مجله تاپ‌ناز‌

اشعار فیض کاشانی (غزلیات و رباعیات شاهکار از شاعر قدیمی و معروف ایرانی)

اشعار فیض کاشانی (غزلیات و رباعیات شاهکار از شاعر قدیمی و معروف ایرانی)

اشعار فیض کاشانی را در تاپ ناز قرار داده‌ایم. محمد بن مرتضی معروف به ملا محسن فیض کاشانی فقیه، محدث، حکیم، و عارف شیعه مذهب دوره صفوی بود و در اواخر عمر خود توبه نامه و رسالاتی را به رشته تحریر در آورد و اخباری مسلک شد.. نام او محمد محسن، مشهور به ملا محسن، و تخلص ایشان فیض بوده‌است.از جمله رسالات او در زمینه اخباری و اصولی، سفینة النجاة است.

غزلیات

هر دمم نیشی ز خویشی میرسد با آشنا

عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا

کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد

آشنایان در پی گنجینه های عمرها

هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانه ای

هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا

بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد

میزند بر دل لگد چون آشنا کرد آشنا

خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین

تا بریزد روزی آن بر سر این از سما

چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد

بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها

راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد

نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا

شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر

تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا

گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو

با خدای خویش میباش آشنا و آشنا

علم رسمی از کجا عرفان کجا

دانش فکری کجا وجدان کجا

عشق را با عقل نسبت کی توان

شاه فرمان ده کجا دربان کجا

دوست را داد او نشان دید این عیان

کو نشان و دیدن جانان کجا

کی بجانان میرسد بی عشق جان

جان بی عشق از کجا جانان کجا

کی دلی بی عشق بیند روی دوست

قطرهٔ خون از کجا عمان کجا

جان و دل هم عشق باشد در بدن

زاهدان را دل کجا یا جان کجا

دردها را عشق درمان میکند

درد را بی عاشقی درمان کجا

عشق این را این و این را آن کند

گر نباشد عشق این و ان کجا

هم سر ما عشق و هم سامان ما

سر کجائی عشق یا سامان کجا

عشق خان و مان هر بی خان و مان

فیض را بی عشق، خان و مان کجا

مطلب مشابه: اشعار هاتف اصفهانی (مجموعه اشعار غزل، رباعی و قطعات)

