مجله تاپ‌ناز‌

اشعار محمدعلی بهمنی (شعرهای کوتاه و بلند محمد علی بهمنی)

اشعار محمدعلی بهمنی (شعرهای کوتاه و بلند محمد علی بهمنی)

اشعار محمدعلی بهمنی را در این بخش از سایت تاپ ناز برای شما دوستان قرار داده‌ایم. از بهمنی، به عنوان یکی از برترین غزل‌سرایان معاصر یاد می‌شود. غزل معاصر، به نوعی مدیون زحماتی است که امثال او و [حسین منزوی] کشیده‌اند.

شعرهای زیبا و احساسی از استاد محمدعلی بهمنی

هوای عشق رسیده است تا حوالی من

اگر دوباره ببارد به خشک سالی من

مگرکه خواب و خیالی بنوشدم ورنه

که آب می خورد از کاسه ی سفالی من؟

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود

خود اعتراف کنم بوریاست قالی من

مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند

خوشا به من؟نه! خوشا بر من مثالی من

به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند

هزار کوچه ی این شهرک خیالی من

اگرچه بودو نبودم یکی ست، باز مباد

تو را عذاب دهد گاه جای خالی من

هوای بی تو پریدن نداشتم، آری

بهانه بود همیشه شکسته بالی من

تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت

چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالی من

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت

اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت

بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما

برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت

ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را

که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت

سیاوش وار بیرون آمدم از امتحان گر چه

دل سودابه سانت هرچه آتش بود با خود داشت

مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تـو

بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را

تا زود‌تر از واقعه گویم گله‌ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت‌ترین زلزله‌ها را

پر نقش‌تر از فرش دلم بافته‌ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله‌ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله‌ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله‌ها را

یک بار هم‌ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل کند این مسئله‌ها را

اشعار محمدعلی بهمنی

از زندگی از این همه تکرار خسته‌ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته‌ام

دلگیرِ آسمانم و آزرده‌ی زمین

امشب برای هرچه و هر کار خسته‌ام

دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

وایا … کزین حصار دل آزار خسته‌ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته‌ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی‌شکیبم و بی یار خسته‌ام

با خویش در ستیزم و از دوست در گریز

از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام

مطلب مشابه: اشعار نیما یوشیج ( مجموعه شعر نو و بسیار احساسی از نیما یوشیج شاعر بزرگ ایرانی)

شعرهای زیبا محمد علی بهمنی

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه

چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب

تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست

اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست

من در تو گشتم گم مرا در خود صدا می زن

تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست

گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی

حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم

گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست

یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن

از من من این برشانه ها بار گران ای دوست

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت

بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست

آن سان که می خواهد دلت با من بگو آری

من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست

باید به فکر تنهایی خودم باشم

دست خودم را می‌گیرم و

از خانه بیرون می‌زنیم

در پارک

به جز درخن

هیچ کس نیست

روی تمام نیمکت‌های خالی می‌نشینیم

تا پارک

از تنهایی رنج نبرد

دلم گرفته

یاد تنهایی اتاق خومان می‌افتم

و از خودم خواهش می‌کنم

به خانه بازگردد

شعرهای زیبا محمد علی بهمنی

می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند

این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند

می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد

آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند

می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد

کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم

حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند

می گویمش می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت

کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم

حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین

آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند

عکس نوشته اشعار محمدعلی بهمنی

در این زمانه‌ی بی های و هوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه‌ی خود را

برای این همه ناباور خیال پرست؟

به شب نشینی خرچنگ‌های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟

رسیده‌ها چه غریب و نچیده می‌افتند

به پای هرزه علف‌های باغ کال پرست

رسیده‌ام به کمالی که جز انالحق نیست

کمال دار را برای من کمال پرست

هنوز زنده‌ام و زنده بودنم خاری است

به تنگ چشمی نامردم زوال پرست

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام

باز به دنبال پریشانی‌ام

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی‌ام

آمده‌ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام

آمده‌ام با عطش سال‌ها

تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانی‌ام

خوب‌ترین حادثه می‌دانمت

خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟

حرف بزن ابر مرا باز کن

دیر زمانی است که بارانی‌ام

حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست

تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام

ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟

ها نکشانی به پشیمانی‌ام

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزل های من شود

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم

اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است

مطلب مشابه: اشعار شفیعی کدکنی + مجموعه اشعار بسیار زیبا از شاعر معروف ایرانی

عکس نوشته اشعار محمدعلی بهمنی

اشعار عاشقانه محمدعلی بهمنی

از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب

شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب

پشت ستون سایه ها روی درخت شب

می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می دانم اری نیستی اما نمی دانم

بیهوده می گردم بدنبالت، چرا امشب؟

هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما

نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب

ها سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه ها را، یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی آرم، تو که می دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب

ای ماجرای شعر و شب های جنون من

آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب

مطالب مشابه را ببینید!