مجله تاپ‌ناز‌

اشعار میرزاده عشقی (غزلیات، هزلیات و شعرهای نو)

اشعار میرزاده عشقی (غزلیات، هزلیات و شعرهای نو)

اشعار میرزاده عشقی را قرار داده‌ایم. میرزاده عشقی شاعر، روزنامه‌نگار، نویسنده و نمایشنامه‌نویس ایرانی دوره مشروطیت و مدیر نشریه قرن بیستم بود که در دوره نخست‌وزیری رضا خان ترور گشت. وی از جمله مهم‌ترین شاعران عصر مشروطه به‌شمار می‌رود که از عنصر هویت ملی در جهت ایجاد انگیزه و آگاهی در توده مردم بهره می‌گرفت. او را خالق اولین اپرای ایرانی می‌دانند.

غزلیات

ز اظهار درد، درد مداوا نمی‌شود

شیرین دهان به گفتن حلوا نمی‌شود

درمان نما، نه درد که با پا زمین زدن

این بستری ز بستر خود پا نمی‌شود

می‌دانم ار که سر خط آزادگی ما

با خون نشد نگاشته، خوانا نمی‌شود

باید چنین نمود و چنان کرد چاره جست

لیکن چه چاره با من تنها نمی‌شود؟

تنها منم که گر نشود حکم قتل من:

حاشا، چنین معاهده امضا نمی‌شود

گر سیل سیل خون ز در و دشت ملک هم

جاری شود؟ معاهده اجرا نمی‌شود

مرگی که سر زده به در خلق سر زند

من دربه‌در پی وی و پیدا نمی‌شود

ایرانی ار به سان اروپاییان نشد

ایران‌زمین به سان اروپا نمی‌شود

زحمت برای خود کش که خود به خود

اسباب راحت تو مهیا نمی‌شود

کم گو که کاوه کیست تو خود فکر خود نما

با نام مرده، مملکت احیا نمی‌شود

من روی پاک سجده نهادم تو روی خاک

زاهد برو، معامله ما نمی‌شود

ضایع مساز رنج و دوای خود ای طبیب

دردی‌ست درد ما که مداوا نمی‌شود

مرغی که آشیانه به گلشن گرفته است

او را دگر به بادیه مأوا نمی‌شود

جانا فراز دیدهٔ عشقی است جای تو

هرجا مرو، ترا همه‌جا، جا نمی‌شود

گرسنه چون شیرم و برهنه چو شمشیر

برهنه‌ای شیر گیر و گرسنه‌ای شیر

برهنه‌ام دستگیری‌ام نکند کس!

دست نگیرد کسی به برهنه شمشیر

من دم شیرم، به بازی‌ام نگرفتند

کس نه به بازی، گرفته است دم شیر

گرسنه از درد، دلش همچو تهی طبل

شهر خبر سازد، ار نماید تقدیر

طبل تهی را بلند آید آواز

گرسنه را ناله، بیش باشد تأثیر

عزت نفسم نگر که هست خوراکم

خون دل و اشک چشم و چشم دلم سیر!

مرده‌شو این مرده‌دوست مردم ببرد

گشته فقط حُبّ مرده، درشان تخمیر!

بی سر و وضعم چو اغلبی ز حکیمان

گرسنه ماندم چو اکثری ز مشاهیر!

باری ازین عمر سفله سیر شدم سیر

تازه جوانم ز غصه پیر شدم پیر

پیر‌پسند ای عروس مرگ! چرایی؟

من که جوانم، چه عیب دارم «بی پیر»؟

زود به من هر چه می‌کنی، بکن ای دَهر!

آنچه ز دست آید، مباد کنی دیر!

از چه بر اوضاعِ کائنات نخندم؟

مسخره‌بازی‌ست این جهان زبر و زیر!

آخر انصاف برده، ای فلک انصاف!

اندک وجدان، ای آسمان مه و تیر!

گرسنه من، نجل نان مدام خورد خر

برهنه من، پوستین خز، تن خنزیر؟

مطلب مشابه: متن هایی از جلال آل احمد (جملات ادبی و قصار از نویسنده معروف ایرانی)

غزلیات

عاشقی را شرط تنها ناله و فریاد نیست

تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست

تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق

نیم رسوا عاشق، اندر فن خود استاد نیست

ای دل از حال من و بلبل چه می‌پرسی برو

ما دو تن شوریده را کاری به جز فریاد نیست

به به از این مجلس ملی و آزادی فکر

من چه بنویسم قلم در دست کس آزاد نیست

رأی من اینست کاندید از برای انتخاب

اندرین دوره مناسب‌تر کس از شداد نیست

حرف‌های تازه را فرعون هم ناگفته بود

بلکه از چنگیز هم تاریخ را در یاد نیست

ای خدا این مهر استبداد را ویران نما

گرچه در سرتاسرش یک گوشه‌ای آباد نیست

گر که جمهوری است این اوضاع برگیر و به بند

هیچ آزادی طلب بر ضد استبداد نیست

قلب (عشقی) بین که چون سرتاسر ایران‌زمین

از جفای گلرخان یک گوشه‌اش آباد نیست

جهان را دائما این رسم و این آیین نمی‌ماند

اگر چندی چنین ماندست، بیش از این نمی‌ماند

به چندین سال عمر، این نکته را هر سال سنجیدی

که آن اوضاع دی، در فصل فروردین نمی‌ماند

همان گونه که آن اوضاع دیروزی نماند امروز

به فردا نیز این اوضاع امروزین نمی‌ماند

ببین امروز مردم را، به خون یکدگر تشنه

که دیری نگذرد، کاین عادت دیرین نمی‌ماند

بباید روزگار صافی و صلح و صفا روزی

به جان دوستان آن روز، دیگر کین نمی‌ماند

همانا خوی حیوانی‌ست، این «آیین خودخواهی»