غزلیات

هشدار که دیوان حسابست در اینجا

با ماش خطابست و عتابست در اینجا

تا آتش خشمش چکند بامن و با تو

دلهای عزیزان همه آبست در اینجا

آن یار که با درد کشانش نظری هست

با صوفی صافیش عتابست در اینجا

بر شعلهٔ دل زن شرری زآتش قهرش

آنجا اگر آتش بود آبست در اینجا

دشنامی از آن لب کندم تازه و خوشبو

زآن گل سخن تلخ گلابست در اینجا

هر چیز چنان کو بود آنجا بنماید

آنجاست حمیم آنچه شرابست در اینجا

رو دیده بدست آر که در دیدهٔ خونین

آنجاست خطا آنچه صوابست در اینجا

این بزم نه بزمیست که باشدمی و مطرب

می خون دل احباب کبابست در اینجا

آنجا مگرم جام شرابی بکف آید

در چشم من این باده سرابست در اینجا

با دوست در آید مگر آنجا زدر لطف

با دشمن و با دوست عتابست در اینجا

آید زسرافیل چو یک نفخه بکوشش

بیدار شود هر که بخوابست در اینجا

هر توشه سزاوار ره خلد نباشد

نیکو بنگر فیض چه بابست در اینجا

فردا مگر آنجا کندش لطف تو معمور

آندل که زقهر تو خرابست در اینجا

زخود سری بدرآرم چه خوش بود بخدا

زپوست مغز برآرم چه خوش بود بخدا

فکنده ام دل و جانرا بقلزم غم عشق

اگر دری بکف آرم چه خوش بود بخدا

کنم زخویش تهی خویشرا ازخود برهم

زغم دمار بر آرم چه خوش بود بخدا

زدیم از رخ جان زنک نقش هر دو جهان

که روبروی توآرم چه خوش بود بخدا

کنم زصورت هر چیز رو بمعنی آن

عدد دگر نشمارم چه خوش بود بخدا

بنور عشق کنم روشن آینه رخ جان

مقابل تو بدارم چه خوش بود بخدا

زپای تا سرمن گر تمام دیده شود

بحسن دوست گمارم چه خوش بود بخدا

بر آن خیال کنم وقف دیده و دل جان

بجز تو یاد نیارم چه خوش بود بخدا

درون خانهٔ دل روبم از غبار سوی

بجز تو کس نگذارم چه خوش بود بخدا

بود که رحم کنی بر دل شکستهٔ من

بسوز سینه بزارم چه خوش بود به خدا

نهم چین مذلّت بخاک درگه دوست

زدیده اشک ببارم چه خوش بود بخدا

برای سوختن فیض آتش غم عشق

زجان خویش برآرم چه خوش بود بخدا

از عمر بسی نماند ما را

در سر هوسی نماند ما را

رفتیم ز دل غبار اغیار

جز دوست کسی نماند ما را

رفتیم به آشیانهٔ خویش

رنج قفسی نماند ما را

از بس که نفس زدیم بی‌جا

جای نفسی نماند ما را

یاران بِشُدَند رفته‌رفته

دم‌ساز کسی نماند ما را

گرمی بردند و روشنائی

ز ایشان قبسی نماند ما را

گل‌هایْ رفتند زین گلستان

جز خارو‌خسی نماند ما را

دل‌واپسیِ دگر نداریم

در دهر کسی نماند ما را

کو خضرِ رهی در این بیابان

بانک جرسی نماند ما را

جز ناله که مونس دل ماست

فریادرسی نماند ما را

بستیم چو فیض لب ز گفتار

چون هم‌نفسی نماند ما را

وصف تو چه میکنم نگارا

آن وصف بود ثنا خدا را

از باده کیست نرگست مست

رویت زکه دارد این صفا را

شمشاد ترا که داد رفتار

کز پای فکند سروها را

از لطف که شد تن تو چون گل

وزقهر که شد دلت چو خارا

چشمان ترا که فتنه آموخت

کز ما رمقی نماند ما را

در مملکت خرد که سرداد

آن غمزهٔ شوخ دلربا را

در چشم خوش تو کیست ساقی

کز ما پی می ربود ما را

بر دانة خال عنبرینت

آن دام که گسترید یارا

آب رخت از کدام چشمه است

کز چشم بریخت آب ما را

تیر مژه از کمان ابرو

بر دل که زند بگو خدا را

این حسن و جمال دلفریبت

از بهر که صید کرد ما را

ازشیوه یار فیض آموخت

در پرده ثنا کند خدا را

یارا یارا ترا چه یارا

تا دل بربایی اذکیا را

این دلبری از تو نیست بالله

این فتنه ز دیگری‌ست یارا

آنکس‌که نگاشته است نقشت

بر صفحهٔ نیکویی نگارا

در پردهٔ حسن توست پنهان

دل می‌برد از بر آشکارا

از خال و خطت کتاب مسطور

داده است به‌دست دیده ما را

تا در‌نگریم و باز خوانیم

در روی تو سورهٔ ثنا را

هر جزو تو آیتی ز قرآن

هر شیوه ستایشی خدا را

هر جلوهٔ تو کند ثنا‌یی

در پرده جناب کبریا را

آیینهٔ حسن تو نماید

بی صورت و بی جهت خدا را

از فیض کسی دگر برد دل

تو بی‌خبری ز دل نگارا

اگر فضل خدای ما بجنبش جا دهد ما را

بعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا را

بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دل

که در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی را

بود تاویل این مصراع حافظ آنچه من گفتم

باب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبا را

نباشد لطف او با ما چه سود از زهد و از تقوی

چوباشد لطف اوبا ما چه حاصل زهدوتقوی را

ولی ما را بباید طاعت و تقوی و اخلاصی

ادب باید رعایت کرد امر حق تعالی را

بلی ما را نباشد کار بارّد و قبول او

که او بهتر شناسد خبث و طیب و طینت ما را

