جملاتی از محمود دولت آبادی + جملات زیبا و ادبی از نویسنده معروف ایرانی
در تاپ ناز جملات زیبا و ادبی از نویسنده معروف ایرانی محمود دولت آبادی را برای شما دوستان قرار دادهایم. محمود دولتآبادی نویسنده اهل ایران است. رمان دهجلدیِ کلیدر نامآورترین اثر اوست. برخی از آثار دولتآبادی به چندین زبانِ باختری و خاوری برگردانده شده و به چاپ رسیدهاند. داستانِ بیشترِ نوشتههای دولتآبادی در روستاهای خراسان رخ میدهد و راوی رنج و محنت روستاییان شرق ایران است.
جملات قصار محمود دولت آبادی
شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدم نمی نشیند;
اما تلخی هایش هر بار تازه اند،
هر بار تازه تر…
انسان از سه چیز درست شده
رنج، کار و عشق
ما به خاطر عشق، رنج مى کشیم
از سر رنج، کار مى کنیم
و در پى کار، عاشق مى شویم…
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند !
روز و شب دارد …
روشنی دارد …
تاریکی دارد …
کم دارد …
بیش دارد …
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده ،
تمام میشود ، بهار میآید …
پک زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الا نوعی لجاجت با خود، و حتی لجاجت در تداوم نوعی عادت.
عجیب ترین خوی آدمی اینست که می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد و به کرات هم.
هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت با خود به سر می برد, و هیچ دیگری ویرانگر تر از خود آدمی نسبت به خودش نیست!
تا چه مایه اندوهناک و دشوار میتواند باشد عالم، وقتی تو هیچ بهانهای برای حضور در آن نداشته باشی.
(سلوک)
نفرت خاموش مردم.. همان مردمی که اگر دست به دایرهی دلشان میزدی صدتا صدای نفرت از آن بلند میشد… مردم… ما مردم…
چه کسی قصهی ما را مینویسد آنگونه که هستیم؟
چه کسی ما را روایت میکند؟
ما را؛ گذشته ما را؛ تاریخی که از سر گذراندهایم. بلاهایی که از جانمان گذشته. مصیبتهایی که تاب آوردهایم تا … تا بمانیم هنوز. هنوز نفسمان در میآید گرچه به سختی. هنوز اینجا ماندهایم. در سرزمینمان. هنوز به غربت راضی نشدهایم. ما هنوز نوشته میشویم… هنوز روایت میشویم.
“چون عشق جاى تهى کند، تهیگاه آن را مرگ مى تواند پر کند یا نفرت؛ و بعضا هر دو با هم. “
مطلب مشابه: اشعار احمدرضا احمدی + شعرهای قشنگ و بسیار احساسی از استاد بزرگ شعر فارسی
گفتم، همان اول کار گفتم که نوشتن داستان کوتاه کار من نیست.
این هنر بزرگ را کافکا داشت.
ولفگانگ بورشرت داشت و میتوانست بدارد که در همان “بیرون، جلو در” جان سپرد و داغش لابد فقط به دل من یکی نیست.
و پیشتر از او چخوف داشت که بالاخره خون قِی میکرد در آن اتاق سرد.
و چند فقرهای هم رومن گاری. آنجا که پرندگان پرواز میکنند میروند در پرو میمیرند.
حالا شما به من بگویید کلاه و کشکول و پالتو و عصای آقای جنابان را چه کسانی از کف میدان کج و قناس جمع خواهد کرد؟
و آن اشیای ریز زینتی را چه کسانی پیدا خواهند کرد؟
که آدم به آدم است که زنده است…
درد اینجاست که
درد را نمیتوان به کسی حالی کرد
عکس نوشته جملات استاد محمود دولت آبادی
«نگاه او به من
کفايت میکرد؛
برای سرمستی وصف ناپذيرم،
اگر چشمان عالمی حتی
نسبت به من کور می شد…»
گفت که غصهاش را نخورَد ؛
چونکه آدم اگر پیش از بلا شروع به غصهخوردن کند ، بلا زودتر او را از پا میاندازد …
تا برف نیامده آدم پارو برنمیدارد و بالای بام نمیرود !
آدمی به مرور آرام میگیرد
بزرگ میشود بالغ می شود
و پای اشتباهاتش میایستد
گذشتهاش را قبول میکند،
نادیدهاش نمیگیرد
میفهمد که زندگی یک موهبت است،
یک غنیمت است یک نعمت است
و نباید آن را فدای آدمهای بیمقدار کرد!
اصلا از یک جایی به بعد حال آدم خودش خوب می شود …
همه آن کسانی را که داشتم، کمتر از شمار انگشتان یک دست، از دست دادم.
بله، چنین است.
به همین بی تفاوتی زمان می بردشان، می بردشان.
تنها، تنها، تنها می مانیم؛ تنها می مانیم، تنها ماندم، مانده بودم.
جاهای خالی در مغزم، در قلبم، و در زبانم که سخن نمی گفت.
