مجله تاپ‌ناز‌

جملاتی از کتاب صد سال تنهایی (متن های از رمان شاهکار گابریل گارسیا مارکز)

جملاتی از کتاب صد سال تنهایی (متن های از رمان شاهکار گابریل گارسیا مارکز)

صد سال تنهایی شاهکار تکرارنشدنی گابریل گارسیا مارکز است که درنهایت برنده جایزه نوبل ادبیات شد. در این بخش از تاپ ناز جملاتی از این رمان را برای شما قرار داده ایم.

متن های قشنگ از رمان صد سال تنهایی

آب رودخانه زلال بود و از روی سنگهای سفید و بزرگی، شبیه به تخم جانوران ماقبل تاریخ، می‌گذشت.

جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان می‌بایست با انگشت به آنها اشاره کنی.

وقتی کولیها برگشتند اورسولا تمام اهالی را علیه آنها برانگیخته بود، ولی کنجکاوی از ترس قویتر بود.

یکبار، به‌مدت ده روز، خورشید را ندیدند. زمین، مثل خاکستر آتشفشان، نرم و مرطوب گشت و نباتات و گیاهان رفته رفته تهدیدآمیزتر شد؛ صدای پرندگان و نعره میمونها دورتر شد، جهان برای ابد غم‌انگیز شد.

مردها با یادآوری خاطرات دوردست خود، در آن بهشت مرطوب سخت ملول شده بودند – بهشتی مرطوب و ساکت که قبل از بهشت آدم و حوا آفریده شده بود، جایی که چکمه‌هایشان در گودالهای روغنی بخارآلود فرو می‌رفت و ساطورهایشان سوسنهای سرخ‌فام و مارمولکهای طلایی را تکه تکه می‌کرد. یک هفته تمام، بدون اینکه حرفی با هم بزنند، مانند خوابگردها، در جهانی پر از رنج و اندوه پیش رفتند – جهانی که تنها روشناییش پرواز حشرات نورانی بود. ریه‌هایشان از بوی خفه کننده خون به تنگ آمده بود. راه بازگشتی وجود نداشت، راهی که در مقابل خود می‌گشودند، در اندک زمانی با رشد سریع گیاهانی که در مقابل چشمهایشان می‌رویید مسدود می‌شد.

باز هم نتوانستند بخوابند، در عوض تمام روز سر پا ماندند و خواب دیدند. در آن حالت شگفت بیداری، نه تنها تصاویر خوابهای خود، بلکه خوابهای دیگران را هم می‌دیدند. گویی خانه یکباره از هجوم خوابهای آنها پر از جمعیت شده بود.

در حقیقتی به زندگی ادامه دادند که هر لحظه بیشتر از ایشان فاصله می‌گرفت و فقط از طریق کلمات محفوظ مانده بود و با فراموش کردن معنی لغات نوشته شده، برای ابد از دستشان می‌رفت.

مثل فرشته‌های پیر بیشتر ساده‌دل بود تا خوب.

برای اثبات جدی بودن نقشه‌هایش یک جوخۀ آتش تشکیل داد و آنها را واداشت تا مترسکی را در میدان تیرباران کنند. ابتدا کسی کارهای او را جدی نمی‌گرفت؛ به‌چشم یک عده شاگرد مدرسه به آنها نگاه می‌کردند که دارند ادای بزرگها را در می‌آورند، ولی یک شب، وقتی آرکادیو وارد میکده کاتارینو شد شیپورچی دستۀ نوازندگان، به‌ صدای مضحکی با شیپورش به او سلام داد و مشتریها خنده سر دادند. آرکادیو دستور داد او را به‌ جرم بی‌احترامی به مقامات عالیه تیرباران کنند.

متن های قشنگ از رمان صد سال تنهایی

با وجود قدرتی که داشت، هنوز بر سرنوشت خود اشک می‌ریخت. آنچنان احساس تنهایی می‌کرد که به مصاحبت بی‌خاصیت شوهرش که در زیر درخت بلوط فراموش شده بود پناه برد. همانطور که بارانهای ماه ژوئن سایه‌بان را تهدید به فرو ریختن می‌کرد به شوهرش می‌گفت: «ببین به چه روزی افتاده‌ایم. خانۀ خالی را ببین؛ بچه‌هایمان دور دنیا پراکنده شده‌اند و ما دو نفر، درست مثل گذشته، باز تنها مانده‌ایم.»

