اشعار علیرضا آذر با مجموعه شعر عاشقانه احساسی زیبا
در این مطلب تاپ ناز مجموعه اشعار علیرضا آذر با گلچین شعر عاشقانه احساسی و زیبا را گردآوری کرده ایم.
فهرست موضوعات این مطلب
مجموعه اشعار علیرضا آذر
من نرفتم تا که برگردم پشت سر کی آب میپاشی؟... ققنوسم و ماندگار می مانم کافیست در این شهر، یاد من باشی...
اگرچه بهار از نگاهت پُره جهان با تو زیباتره عشقِ من به فکرِ شبایِ پُر از برف باش زمستونُ یادت نره عشقِ من
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو ، برف و کولاک زده راه خراب است نرو...!
حالا خورشید روبرومه، دیگه فصل سایه مُرده جاده ها دیگه تمومن، یکی تنهاییمو بُرده حالا باید باورم شه، آسمون ابری نداره دیگه فانوسی نمیخوام، ماهِ آسمون بیداره
بعد ِ مرگم همهی قافیهها سقط شدند جوهر ِ باکرهی حامله از پا افتاد! دختر نارس این شعر به کاغذ نرسید نطفهای در غزلی بسته شد اما... افتاد
اشعار دو بیتی علیرضا آذر
آخرم را شنیده ای اما ... در دلت هیچ التهابی نیست با تو مرگ و بدون تو مرگ است عشق را هیچ انتخابی نیست !
خواب دیدم که شعر و شاعر را هر دو را در عذاب میخواهی از تعابیرِ خوابها پیداست خانهام را...خراب میخواهی خانهام را خراب میخواهی؟ دست در دستِ دیگری برگرد دست در دستِ دیگری برگرد خانهام را خراب خواهی کرد چشم وا کردم از تو بنویسم لای در باز و باد میآمد... از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجـماد میآمـد...
یه بار از تو جدا موندم واسه هفت پشت من بسه یه لحظه از سکوت تو واسه پر پر زدن بسه یکم از دور و بر کم کن یه کم فکر جهانم باش آهای پایان تدریجی شروع ناگهانم باش
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه فاضل نظری ؛ مجموعه شعر کوتاه و بلند احساسی زیبا
اولین حربه زنهاست نفسهای عمیق بعدازآن مات شدن مثل وقارتندیس بعدش آرام شدن،حرف شدن،بغض شدن آخرین حربه زنهاست دوتا گونه خیس
عجیب و نجیب و شریف و حریف تمام تو تعبیر این واژه هاست بدون تو بودن، غلط کردنه بدون تو اصلا جهان اشتباست
زنده ام ،هرچه زدی تیغه به شریان نرسید خیز بردار ببینم خطری هم داری؟ زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم عشق من ، ارّه ی تن تیز تری هم داری؟
مطلب مشابه: مجموعه شعر پروین اعتصامی + اشعار زیبای پروین اعتصامی با موضوعات مختلف
اشعار بلند عاشقانه
من همون آدم قبلم ... با همون عشق قدیمی با همون زخمای کهنه ... با همون لحن صمیمی من همون آدم قبلم ... تو عوض شدی که دیگه حرفت و دلت یکی نیست ... هر کدوم یه چیزی میگه از همون روزای اول ... راهمون از هم جدا بود اون همه دیوونه بازی ... اشتباه بود، اشتباه بود این همه وقته گذشته ... با هم آشنا نمی شیم نمی دونم، نمی فهمم ... ما چرا جدا نمی شیم من همون آدم قبلم ... تو عوض شدی، بریدی پای حرفمون نموندی ... رفتی پاتو پس کشیدی رد پاتو که گرفتم ... چه چیزایی که ندیدم از تو با هر کی که گفتم ... نمی دونی چی شنیدم توی چشم هم یه بارم ... خوب و محترم نبودیم هر کی کار خودشو کرد ... ما حریف هم نبودیم این همه وقته گذشته ... با هم آشنا نمی شیم نمی دونم، نمی فهمم ... ما چرا جدا نمی شیم
دستم از هرچه هست کوتاه است بر جهان قایقی به گِل دارم بشنو ای شاهِ گوشْ ماهی ها! دل اگر نیست، دردِ دل دارم...
