اشعار نیما یوشیج ( مجموعه شعر نو و بسیار احساسی از نیما یوشیج شاعر بزرگ ایرانی)
در این بخش از سایت ادبی تاپ ناز اشعار نیما یوشیج را برای شما دوستان قرار دادهایم. علی اسفندیاری که با نام نیما یوشیج شناخته میشود، شاعر ایرانی بود. او بنیانگذار شعر نو فارسی و ملقب به «پدر شعر نو» در ایران است. او را یکی از تاثیرگذارترین شاعران در شعر معاصر ایران دانستهاند.
اشعار کوتاه و عاشقانه از استاد نیما یوشیج
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
خانهام ابریست اما
ابر بارانش گرفته ست
سبزه ها در بهار می رقصند
من در کنار تو به آرامش می رسم
دیدمش، گفتم منم نشناخت او
بی تامل رو ز من برتافت او
کسی سوال می کند، به خاطر چه زنده ای
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
کوتاه ترین شعر نیما یوشیج
شب نیست که از دیده نرانی خونم
دیری ست که من با تو ز خود بیرونم
عاشقم من، عاشقم من، عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
آتش عشق است و گیرد در کسی
کاو ز سوز عشق، می سوزد بسی
عشق کاول صورتی نیکوی داشت
بس بدی ها عاقبت در خوی داشت
در شب سرد زمستانی کوره ی خورشید هم
چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد
عشقم آخر در جهان بد نام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت خواننده را مجنون کند
گفتم زخ تو گفت به گل می ماند
گفتم لب تو گفت به مل می ماند
مطلب مشابه: اشعار احمدرضا احمدی + شعرهای قشنگ و بسیار احساسی از استاد بزرگ شعر فارسی
کنار آشنایی تو آشیانه می کنم
فضای آشیانه را پر از ترانه می کنم
سخت حیران می شوم در کار خود
که نمی دانم ره و رفتار خود
می میرم صد بار پس مرگ تنم
می گرید باز تنم هم تنم در کفنم
یک چند به گیر و دار بگذشت مرا
یک چند در انتظار بگذشت مرا
گفتی به فراق نازنینان چونی
وقت است که آیی و ببینی چونم
تو عمر منی!
عرصه مکن بر من تنگ…
دور گشتند از من آن یاران همه
چه شدند ایشان، چه شد آن همهمه
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم…
جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشق های دلکش و شیرین
بنده ی تنهایی ام تا زنده ام
گوشه ای دور از همه جوینده ام
کاش تا دل می گرفت و می شکست
دوست می آمد کنارش می نشست
با همه هستی خود، ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت دوست دارم را …
در کنار رودخانه من فقط هستم
خسته ی درد تمنا چشم در راه آفتابم را
هر نقش که می نهم به دل در آنی
دانستمت اکنون که دل من هستی
صد علت و معلول به هم داری اگر
افسون فریب است و فریب افسون
خاک در دوستم، گرم باد برد
هردم سوی اوستم، خدایا دریاب!
اشعار کوتاه نیما یوشیج
گفتم زخ تو گفت به گل میماند
گفتم لب تو گفت به مل میماند
گفتم قد من گفت به پیش گل و مل
ز اینسان که خم آورده به پل میماند
یک چند به گیر و دار بگذشت مرا
یک چند در انتظار بگذشت مرا
باقی همه صرف حسرت روی تو شد
بنگر که چه روزگار بگذشت مرا
از شعرم خلقی بهم انگیختهام
خوب و بدشان بهم درآمیختهام
خود گوشه گرفتهام تماشا را
کآب در خوابگه مورچگان ریختهام
میمیرم صد بار پس مرگ تنم
میگرید باز تنم هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم
شعر محلی از نیما یوشیج
خواست انگاسی ابله که به ده،
زود تر بر گردد از جای رمه.
بی خبر از ره دور اندیشی،
ز رفیقان همه گیرد پیشی.
دید کآن ابرسبک خیزترک،
ازخراوست بسی تیز ترک،
از فرازکمر کوه بلند،
جسَت و پا برسر آن ابر افکند.
بعد چون شد، نه به کس مکتوم ست،
من نمی گویم و پُر معلوم ست
بینوا شوق سواری بودش،
شوق ره سوی عدم بنمودش
هرکه برگشت به ده از ره گَشت،
او زدهِ رفت و دگرباز نگشت،
زود می خواست به مقصود رسید،
تا ابدچهره ی مقصود ندید.
ابلهی را هم از این سان سختی ست
فکر ابله، سببِ بد بختی ست .
آنکه نا بیند نزدیک به خویش،
نتواند که بوُد دور اندیش.
شعر معروف قایق
من چهره ام گرفته،
من قایقم نشسته به خشکی.
با قایقم نشسته به خشکی،
فریاد می زنم
« وامانده درعذابم انداخته ست »
درراه پرمخافت این ساحل خراب،
و فاصله ست آب.
امدادی ای رفیقان با من »
گل کرده ست پوزخندشان اما
برمن،
برقایقم که نه موزون
برحرف هایم درچه ره و رسم
برالتهابم ازحد بیرون.
درالتهابم ازحد بیرون
فریاد برمی آید ازمن،
«در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستی و خطر نیست،
هزالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهوست و جزبه پاس ضرر نیست »
با سهوشان،من سهو می خرم
ازحرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.
فریاد من شکسته اگردرگلو، و گر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم
اشعار نو نیما یوشیج
وقت است نعرهای به لب ، آخر زمان کِشَد
نیلی در این صحیفه ، بر این دودمان کِشَد
سیلی که ریخت خانهی مردم ز هم ، چنین
اکنون سوی فراز گهی ، سر چنان کِشَد.
بر کنده دارد این بنیان سست را
بردار از زمین هر نادرست را.
وقت است ز آب دیده دریا کند جهان
هولی در این میانه ، مهیا کند جهان
بس دستهای خسته در آغوش هم شوند
شور نشاط دیگر بر پا کند جهان…
و یوش رمز سفر بود
و یوش اول بیداری
آهای عالیه ما رفتیم
مواظب دل افسانه ساز نیما باش
روح مرد است، که چون یافت کمال،
به فرود، آمدنش گشت محال….
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند…
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه فریدون مشیری + شعر کوتاه و بلند با مضامین متنوع و احساسی
هنگام شب که سایه ی هر چیز زیر و روست
دریای منقلب
در موج خود فروست،
هر سایه ای رمیده به کنجی خزیده است،
سوی شتاب های گریزندگان موج.
و آن گاه می گوید:
پایان این شب
چیزی به غیر روشن روز سفید نیست.
کدام شیطان پلیدتر از خود من؟؟
زیرا من کسی هستم که با حرف های خودم، خودم را فریب می دهم و در مشقت نگه می دارم.
در پیله تا به کِی بر خویشتن تنی ؟
« پرسید کرم را مرغ از فروتنی »
تا چند منزوی در کنج خلوتی ؟
در بسته تا به کِی در محبس تنی ؟
در فکر رستنمَ . پاسخ داد کرم
خلوت نشسته ام زین روی منحنی
فرسود جان من از بس به یک مدار
بر جای مانده ام چون فطرت دنی.
همسال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس گشتند دیدنی
یا سوخت جانشان دهقان به دیگدان
جز من که زنده ام در حال جان کنی.
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پَر برآورم بهرِ پریدنی
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی !
کوشش نمی کنی ؟پری نمی زنی ؟
پا بنده ی چه ئی ؟ وابسته که ئی ؟
تا کی اسیری و در حبس دشمنی ؟