مطلب مشابه: جملات قشنگ کتاب ها | 100 جمله ماندگار از کتاب های معروف

بریده هایی از صد سال تنهایی

گاهی اوقات، با دیدن کارت‌پستالی از ونیز که با آبرنگ نقاشی شده بود، دلتنگی‌اش بوی گل و لجن آبراهها را به عطر ملایم گل تغییر می‌داد. آمارانتا آه می‌کشید و می‌خندید و به وطن دیگری برای خود می‌اندیشید که در آن زنان و مردان خوشگل، به‌ زبان بچگانه‌ای صحبت می‌کردند و از عظمت گذشتۀ شهرهای باستانی، اکنون فقط چند گربه در بین ویرانه‌ها باقی مانده بود.

تلاش‌هایش برای نظام بخشیدن به پیش‌آگاهی‌هایش و یافتن قاعده‌ای برای آن‌ها بی‌فایده بودند. ناغافل سر می‌رسیدند، در تندبادی از روشن‌بینی ماوراء‌الطبیعی، مانند یقین مطلق و آنی، ولی به‌چنگ‌نیامدنی. گاهی به قدری طبیعی بودند که تشخیص نمی‌داد پیش‌آگاهی هستند مگر وقتی تحقق می‌یافتند. در مواقعی دیگر صریح و قطعی بودند و رخ نمی‌دادند. خیلی وقت‌ها جز تصورهای خرافی پیش‌پاافتاده نبودند.

با تمام زورشان تکانش دادند، در گوشش جیغ زدند، آینه‌ای جلوی سوراخ‌های بینی‌اش گذاشتند، ولی نتوانستند بیدارش کنند. کمی بعد، هنگامی که نجار برای ساختن تابوت اندازه می‌گرفتش، از پنجره دیدند که بارانی از گل‌های زرد فرو می‌ریزد. تمام شب، بسان طوفانی خاموش، بر آبادی فرو ریختند، و شیروانی‌ها را پوشاندند و درها را مسدود کردند، و مایه آزار جانورانی شدند که در هوای آزاد می‌خوابیدند. آن‌قدر گل از آسمان بارید که وقتی سپیده دمید تمام کوچه‌ها پوشیده از لحافی ضخیم بودند، که ناچار شدند با بیل و شن‌کش پاکشان کنند تا مشایعت‌کنندگانِ آن مرحوم بتوانند بگذرند.

مردها چقدر عجیب‌اند. تمام عمرشان را صرف جنگ با کشیش‌ها می‌کنند و بعد کتاب دعا هدیه می‌دهند.

طی چهار سال او مرتب ابرازِ عشق کرد، و زن همواره راهی پیدا کرد تا دست رد به سینه‌اش بزند بی‌آنکه غرورش را جریحه‌دار کند، زیرا گرچه موفق نمی‌شد دوستش بدارد ولی در عین حال دیگر نمی‌توانست بدون وجود او زندگی کند.

سرمایی درونی استخوان‌هایش را می‌لرزاند و حتی در آفتاب هم آزارش می‌داد و ماه‌ها نگذاشت آسوده بخوابد، تا اینکه سرانجام بهش عادت کرد. تدریجاً سرمستی قدرت گسسته می‌شد و عذاب‌های پراکنده جایش را می‌گرفتند.

ناگزیر شده بود سی و دو جنگ برپا کند، و ناگزیر شده بود تمام عهد و پیمان‌هایش را با مرگ زیر پا بگذارد و مثل خوک میانِ لجن‌زارِ افتخار غلت بزند تا با تقریباً چهل سال تأخیر به ارزش سادگی پی ببرد.

اطمینان راسخ به اینکه روز مرگش مقدر شده به او مصونیتی مرموز می‌بخشید، نامیرایی محدود و با موعد مشخص که در برابر تمام خطرهای جنگ آسیب‌ناپذیرش کرد، و سرانجام به او امکان داد تا شکست را به چنگ آورد، که دستیابی به آن بسیار دشوارتر، بسیار خونین‌تر و پرهزینه‌تر از کسب پیروزی بود.