با که بگوید چه شد؛ و برای چه بگوید ؟
انسان مادامی که در بطن فاجعه گرفتار است، گمان می برد که نزدیکان او را می بینند، و همه چیز پیرامون او را می شناسند.
پس تصور من هم این بود که نیست کسی که نداند چه بر من گذشته است..
ما را مثل عقرب بار آوردهاند؛ مثل عقرب !
ما مردم ، صبح که سر از بالین ورمیداریم تا شب که سر مرگمان را میگذاریم، مدام همدیگر را میگزیم …!
هر روز که در طول مسیر زندگی آن هم با این مشقات، گوشت زندگی را با چشم باز به نیش میکشیم، تغییر زیادی احساس نمیکنیم.
اما سری که به عقب برمیگردانیم متوجه تغییرات زندگیهای خودمان و دیگران میشویم.
این همان یکسان نبودن حال دورانی است که وعده داده اند، پس غم مخور.
فقط اونجا که محمود دولت آبادی میگه:
“مغزم ، مغزم درد می کند از حرف زدن،
چقدر حرف زده ام،
چقدر در ذهنم حرف زده ام….!! “
متن های قشنگ محمود دولت آبادی
به قول محمود دولت آبادی:
روزگار همیشه بر یک قرار نمیمانَد؛
روز و شب دارد،
روشنی دارد،
تاریکی دارد،
کم دارد،
بیش دارد..!
بُگذر تابستان
بُگذر
حالِ من با تو خوب نمیشود،
پاییز حالِ مرا بهتر میشناسد .
انسان در کلمات نیست که بیان منحصر مییابد، بلکه انسان در ناگفتههایش نهفته است که محرمترین شخص، شاید از ناگفتههایش او را بشناسد. عاطفهی آدمی را میتوان در مویرگِ چشمانِ او هم بازیافت.
الان اونجاییم که محمود دولت آبادی میگه:
ما دیر اومدیم یا زود
هر چه بود به موقع نیامدیم...
آنجا یک قهوه خانه بود ، اما ننشستیم به نوشیدن دوتا استکان چای . چرا؟
دنیا خراب میشد اگر دقایقی آنجا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
عجله، همیشه عجله!
کدام گوری میخواستم بروم؟
«من به بهانهی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته ام
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه فریدون مشیری + شعر کوتاه و بلند با مضامین متنوع و احساسی
اگر بنا باشد يكی از ما بماند
بهتر كه تو بمانی
كينه ی تو
به كار اين دنيا بيشتر میآيد
تا عشق من…
آرام ؟ آرام برای چه باید گرفت ؟!
وقتی بمیریم خود به خود آرام میگیریم ؛
پیش از آنکه بمیریم که نباید بمیریم !
محمود دولت آبادی تو کتابِ کلیدر نوشته:
«به آدمهایی محتاج هستیم
که به آیندهی بچههایشان فکر کنند،
نه به گذشتهی پدرهایشان.»
و این همون چیزیه که این روزا میبینیم”
«حس میکنم و میبینم تک به تک مردم، هرکس فقط به مشکل خودش و راهحل فردی مشکل خودش فکر میکند؛ و لابد نمیداند که فاجعه اجتماعی از همین ناشی میشود که هرکس فکر میکند باید گوش و گلیم خود را از آب به درکشد. چه انبوهاند مشکلات زندگی ما، و چه اندکاند کسانی که آن را مشکل خود بدانند.
آنچه ما کم داریم مردان و زنانی است که اندیشیدن را جدی گرفته باشند.
اندیشیدن باید به مثابه یک کار مهم تلقی بشود. اندیشه ورزیدن. بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم. نویسنده نباید – فقط – در بند گفتن باشد.
برای گفتن همیشه وقت هست، اما برای اندیشیدن ممکن است دیر بشود. چرا یک نویسنده نباید مغز خود را برای اندیشیدن و برای تخیل تربیت کند؟
دلنوشته ادبی محمود دولت آبادی
کلاس دوم دبستان شیفت بعداز ظهر بودم، باران تندی میبارید …
آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم؛ وقتی به مدرسه رفتم دلم میخواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم، اما زنگ خورد …
هر عقل سالمی تشخیص میداد که کلاس درس واجبتر از بازی زیر باران است؛
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت؛ اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده.
بعد از آن روز شاید هزار بارِ دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چترِ نو خریده باشم؛ اما آن حال خوبِ هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد …
این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده اما حالا بعضی شب ها فکر میکنم اگه قرار بر این شود که من آمدنِ صبحِ فردا را نبینم، چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایى که به بهانه منطق، حماقت نامیدمشان …
حالا میدانم هر حالِ خوبى سن مخصوص خودش را دارد؛
آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛ براى آنها تنها نشانه حیات، بخارِ گرمِ نفس هایشان است!
کسی از کسی نمیپرسد: آهای فلانی، از خانه دلت چه خبر؟ گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز …؟