مجله تاپ‌ناز‌

زیباترین اشعار کوتاه عنصری بلخی؛ گلچین شعر عاشقانه زیبا از این شاعر

زیباترین اشعار کوتاه عنصری بلخی؛ گلچین شعر عاشقانه زیبا از این شاعر

ابوالقاسم حسن بن احمد عنصری بلخی در ۳۵۰ هجری در بلخ دیده به جهان گشود، پس از پایان دوره تحصیلی خویش تجارت پیشه کرد و سپس به شاعری پرداخت و به زودی یکی از برجسته‌ترین شاعران دربار محمود غزنوی شد به گونه ای که به دلیل خلق اشعار بی‌بدیل عنوان ملک الشعرایی را از شاه غزنوی گرفت.

از مهم‌ترین آثار این شاعر گراسنگ می‌توان از دیوان‌ شعر، مثنوی‌ شادبهر و عین‌الحیوة، مثنوی‌ وامق‌ و عذرا و مثنوی‌ خنگ‌ بت‌ و سرخ‌بت‌ نام‌ برد. در این بخش از تاپ ناز گزیده ای از بهترین اشعار عنصری را برایتان جمع آوری کرده ایم. امیدواریم که از خواندن آن ها لذت ببرید.

نمرود به گاه پور آذر
می‌گفت خدای خلق ماییم

جبار به نیم‌پشه او را
خوش داد سزا که ما گواییم

آفاق بپای آه ما فرسنگیست

وز آتش ما سپهر دود آهنگیست

در پای امید ماست هر جا خاریست

بر شیشۀ عمر ماست هرجا سنگیست

عجب مدار که نامرد، مردی آموزد
از آن خجسته رسوم و از آن خجسته سِیَر

به چند گاه دهد بوی عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر

دلی که رامش جوید نیابد آن دانش
سری که بالش جوید، نباید او افسر

ز زود خفتن و و از دیر خاستن هرگز
نه مُلک یابد مَرد و نه بر ملوک، ظفر

ابروت به زه کرده کمان آمد راست

مژگانت چو تیر بر کمان آمد راست

ما را ز تو دلبری گمان آمد راست

ای دوست ترا پیشه همان آمد راست

ای ماه بروی لاله رنگ آمده ای
از سینه و دل حریر و سنگ آمده ای
گر تو بدهان و چشم تنگ آمده ای
دلتنگ چرایی ؟ نه بجنگ آمده ای

مطلب مشابه: اشعار عنصری بلخی؛ مجموعه قصیده ها و اشعار بلند عنصری بلخی

بگرفت سر زلف تو رنگ از دل تو
نزدود وفا و مهر زنگ از دل تو
تا کم نشود کبر پلنگ از دل تو
موم از دل من برند و سنگ از دل تو