اگر انسان شوند این خلق، این آیین نمی‌ماند

مگو یاسین بود، در گوش این خلق خر، آوازم

که گر آدم شوند، از اصل این یاسین نمی‌ماند

تو در این خلق عامی، عارفی گر زانکه اینان را

تمیزی شد حنایت، نزد کس رنگین نمی‌ماند

شعرنو

هر گناهی، که آدمی عمدا به عالم می‌کند

احتیاج است: آن که اسبابش فراهم می‌کند

ورنه، کی عمدا گناه، اولاد آدم می‌کند؟

یا که از بهر خطا خود را مصمم می‌کند!

احتیاج است: آن که زو طبع بشر، رم می‌کند

شادی یک‌ساله را، یک‌روزه ماتم می‌کند!

احتیاج است: آن که قدر آدمی کم می‌کند!

در بر نامرد، پشت مرد را خم می‌کند!

از اداره رانده: مرد بخت برگردیده‌ای!

سقف خانه از فشار برف و گل خوابیده‌ای!

زن در آن، از هول جان خود، جنین زاییده‌ای!

نعش ده‌ساله پسر، در دست سرما دیده‌ای!

از پدر دور وز نان ناخورده‌ام بشنیده‌ای!

رفت دزدی خانه یک مملکت دزیده‌ای

شد ز راه بام بالا، با تن لرزیده‌ای

اوفتاد از بام و، شد نعش ز هم پاشیده‌ای!

بی‌بضاعت دختری، علامه عهد جدید

داشت بر وصل جوان سرو بالایی امید

لیک چون بیچاره، زر، در کیسه‌اش بد ناپدید

عاقبت هیزم‌فروش پیر سر تا پا پلید

کز زغال کنده دایم دم زدی، وز چوب بید

از میان دکه، کیسه‌کیسه، زر بیرون کشید

مادرش را دید و دختر را، به زور زر خرید

احتیاج آمیخت با موی سیه، ریش سفید

شعرنو

مردکی پیر و پلید و احمق و معلول و لنگ

هیچ نافهمیده و ناموخته غیر از جفنگ

روی تختی با زنی زیبای در قصری قشنگ

آرمیده چون که دارد سکه سنگ زرد رنگ

من جوان شاعر معروف از چین تا فرنگ

دائما باید میان کوچه‌های پست و تنگ!

صبح بگذارم قدم تا شام بردارم شلنگ

چون ندارم سنگ سکه نیست باد این سکه سنگ!

مقطعات

خیال خواجگیت بود، بر تمام جهان

شدی ز خانه خود هم جواب، چشمت کور!

جزای نیت زشت تو هست، این که چنین:

ز هر کنار شوی طرد باب، چشمت کور!

شدی ز خوی بد و فعل زشت و نیت شوم

در آتش ستم خود کباب، چشمت کور!

در قرن بیستم بشود، آدمی سوار

بر آهنی پرنده، دل آکنده از بخار

وآنگه رهی که ما به دوسالش کنیم طی

او در هوا دو روزه، از آن را کند گذار!

ای بشر! مظهر ظرافت شو

نه ز سر تا به پا، قباحت باش

مرضی، مانع شرافت توست

در پی رفع این نقاهت باش

وین تعدی است بر حقوق بشر

از پی دفع این جراحت باش

عید خون گیر، پنج روز از سال

سیصد و شصت روز، راحت باش

امان از خویش را بی‌خانه دیدن

خود اندر خانه بیگانه دیدن

سپس بیگانه بی‌خانمان را

به جای خویش صاحبخانه دیدن!

ای دغل! با همه کس، ناکسی اظهار مکن

ناکسی باش ولی با کسی اظهار مکن!

مکش که بیهده این نقش می کشی نقاش

که خون بگریی: اگر پی بری به احوالم؟

چه حاجت است پس از من بماند این تمثال؟

فلک چه کرد به من، تا کند به تمثالم!

الا ای مرگ! در جانم درآویز

که جام عمر من، گردید لبریز!

چسان من زنده مانم: ملک ایران

به سر گیرد دوباره، دور چنگیز

ای یار لطیفه‌گوی مرشد!

با آن همه منطق چرندی

«کابینه نیم بند» خواندی

این دولت آبروی‌مندی

دیدی که به رغم گفته تو

شد دولت شصت و چاربندی

از من تو بگو به مرشد خود

کای خائن صدهزار فندی

گویا تو خیال کرده بودی

با این سخنان ریشخندی:

کابینه کند سقوط و از نو

چون بز بپری تو بر بلندی

زین پس تو به این خیال: آن به

در خانه بمانی و بگندی!

مطلب مشابه: جملات هوشنگ گلشیری (متن های ادبی و قشنگ از نویسنده بزرگ ایرانی)

مقطعات

گفتی که زن نجیبه باید:

در خانه نشسته، کم خروشد

آن زن که نجیبه است با کس

از خانه برون، همی‌نجوشد

هرجا که رود تو مطمئن باش

در حفظ خود او، نکو بکوشد

و آن زن که لوند بود برعکس

پند و سخن تو، کی نیوشد؟

هم عصمت خود، دهد به رندان

هم آبروی تو را فروشد!

آن به که زن لوند خانه:

بنشیند و خون دل بنوشد!

مطالب مشابه را ببینید!