بریده هایی از صد سال تنهایی

جملات ادبی از صد سال تنهایی رمان گابریل گارسیا مارکز

در یک آن خراش‌ها، تاول‌ها، بریدگی‌ها و شکاف‌هایی را که بیش از نیم قرن زندگی روزمره بر وجود مادرش باقی گذاشته بود کشف کرد، و پی برد این همه آسیب و لطمه هیچ احساسی در او برنمی‌انگیزند، حتی ذره‌ای شفقت یا تأسف. آن وقت، آخرین تلاشش را کرد تا در قلبش مکانی را بجوید که آنجا عواطفش گندیده بودند، و نتوانست پیدایش کند. سابقاً، لااقل احساس مبهم شرم گریبانگیرش می‌شد وقتی غفلتاً بوی اورسولا از پوست خودش به مشامش می‌رسید، و بارها یاد او تمرکز فکرش را بر هم زد. اما جنگ همه این‌ها را روفته و با خود برده بود. در آن لحظه، رمدیوس همسرش هم تصویر محو و مبهم کسی بود که می‌توانست دخترش باشد.

زنان بی‌شماری که در برهوت عشق باهاشان آشنا شد، و بذرش را در تمامی ناحیه ساحلی پراکندند، کوچک‌ترین ردی بر احساساتش باقی نگذاشته بودند. اکثرشان در تاریکی وارد اتاق می‌شدند و سپیده نزده می‌رفتند، و روز بعد در حد خستگی خفیفی بودند در حافظه جسمانی.

از خواب که بیدار شدند، خورشید بالا آمده بود و دهان همگی از حیرت باز ماند؛ در برابرشان، در میان درختان سرخس و نخل، در نور ساکت صبحگاهی، یک کشتی بادبانی اسپانیولی، سفید و گردگرفته به چشم می‌خورد. کشتی اندکی یکبر شده بود و از اسکلت دست نخورده‌اش، از میان طنابهایی که از گلهای ارکیده پوشیده شده بود، رشته‌های کثیف بادبان آویزان بود. بدنه‌اش که پوشیده از سنگواره حیوانات ریز دریایی و خزه نرم، پوشیده شده بود به‌ روی زمینه‌ای از سنگ چسبیده بود. به نظر می‌رسید تمام کشتی در محیط مناسب خود قرار گرفته است، در فضایی آغشته به تنهایی و نسیان، دور از فساد زمان و عادات پرندگان. وقتی مردها با احتیاط به درون کشتی پای نهادند، چیزی جز یک جنگل انبوه و پرگل نیافتند.

کشف کشتی بادبانی که نزدیکی دریا را می‌رساند، خوزه آرکادیو بوئندیا را از پای در آورد. عقیده داشت که سرنوشت، او را به‌مسخره گرفته است. وقتی با هزاران مشقت و از جان گذشتگی به‌جستجوی دریا رفته بود آن‌ را نیافته بود و اکنون که به‌دنبال دریا نمی‌گشت تقدیر، دریا را، چون مانعی گذرناپذیر، سر راهش قرار داده بود.

وقتی کسی مرده‌ای زیر خاک ندارد، به آن خاک تعلق ندارد.

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب معجزه شکرگزاری (متن های قشنگ برای جذب اتفاقات مثبت)

گفت: «بهتر است به جای اینکه مدام به وسواس کشف تازگیهای عجیب و غریب فکر کنی، کمی هم به فرزندان خودت برسی، نگاهشان کن، همینطور محض رضای خدا ول هستند، درست مثل دوتا یابو.»

جملات ادبی از صد سال تنهایی رمان گابریل گارسیا مارکز

خوزه آرکادیو بوئندیا به‌شنیدن حرفهای همسرش، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و در باغچۀ آفتابگیر دو بچۀ پابرهنه‌اش را دید. به نظرش رسید که به‌نیروی جملات جادویی اورسولا، تازه در آن لحظه جان گرفته‌اند و زندگی یافته‌اند.

مرده‌ها برنمی‌گردند، این ما هستیم که نمی‌توانیم سرزنش وجدان خودمان را تحمل کنیم.

مطالب مشابه را ببینید!