زیباترین اشعار کوتاه عنصری بلخی؛ گلچین شعر عاشقانه زیبا از این شاعر

گفتم صنما دلم ترا جویانست

گفتا که لبم درد ترا درمانست

گفتم که همیشه از منت هجرانست

گفتا که پری ز آدمی پنهانست

شدم به دریا غوطه زدم ندیدم در
گناه بخت منست این گناه دریا نیست

شنگرف چکانیده ترا بر شکرست

مشکین زلفت شکسته گرد قمرست

حورات مگر مادر و غلمان پدرست

کاین صورت تو ز آدمی خوبترست

جهانرا اگر چه هست ، فراوان کده رسد

بشکفته گلیست بر رخ فرخ دوست

نی نی گل نیست آن رخ فرخ اوست

همچون گل سرخ پوست آن برگ نکوست

هرگز دیدی که سرخ گل دارد پوست

مطلب مشابه: اشعار شمس تبریزی + گزیده ای از شعرهای زیبا به همراه دیوان کلیات

از مشک نگر که لاله بنگاه گرفت

زو طبع غمی دراز و کوتاه گرفت

بر ماه بشست زلفکان راه گرفت

گیرند بشست ماهی او ماه گرفت

حورات نخوانم که تو را عار بود

حورا برِ تو نگار دیوار بود

آن را که چنین لطیف دیدار بود

حقا که بر او عشق سزاوار بود

همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله

که شادی کنان اندر آن بوستان
تو شادی کنی گر کنندت یله

زیباترین اشعار کوتاه عنصری بلخی؛ گلچین شعر عاشقانه زیبا از این شاعر

ای ماه سخنگوی من ای حور نژاد

از حسن بزرگ ، کودک خرد نزاد

در سحر بدلبری شدستی استاد

این ساحری از که داری ای دلبر یاد

گفتم صنما دلم تو را جویانست
گفتا که لبم درد تو را درمانست

گفتم که همیشه از منت هجرانست
گفتا که پری ز آدمیان پنهانست

مطلب مشابه: گزیده بهترین اشعار منوچهری دامغانی؛ مجموعه شعر عاشقانه کوتاه و بلند

از بوسه تو مرده با روان تانی کرد

وز چهره دل پیر جوان تانی کرد

رخ گاه گل و گه ارغوان تانی کرد

وز غمزه فریب جاودان تانی کرد

غزل رودکی وار نیکو بود
غزلهای من رودکی وار نیست

اگر چه بکوشم بباریک وهم
بدین پرده اندر مرا بار نیست

گفتم چشمم ز بس کزو خون آید

از لاله برنگ و سرخی افزون آید

گفت آنهمه خون نبد که بیرون آمد ؟

کز رنگ رخم اشک تو گلگون آید

چون میگذرد کار چه آسان و چه سخت
وین یکدم عاریت چه ادبار و چه بخت
چون جای دگر نهاد میباید رخت
نزدیک خردمند چه تابوت و چه تخت

آن لب نمزم گرچه مرا آن سازد

زیرا که شکر چون بمزی بگدازد

چشمم ز غمانش زرگری آغازد

تا بگدازد عقیق و بر زر یازد

تا هـمی جـولان زلـفـش گـرد لالستـان بـود       عشـق زلفـش را بگـزد هـر دلـی جـولان بـود

تا هـمی ناتـافـتـه تـاب اوفـتـد در جَـعـد او         تـافـتـه بـودن دل عُـشـاق را پـیـمـان بـود

مـر مـرا پـیـدا نـیـامـد تـا نـدیـدم زلـف او          کـز شبـَه زنـجیـر باشـد باز شـب چوگان بود

تا جهان بودست کس بر ماه نفشاندست مشک        زلف او چون هر شبی بر ماه مشک افشـان بود

جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد
وز جعد تو باد بوی ریحان گیرد
نقاش چو نقش تو نیاراید به
دیدار تو باز دل گروگان گیرد

مطلب مشابه: مجموعه اشعار آذر بیگدلی با زیباترین قصیده های این شاعر

زیباترین اشعار کوتاه عنصری بلخی؛ گلچین شعر عاشقانه زیبا از این شاعر

تا نسْرائی سخن، دهانت نبُوَد

تا نگْشائی کمر، میانت نبُوَد

تا از کمر و سخن نشانت نبُوَد

سوگند خورم که این و آنت نبُوَد

باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود
تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود

باغ هم‌چون کلبهٔ بزاز پر دیبا شود
راغ هم‌چون طبلهٔ عطار پر عنبر شود

روی‌بند هر زمینی حلهٔ چینی شود
گوشوار هر درختی رشتهٔ گوهر شود

چون حجابی لعبتان خورشید را بینی به ناز
گه برون آید ز میغ و گه به میغ اندر شود

افسر سیمین فروگیرد ز سر، کوه بلند
باز میناچشم و زیباروی و مشکین‌سر شود

زلف تو کمندیست همه حلقه و بند

خالی نبود ز حلقه و بند کمند

آن چاه بر آن سیم زنخدانت که کند؟

ور خود کندی مرا بدو در که فکند

گل بر رخ تست و چشم من غرقه به آب
من تافته و زلف تو پیچیده به تاب

جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد

وز جعد تو باد بوی ریحان گیرد

نقاش چو نقش تو نیاراید به

دیدار تو باز دل گروگان گیرد

مطلب مشابه: اشعار خاقانی عاشقانه؛ مجموعه شعر کوتاه تک بیتی و دو بیتی زیبای خاقانی