بترس از آنچه در اول مقدر شد برای تو

باهل معرفت بگذار بس حل معما را

بیاخاموش شو ای فیض از این اسرار و دم در کش

که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را

غزلیات

شود شود که شود چشم من مقام ترا

شود شود که بینم صباح و شام ترا

شود شود که شوم غرق بحر نور شهود

بدیده تو به بینم مگر بکام ترا

شود شود که نهم روی مسکنت بر خاک

بدرگه تو و خوانم علی الدوام ترا

شود شود که دل و جان و تن کنم تسلیم

برای خویش نباشم شوم تمام ترا

شود شود که سراپا چو دام چشم شوم

بدین وسیله مگر آورم بدام ترا

شود شود که نهم دل بجست جوی وصال

بدیده پویم و جویم علی الدوام ترا

شود شود کو سرفیض در ره تو رود

که تا بکام رسد هم شود بکام ترا

درآ در عالم معنی نظر کن سوی این صحرا

که گل گل بشکفا دل گل خود روی این صحرا

جهان معنیست ان ارض واسع کان شنیدستی

بیا هجرت کن از اقلیم صورت سوی این صحرا

معطر دارد از بوی گل قدسی جهانی را

بیا ای جان من فیضی ببر از بوی این صحرا

درینصحراست آهوئیکه از شیران رباید دل

زهی صیادی چشم خوش آهوی این صحرا

بیا ای آنکه خاری در دلت از حسن گلروئیست

بسوزان خار دل در نور آتش خوی این صحرا

بیا ای آنکه در زنجیر زلفی بسته داری دل

گشاد دل بجو از وسعت دلجوی این صحرا

بیا ای آنکه وسواس بتی شوریده ات دارد

دلترا شستشوئی ده در آب جوی این صحرا

چه در کوی بتان افتاده کوکو میزنی دلتنگ

گشایشرا اگر گوئی سپاری کوی این صحرا

گشاد سینهٔ فیض از گشاد روی این صحرا

بحسن دلبران کی میدهد یکموی این صحرا

رباعیات

ای حسن تو جلوه‌گر ز اسما و صفات

روی تو نهان در تتق این جلوات

اندیشه کجا بکبریای تو رسد

هیهات ازین خیال فاسد هیهات

در عهد صبی کرد جهالت پستت

ایام شباب کرد غفلت مستت

چون پیر شدی رفت نشاط از دستت

کی صید کند مرغ سعادت شستت

این جان تو عاقبت ز تن خواهد جست

این جان تو عاقبت ز تن خواهد خست

این تن بتو عاقبت نخواهد ماندن

این جان تو عاقبت ز تن خواهد رست

دیدم دیدم که معرفت توحید است

دیدم دیدم که رهنمایم دید است

دیدم دیدم که گمرهی تقلید است

دیدم دیدم که دید در تجدید است

دانی ز چه عشق گلرخان مطلوبست

با بهر چه سار و سوزشان مطلوبست

از دوزخ مرهوب و بهشت مرغوب

آگاه شدن درین جهان مطلوبست

ای فیض غم زیان هر سودت هست

با این همه در امید بهبودت هست

هر چیز که پاک سوخت دودی نکند

با‌ آنکه تو پاک سوختی دودت هست

تا چند ز آب و نان سخن خواهی گفت

خواهی خوردن بروز و شب خواهی خفت

امروز تو را ز تو اگر حق نخرید

در روز جزا نخواهی ارزید بمفت

سر خاک شد و نقش خیال تو نرفت

خون گشت دل و شوق وصال تو نرفت

هر چند ز هجران تو زنگار گرفت

ز آیینهٔ دل عکس جمال تو نرفت

تن را بگذار تا شوم من جانت

جان را تو‌ بباز تا شوم جانانت

از پای درآی تا بگیرم دستت

با درد بساز تا شوم درمانت

ای فیض بسی موعظه گفتی به عبث

در گوش نکردی در و سفتی به عبث

نوری بدل کسی نمی‌بینم من

بس خانه تاریک که رفتی به عبث

جان را در اشک شست و شو باید کرد

دل‌ را از غیر، رفت و رو باید کرد

چون پاک شود وجودش از آلایش

آنگه آن را نثار او باید کرد

با وصل تو دست در کمر نتوان کرد

با درد فراق هم بسر نتوان کرد

چون چارهٔ کار غیر بی‌تابی نیست

جز ناله و آه بی‌اثر نتوان کرد

ای خسته ترا آن سر کو میسازد

زان لب دشنام روبرو میسازد

لب میدهدت شفا ز بیماری چشم

درد او را دوای او می‌سازد

این گلشن دهر عاقبت گلخن شد

هر دوست که بود جز خدا دشمن شد

جز مهر خدای هرچه در دل کشتم

حاصل اندوه و دانه صد خرمن شد

ایمان درست عشق کیشان دارند

هرچند که ظاهری پریشان دارند

مفتاح حقایقی که میجوئی فیض

زیشان غافل مشو که ایشان دارند

شادم که غمت همره جان خواهد بود

عشقت با دل در آن جهان خواهد بود

هجران تو با کالبدم خواهد ماند

وصل تو حیات جاودان خواهد بود

مطلب مشابه: اشعار عبید زاکانی (اشعار کوتاه و طنز از عبید زاکانی)

رباعیات

دیدم دیدم که هر چه دیدم حق بود

دیدم دیدم که دید دیدم حق بود

دیدم دیدم که می شنیدم از حق

دیدم دیدم که آن شنیدم حق بود

با رب تو مرا به خواهش من مگذار

جان را به هوای طاعت تن مگذار

جان صاف کش میکده تقدیس است

معتاد صفا به دردی من مگذار

در گوشهٔ انزوا خزیدن خوش تر

پیوند ز غیر حق بریدن خوشتر

ای فیض مکن علاج گوشت زنهار

کافسانه دهر ناشنیدن خوشتر

زین دار فنا پای کشیدن خوشتر

پیوند ز این و آن بریدن خوشتر

دل کردن از اندیشهٔ دنیا خالی

در عاقبت کار رسیدن خوشتر

مطالب مشابه را ببینید!