یک سوره بخوان مهریه ام کن غزلت را... من طاقت یعقوب ندارم بغلم کن...
سایه ام بود ولی خستهتــر از پیکر ِ من دل به تهماندهی نوری که نمیتابد بست تیر ِ غیبی که بنا بود مرا... خورد به او سایه ام از خود ِ من زودتـــر افتاد و شکست
آخرم را شنيده اى اما... در دلت هيچ التهابى نيست با تــــو مرگ و بدون تـــــو مرگ است عشق را هيچ انتخابى نيست!
درماندگی یعنی تو اینجایی من هم همین جایم ولی دورم تو اختيار زندگی داری من زندگی را سخت مجبورم ..
من سوالم، پر پرسیدن و بی هیچ جواب... مردهشور شب و روز من و این حال خراب...
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه فروغ فرخزاد + شعرهای کوتاه و بلند فروغ با مضامین مختلف
زنده ام، هرچه زدی تیغه به شریان نرسید خیز بردار ببینم خطری هم داری؟
بذار این قصه ها سر شن...بذار این خونه ویرون شه بذار هر چی اَزم مونده...دوباره درب و داغون شه یه کاری کن که بعد از تو...نتونم با کسی باشم یه جوری گم بشم تو عشق...نتونم باز پیدا شم دلم آروم نمیگیره...تو رو با اون که میبینم تو ذهنم زیر و رو میشن...شبای تلخ و شیرینم نگاهم کن دَمِ رفتن...چقدر افسردهتر میشم تو با اون حیف و میل میشی...منم اینجا هدر میشم
عاشقی کن عشق من عاشقی کار منه که یه عمرِ عکس تو روی دیوار منه گلِ من خوش اومدی دل من خونهء توست حتی قلبِ سنگیِ خونه دیوونهء توست گلِ من خوش اومدی قدمت روی چِشَم ناز چشمای تو رو بی بهونه می کشم اگه جاده ها بگن ما به هم نمی رسیم پا به پای من بیا ما به خونه می رسیم پاشو دلگرمم کن پُرم از بودن کن ماهِ من چو خوبِ من شبمو روشن کن زندگی خوب و بدِ،مَردِ هر خوب و بدیم بد و خوب قصهء زندگی رو بلدیم دست تو دست من بذار کوهُ از جا بکنیم پا به پای من بیا به سیم آخر بزنیم اگه جاده ها بگن ما به هم نمی رسیم پا به پای من بیا ما به خونه می رسیم
این ابرهای سرخ،این کوچههای سرد این جادهی سپید،این بادِ دورهگرد اینها بهانهاند تا با تو سر کنم تا جز تو از جهان صرفنظر کنم مجنون اگر شکست،لیلی بهانه بود دنیا از اولش دیوانه خانه بود با من قدم بزن،تنهاتر از همه اِی مصرعِ سکوت در شعرِ همهمه با من قدم بزن،چلهنشینِ عشق فرمانروای قلب در سرزمینِ عشق ته لهجهی ملس در کاسهی دهن اِی لَختهی انار بر زخمِ پیرهن با من قدم بزن در برفِ در مسیر اِی بغضِ ناگزیر اینبار گُر بگیر من راهیِ تواَم،با من قدم بزن همراهِ من بیا تا شهرِ ما شدن جاده بهانه است،مقصود چشمِ توست من راهیِ تواَم اِی مقصدِ درست در برف،چای داغ دنیای ما دوتاست فنجانِ چایِ بعد،آغازِ ماجراست این مرد را که باز در تلخیِ غم است مهمان به قند کن،چایت اگر دَم است
اشعار زیبای احساسی
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن لب وا کن و با واژه بزن جادو کن لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست بعد از من و جان کندن من نوبت توست لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم لیلی مپسند این همه نابود شوم لیلی بنشین، سینه و سر آوردم مجنونم و خونابِ جگر آوردم مجنونم و خون در دهنم می رقصد دستان جنون در دهنم می رقصد مجنون تو هستم که فقط گوش کنی بگذاری ام و باز فراموش کنی دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست تا اخم کنی دست به خنجر بزند پلکی بزنی به سیم آخر یزند تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود ای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست ابیاتِ روانی شده را دور بریز این دردِ جهانی شده را دور بریز من را بگذار عشق زمین گیر کند این زخم سراسیمه مرا پیر کند این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید مردم خبری نیست،رهایم بکنید من را بگذارید که پامال شود بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود من را بگذارید به پایان برسد شاید لَت و پارَم به خیابان برسد من را بگذارید بمیرد،به درَک اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک من شاهدِ نابودی دنیای منم باید بروم دست به کاری بزنم حرفت همه جا هست،چه باید بکنم با این همه بن بست چه باید بکنم لیلی تو ندیدی که چه با من کردند مردم چه بلاها به سَرم آوردند من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند این دغدغه را تاب نمی آوردند گاهی همگی مسخره ام می کردند بعد از تو به دنیای دلم خندیدند مردم به سراپای دلم خندیدند در وادیِ من چشم چرانی کردند در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند در خانه ی من عشق خدایی می کرد بانوی هنر، هنرنمایی می کرد من زیستنم قصه ی مردم شده است یک تو، وسط زندگیم گم شده است اوضاع خراب است،مراعات کنید ته مانده ی آب است،مراعات کنید از خاطره ها شکر گذارم، بروید مالِ خودتان دار و ندارم، بروید لیلی تو ندیدی که چه با من کردند مردم چه بلاها به سرم آوردند من از به جهان آمدنم دلگیرم آماده کنید جوخه را، می میرم در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز مرد است که از پا ننشسته ست هنوز یک مرد که از چشم تو افتاد شکست مرد است ولی خانه ات آباد، شکست در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود بر مسندِ آوار اگر جغد منم باید که در این فاجعه پرپر بزنم اما اگر این جغد به جایی برسد دیوانه اگر به کدخدایی برسد ته مانده ی یک مرد اگر برگردد صادق،سگ ولگرد اگر برگردد معشوق اگر زهر مهیا بکند داوود نباشد که دری وا بکند این خاطره ی پیر به هم می ریزد آرامش تصویر به هم می ریزد ای روح مرا تا به کجا می بری ام دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام می سوزم و می میرم و جان می گیرم با این همه هر بار زبان می گیرم در خانه ی من پنجره ها می میرند بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند این پنجره تصویر خیالی دارد در خانه ی من مرگ توالی دارد در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام آتش به دهانِ خانه انداخته ام بعد از تو خدا خانه نشینم نکند دستانِ دعا بدتر از اینم نکند من پای بدی های خودم می مانم من پای بدی های تو هم می مانم لیلی تو ندیدی که چه با من کردند مردم چه بلاها به سرم آوردند آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام هر بار مرا می نگری می میرم از کوچه ی ما می گذری، می میرم سوسو بزنی، شهر چراغان شده است چرخی بزنی،آینه بندان شده است لب باز کنی،آتشی افروخته ای حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای بد نیست شبی سر به جنونم بزنی گاهی سَرکی به آسمانم بزنی من را به گناهِ بی گناهی کشتی بانوی شکار، اشتباهی کشتی بانوی شکار،دست کم می گیری من جان دهم آهسته تو هم می میری از مرگِ تو جز درد مگر می ماند جز واژه ی برگرد مگر می ماند این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما شمشیر بر آن دست که بر گردنش است لعنت به تنی که در کنار تنش است دست از شب و روز گریه بردار گلم با پای خودم می روم این بار گلم
مطلب مشابه: اشعار ملک الشعرای بهار و گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر
آدم که عاشق شد گرما نمیفهمد آدم که عاشق شد من، من نمیفهمد… طوفان نمیفهمد سرما نمیفهمد چیزى نمیفهمد اصلا نمیفهمد…!
ﺁﻧﮑﻪ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻣﺮﮒ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﭘﺴﻨﺪﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ عشق از آغاز ناتنی بوده است عهد از اول شکستنی بوده است مثلِ دانستن چرا مردن مثلِ از روی عمد سُر خوردن مثلِ یک کارِ بد که باید کرد کوچه را یک قدم عقب برگرد...