در عشق تو کس پای ندارد جز من       

بر شوره کسی تخم نکارد جز من

با دشمن و با دوست بدت می گویم      

تا هیچ کست دوست ندارد جز من

معشوقۀ خانگی بکاری ناید

کو دل ببرد رخ بکسی ننماید

معشوقه خراباتی و مطرب باید

تا نیم شبان آید و کوبان آید

تا هـمی جـولان زلـفـش گـرد لالستـان بـود عشـق زلفـش را بگـزد هـر دلـی جـولان بـود

تا هـمی ناتـافـتـه تـاب اوفـتـد در جَـعـد او تـافـتـه بـودن دل عُـشـاق را پـیـمـان بـود

مـر مـرا پـیـدا نـیـامـد تـا نـدیـدم زلـف او کـز شبـَه زنـجیـر باشـد باز شـب چوگان بود

تا جهان بودست کس بر ماه نفشاندست مشک زلف او چون هر شبی بر ماه مشک افشـان بود

زیباترین اشعار کوتاه عنصری بلخی؛ گلچین شعر عاشقانه زیبا از این شاعر

آن زلف که او به بوی مرزَنگوش است

گه بر جَبَه است و گه به زیر گوش است

زین باز عجبتر آن لب خاموش است

زو شهر و جهان به بانگ نوشانوش است

آنچه با رنج یافتیش و به دل
تو بآسانی از گزافه مدیش

کی عیب سر زلف بت از کاستن است

چه جای بغم نشستن و خاستن است

روز طرب و نشاط و می خواستن است

کاراستن سرو ز پیراستن است

سر زلف مشکین جانان من
مرا کشت و پیچید بر جان من

ایا ترک سیمین تن سنگدل
هویدا به تو راز پنهان من

دو ابرند زلف تو و چشم من
به عشق اندرون هر دو برهان من

ز مشک است بر سیم باران تو
ز خون است بر زرّ باران من

به فرمان من باش تا برخوری
تو را بد نیاید ز فرمان من

نگردم ز پیمان تو من به دل
مگردان تو دل را ز پیمان من

گل بر رخ تست و چشم من غرقه به آب

من تافته و زلف تو پیچیده به تاب

زلف تو بر آتش است و من گشته کباب

بی‌خواب من و نرگس تو مایهٔ خواب

من گفت نیارم که تو ماهی صنما

روشن بتو گشت ماه و ماهی صنما

من شاه جهان مرا تو شاهی صنما

فرمانت روا بهر چه خواهی صنما

باد نوروزی همی دربوستان بتگرشود          

تا زصنعش هر درختی لعبتی دیگر شود

باغ هم‌چون کلبه بزاز پر دیبا شود              

باد هممچون طبله عطار پر عنبر شود

سوسنش سیم سپید از باغ بردارد همی        

باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود

روی‌ بند هرزمینی حله چینی شود              

گوشوار هر درختی رسته گوهر شود

چون حجابی لعبتان خورشید رابینی زناز      

گه برون آید ز میغ و گه به میغ اندر شود

افسر سیمین فرو گیرد زسر، کوه بلند         

باز مینا چشم و زیبا روی و مشکین‌ سر شود

روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار       

بوستان چون بخت او هر روز  برناتر شود.

مطلب مشابه: اشعار فرخی سیستانی؛ گلچین اشعار کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر

مطالب مشابه را ببینید!