی
یادش به خیر روز های گرسنگی
سرگردانی
کفش های پاره
اکنون دهانی برای بریدن نانی نداریم
سری برای چرخاندن
پایی برای رها شدن.
پرنده ها بال های شان را به یکدیگر تعارف می کردند
صف های انتظار
برای نوبت مرگ بر تخت های خالی بیمارستان ها نبود .
یادش به خیر روزهایی
که بمب ویران می کرد خانه ها را
اما هنوز زیر زباله ها
زندگی جاری بود .
سربازی بودم تشنه ، گرسنه
پشت سنگر کاغذینی خون آلود.
فرمانده پشت سرم سیگار می کشید
و به کشتن فرمان می داد
من با مداد رنگی ها
به آدم های حقیقی شلیک می کردم
که صدای تو را شنیدم
گردن کشیدم و مجروح لای کتاب هایم افتادم
بیا و مرا به نخستین درمانگاه برسان
آنجا که تمام پرستارانش توئی
دکتر ها توئی
دارو ها توئی
و دلم می خواهد لاعلاج
برای همیشه سرباز صفر وطنت بمانم
دوست دارم
در این شب دلپذیر
عطر تو
چراغ بینایی من شود
و محبوبه شب راهش را گم کند .
دوست دارم
شب لرزان از حضورت
پایش بلغزد
در چاله ای از صدف که ماهش می خوانند
و خنده آفتاب دریا را روشن کند .
اما نه آفتاب است و نه ماه
عصرگاهی غمگین است
و من این همه را جمع کرده ام
چون دلتنگ توام ….
وقتی که از حصار های دو جدارهء دنیا
بی خانمانی و اندوه نشت می کند
ویلن سل قدم به درون می گذارد
دست مان را می گیرد
بر بستر نت ها می خواباند
صدای بَمَش
آرام آرام به سینه مان می خزد
و ما در آرامش سنگینش خواب می رویم .
تو باید برگردی
دریای پر حوصله اندامش را به اسکله ها می کوبد
و تحمل زندانش را ندارد
کاش می دانست
راه نجاتی اگر پیدا بود
باران دوباره به جانب آسمان بر نمی گشت .
اشعار قشنگ شمس لنگرودی
به چه درد می خورند
دریا ها ، رقص ها
وقتی من نباشم .
به چه درد می خورند
کاغذ هاو قلم ها در تاریکی .
به چه درد می خورد
من باشم
آزادی ترس خورده نگاهم کند .
به چه درد می خورد
انگشت اشاره ام
در تفاهم نامهء صلحی که از آن ما نیست
من و تخت جمشید ویرانیم
از راه های دور
به دیدن ما می آیند
عکس می گیرند
می روند و فراموش می کنند
عکس های من !
شادمانی شان ، کجای شور بختیِ ما پنهان است
اشعاری را دوست دارم
که همایون خرم
در سطرهایش قدم بزند
و قطرات نت
از فواصل انگشتش بریزد .
( ما که هر سپیده
با پرندهء مرده یی در ملافه مان
بیدار می شویم . )
اشعار متلاطمی دوست دارم
با دریایی که تمام نمی شود
تا ملاح بی خبر
تا درِ خانه اش بر خشکی براند
( اینجا که آب
تشنه در پی لیوانی تهی له له می زند . )
اشعاری دوست دارم
نرم و سبک
مثل بازی بچه ها
حالا که مرگ
اصرار دارد در خانهء ما بماند
حال آن که خندهء مهمانان
در راهرو همسایه ام پیچیده است
یعنی که هنوز زندگی ادامه دارد
غصه نخور پرنده چوبی
تو دوباره به باغ بر خواهی گشت
و تلألو آب را در آسمان غروب خواهی دید
اما بالت چوبی است
به پرواز پشه ها نگاه می کنی
حسرت می خوری
و بال و پرت در سینه تکان خواهد خورد .
غصه نخور جویبارک گریان
تو تکه یی از ابر هایی
و به آسمان طلایی باز خواهی گشت
ابرهای عظیم را سر در پی هم می بینی که تو را نمی شناسند
حسرت مخور
هیچکس
ژنده پوش خُرد غریبه را نخواهد شناخت
ای آهوی خرامان که به رؤیا ها فخر می فروشی
خرامیدن در باغی لطیف است
هنگامی که دو گرگ گرسنه
پشت صخرهء آرام
منتظرت ایستاده اند !
شعر نو از شمس لنگرودی
وقتی که به خوابی بی پایان فرو رفته ام
بیدارم مکن
سر بازگشتن ندارم
صبح
سماور ها را روشن کنید
بگذارید سپیده روی ملافه ام بماند
صدای پرندگان را دوست داشتم
صدای تفنگ ها حسادت کردند .
وقتی که به خوابی بی پایان فرو رفته ام
بدانید که بر می گردم
به خواب های شما ، زمزمه های شبانه تان ،
و پرسشی که جوابی ندارد:
آیا زندگی
دویدن در قطاری است
که به مقصد موعدش روان است !
میگویی چرا غمگینی
من آینه توأم
ای وطن!
تو تبعید گاه منی
با من مهربان باش
چرا خانه هایت خیابان هایت به خانهء من پشت کرده اند
چرا میوه هایت و رهگذرانت از من دوری می کنند
و تو نان شب مانده به من می بخشی .
با من مهربان باش
همچون تبعید گاه زمین
که تو را در خود جای داده
و دریا ها و آسمان و نسيم را به تو رایگان می بخشد .
امروز
صبحانه ی من تو بودی
نان گرم و شیر و عسل
روزنامه ها و خبر
صبحانه ی امروزم
برشی از تو بود
سیرم از جهان
اشتهای تو دارم
دوستت دارم دفتر مشق من !
دوستت دارم مداد اِتود !
دوستت دارم زنی که دفتر مشق و سرانگشت و مدادم را آشتی داده ای .
سنگم
آرام آرام می نویسم و خود را می تراشم
تا به شکل مجسمه ای درآیم
که تو بودایش کرده ای.
از دهان من اگر حرفی نیست
کوتاهی از من است
نمی دانم چگونه از تو سخن بگویم
با دهانی از سنگ
کشتی هایم را جمع کرده ام
منتظرم نوحم بیاید
و وداع گویم شما را
چه بود
این که زندگیش نام کرده بودید
باریکه آب بی ثمری
که تاب کشتی کاغذیم را نداشت.
این بچه که در سطل های زباله دنبال غذا می گردد
نمی داند مشغول کار سیاسی است .
گالیله نمی دانست
زمین به میل کلیسا باید بچرخد .
از آفتاب گرفته تا زباله
همه چیزی سیاسی است
و تو درهای ورود را باید بشناسی
تا بتوانی خارج شوی .
مطلب مشابه: اشعار رهی معیری (مجموعه اشعار بلند، کوتاه و غزل رهی معیری)
بگذارید در این شب آرام مژه ای بخوابم
و سکوت
دستمال خیسش را بر پیشانی من می بندد
شنزاری از من گذشت
که هوایش
گله گرگ عظیم آتش بود
می خواهم ببوسمت
اگر این شعر های شعله ورم دهانی بگذارند
می خواهم دستت را بگیرم
اگر که دست دهد این دست این قلم دستی بگذارند
اینان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها به سنگ
و سربازان
به خیالات پیروزی