در همین روزهای بارانی، یک نفر خیره خیره میمیرد! تو بدی کردی و کسی با عشق، از خودش انتقام میگیرد!
گلچین شعر کوتاه و بلند
زهر ترین زاویـــه ی شوکران مرگ ترین حقه ی جادوگران داغ ترین شهوت آتش زدن تهمت شاعر به سیاوش زدن هر که تو را دید زمین گیر شد سخت به جوش آمدو تبخیر شد درد بزرگ سرطانی من کهنه ترین زخم جوانی من با تو ام ای شعر به من گوش کن نقشه نکش حرف نزن گوش کن شعر تو را با خفه خون ساختند از تو هیولای جنون ساختند ریشه به خونابه و خون میرسد میوه که شد بمب جنون میرسد محض خودت بمب منم ، دور تر ! می ترکم چند قدم دور تر ! از همه ی کودکی ام درد ماند نیم وجب بچه ولگرد ماند حال مرا از من بیمار پرس از شب و خاکستر سیگار پرس از سر شب تا به سحر سوختن حادثه را از دو سه سر سوختن خانه خرابی من از دست توست آخر هر راه به بن بست توست * چک چک خون را به دلم ریختم شعر چه کردی که به هم ریختم ؟ گاه شقایق تر از انسان شدی روح ترک خورده ی کاشان شدی شعر تو بودی که پس از فصل سرد هیچ کسی شک به زمستان نکرد زلزله ها کار فروغ است و بس ؟ هر چه که بستند دروغ است و بس تیغه ی زنجان بخزد بر تنت خون دل منزویان گردنت شاعر اگر رب غزل خوانی است عاقبتش نصرت رحمانی است حضرت تنهای به هم ریخته خون و عطش را به هم آمیخته کهنه قماری است غزل ساختن یک شبه ده قافیه را باختن دست خراب است چرا سر کنم ؟ آس نشانم بده باور کنم دست کسی نیست زمین گیری ام عاشق این آدم زنجیری ام شعله بکش بر شب تکراری ام مرده ی این گونه خود آزاری ام من قلم از خوب و بدم خواستم جرم کسی نیست ، خودم خواستم شیشه ای ام سنگ ترت را بزن تهمت پر رنگ ترت را بزن سارق شبهای طلاکوب من میشکنم میشکنم خوب من * منتظر یک شب طوفانی ام در به در ساعت ویرانی ام پای خودم داغ پشیمانی ام مثل خودت درد خیابانی ام "با همه ی بی سر و سامانی ام باز به دنبال پریشانی ام" مرد فرو رفته در آیینه کیست ؟ تا که مرا دید به حالم گریست ساعت خوابیده حواسش به چیست ؟ مردن تدریجی اگر زندگی ست "طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی ام" من که منم جای کسی نیستم میوه ی طوبای کسی نیستم گیج تماشای کسی نیستم مزه ی لبهای کسی نیستم "دلخوش گرمای کسی نیستم آمده ام تا تو بسوزانی ام" خسته از اندازه ی جنجال ها از گذر سوق به گودال ها از شب چسبیده به چنگال ها با گذر تیر که از بال ها "آمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام" شعر اگر خرده هیولا شدم آخر ابَر آدم تنها شدم گاه پریشان تر از این ها شدم از همه جا رانده ی دنیا شدم "ماهی برگشته ز دریا شدم تا تو بگیری و بمیرانی ام" وای اگر پیچش من با خمت درد شود تا که به دست آرمت نوش خودم زهر سراپا غمت بیشترش کن که کمم با کمت "خوب ترین حادثه میدانمت خوب ترین حادثه میدانی ام ؟" غسل کن و نیت اعجاز کن باز مرا با خودم آغاز کن یک وجب از پنجره پرواز کن گوش مرا معرکه ی راز کن "حرف بزن ابر ِ مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی ام" قحطی حرف است و سخن سالهاست قفل زمان را بشکن سال هاست پر شدم از درد شدن سال هاست ظرفیت سینه ی من سال هاست "حرف بزن حرف بزن سال هاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام" * روز و شبم را به هم آمیختم شعر چه کردی که به هم ریختم ؟ یک قدم از تو همه ی جاده من خون بطلب ، سینه ی آماده ؛ من شعر تو را داغ به جانت زدند مهر خیانت به دهانت زدند هر که قلم داشت هنرمند نیست ناسره را با سره پیوند نیست لغلغه ها در دهن آویختند خوب و بدی را به هم آمیختند ملعبه ی قافیه بازی شدی هرزه ی هر دست درازی شدی کنج همین معرکه دارت زدند دست به هر دار و ندارت زدند سرخ تر از شعر مگر دیده اید ؟ لب بگشایید اگر دیده اید تا که به هر وا ژه ستم میشود دست ، طبیعی است قلم میشود وا ژه ی در حنجره را تیغ کن زیر قدم ها تله تبلیغ کن شعر اگر زخم زبان تیز تر شهر من از قونیه تبریز تر زنده بمان قاتل دلخواه من محو نشو ماه ترین ماه من مُردی و انگار به هوش آمدند هی ! چقدر دست برایت زدند !
چشم هایش شروع واقعه بود آسمانــــی درون آنهــــــا، من در صدایش پرنده می رقصید بر تنش عطر خـــوب آویشن باز گوشواره هـــــای گیلاســـی پشتِ گوشش شلوغ می کردند دست هــــای کمندِ نیلوفر سینه ریزی ظریف بر گردن احتمـــــالا غریبــــــه مـی آمد از خیابان به شرم رد می شد دختـــــر پا بـــه راهِ دیروزی هیکلِ رو به راهِ حالا... زن در قطاری که صبـــح آمده بود دشت هایی وسیع جا ماندند شهر از این زاویه قفس می شد زیــــر پاهــــای گــــرمِ در رفتن پشت سر لاشه های پل بر پل پیشِ رو کـــــــوره راهِ سردرگم مثل یک مادیــــــانِ ناآرام در خیابان سایه و روشن در خیـــالش قطار مردی بود بی حیا،بی لباس،بی هر چیز در خیالش عروس خواهد شد تـــــوی هر کوپه کوپــه آبستن سارقانی که دست می بردند سیب سرخ از حصــــار بردارند دکمه هایی که حیف می مردند روی دنیــــای زیــــــر ِ پیــــراهن مردمانـــی کـــه توی پنجره ها در پیِ هرچه لخت می گشتند پیش چشمانِ گردشان اینک فرصتــی داغ بود و طعمِ بدن آسمان با گُـروم گرومب خودش عکس هایی فجیع می انداخت چکه های غلیظِ خون افتاد از کجــــا روی صورتِ دامن او مسافر نبود اما باز منتظر تا قطار برگردد مثل حالا که داشت برمی گشت تـــــن تَ تَــــــن تـــــن تَ تــــــن... سوتِ کمرنگِ سرد می آمد تیـــر غیبی تَلَق تلق در راه خاطراتی که داشت قِل می خورد روی تصویـــــــر ریـــل ِ راه آهـــــن توی چشمِ فلان فلان شده اش آسمانــــــی برای ماندن نیست زندگی بود و آخرین شِهه مادیـــــانِ در انتظار ِ تِــرن
خواب دیدم که شعر و شاعر را هر دو را در عذاب میخواهی از تعابیرِ خوابها پیداست خانهام را…خراب میخواهی خانهام را خراب میخواهی؟ دست در دستِ دیگری برگرد دست در دستِ دیگری برگرد خانهام را خراب خواهی کرد چشم وا کردم از تو بنویسم لای در باز و باد میآمد… از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجـماد میآمـد…
می روم تا درو کنم خود را از زنانی که خیس پاییزند از زنانی که وقت بوسیدن غرق آغوشت اشک میریزند میروم طرح غصه ای باشم مثل اندوه خالکوبی هاش میروم تا که دست بردارم از جهان مخوف خوبی هاش ! مثل تنهایی ِ خودم ساکت مثل تنهایی ِ خودم سر سخت مثل تنهایی ِ خودم وحشی مثل تنهایی ِخودم بد بخت ! هر دوتا کشته مرده ی مردن هر دوتا مثل مرد آزرده هر دوتا مثل زن پر از گفتن هر دوتا پای پشت پا خورده ما جهانی شبیه هم بودیم آسمان و زمینمان با هم فرقمان هم فقط در اینجا بود او خودش بود و من خودم بودم در نگاهش نگاه میکردم در نگاهش دو گرگ پنهان بود نیش تیز کنار ابروهاش او هم از توله های آبان بود با تو ام قاب عکس نارنجی با تو ام زر قبای پاییزی در نگاهت حضور مولانا است پا رکاب دو شمس تبریزی! توی چشمت دوباره ماهی ها توی چشمت عمیق اقیانوس توی چشمت همیشه دعوا بود بین هر هشت دست اختاپوس توی چشمت چقدر آدم ها داس ها را به باغ من زده اند سیب بکری برای خوردن نیست تا ته باغ را دهن زده اند در سرت دزد های دریایی نقشه ام را دوباره دزدیدند اجتماعی که سارقت بودند از تو غیر از بدن نمیدیدند از تو غیر از بدن نمیخواهند کرم هایی که موریانه شدند عده ای هم که مثل من بودند ساکنان مریض خانه شدند ساکنان مریض خانه شدیم حال ما را اگر نمیدانی عقربی را دچار آتش کن اینچنین است مرد آبانی ! ماده جغد سفید من برگرد ! بوف کورم ، چقدر گمراهی ؟ من هدایت شدم..خدا شاهد ! بار کج هم به منزلش گاهی …. بار کج هم به منزلش برسد آه من هم نمیرسد به تنت قاصدک های نامه بر گفتند شایعه است احتمال آمدنت عشق من در جنون خلاصه شده دست من نیست ، دست من ، عشقم ! دست من ناگهان به حلقومت ! مرگ من ،دست و پا نزن عشقم ! من مریضم که صورتم سرخ است شاعری که چقدر تب دارم اندکی دوست رو به رو با من یک جهان دشته از عقب دارم در سرم درد های مرموزی است مغزم از شعر مرده پر شده است خط و خوط نوار مغزی گفت شاعر این شعر هم تومور شده است من سه تا نطفه در سرم دارم جان من را سه شعر میگیرد ؟ خط و خوط نوار مغزی گفت : فیل هم با سه غده میمیرد ! بیت هایی که آفریدمشان در پی روز قتل عام منند هر مزاری علیرضا دارد کل این قبر ها به نام منند مرگ مغزی است طعم ابیاتم مزه ی گنگ و میخوشی دارم باورم کن که بعد مردن هم حس خوبی به خود کشی دارم ! کار اهدای عضو هایم را به همین دوستان اندکم بدهید چشم و گوشم برای هر کس خواست مغز من را به کودکم بدهید در سرم رنج های فر هاد است یک نفر بعد من جنون باید! تیشه ام را به دست او بدهید بعد من کاخ بیستون باید .. وای از این مرد زرد پاییزی وای از این فصل خشک پا خوردن وای از این قرصهای اعصابی وقت هر وعده بیست تا خوردن مرد آبانی ام بفهم احمق! لحظه ای ناگهان که من باشم هر چه ضد و نقیض در یک آن کوچک بی کران که من باشم مرد آبانی ام که قنداقی وسط سردی کفن بودم بعد سی سال تازه فهمیدم جسدی لای پیرهن بودم ! جسد شاعری که افتاده از نفس از دوپا از هر چیز سال تحویلتان بهار اما سال من از اواسط پاییز زردی ام از نژاد فصلم بود سرخی ام از تبار برگی که روز میلادم از درخت افتاد زیر رگباری از تگرگی که از تبار جنون پاییزی کاشف لحظه های ویرانی عقربی در قمر تمرکیدیم وای از این اجتماع آبانی من تو ام من خود تو ام شاید شعر دنبال هردومان باشد نیمه ای از غمم برای تو تا خودکشی مال هر دومان باشد
فال من را بگیر و جانم را من از این حال بی کسی سیرم دستِ فردای قصه را رو کن روشنم کن چگونه می میرم حافظ از جام عشق خون می خورد من هم از جام شوکران خوردم او جهاندارِ مست ها می شد من جهان را به دوش می بردم مست و لایعقل از جهان بیزار جامی از عشق و خون به دستانم او خداوند می پرستان شد من امیر القشون مستانم