متن درباره خانه پدری و جملات خاطره انگیز احساسی در مورد خانه قدیمی
خانه پدری جایی است که تمام خاطرات کودکی در آن جا زنده است و وقتی بزرگ می شویم و از آن دور می شویم بسیار دلتنگ آن خانه و خاطرات می شویم. با وجود دور شدن از خانه پدری و گذشت زمان های طولانی با هم اگر آن خانه را ببینیم همان خاطرات شیرین برای مان تداعی می شود و حال و هوای خوبی در ما ایجاد می شود.
در این بخش از تاپ ناز متن خانه پدری و خانه قدیمی به همراه جملات نوستالژی درباره خاطرات خانه پدری و اشعاری زیبا در مورد خاطرات خانه قدیمی و کودکی را همراه با عکس های زیبا آماده کرده ایم. اگر به دلنوشته های مربوط به خانه پدری و خاطرات قدیمی آن علاقه دارید در ادامه این مطلب با ما همراه باشید.
متن درباره خانه پدری
هیچ جا خانه ی پدری نمیشود
جایی که بوی بچگی هایت را میدهد
از دربِ رنگ و رو رفته ی کهنه اش که وارد میشوی،
صدای خنده و بازی های بچگی ات را میشنوی
چشم هایت را میبندی و در خاطراتت جان میگیری
صدای کودکی را میشنوی که
در گوشه های حیاط و پشت درختها قایم باشک میکند،
میخندد و با خنده اش شبیه بچگی هایت ذوق میکنی
مگر میشود چنین جایی بود و شاد نبود؟
مگر میشود عطر متفاوتِ غذای مادرت را استشمام کنی
و خوشحال نباشی؟
اصلا مگر میشود کنار مادرت بنشینی،
چند استکان چایِ “اجباری اش” را بنوشی
و احساس خوشبختی نکنی؟
بهترین گوشه ی دنیا خانه ایست که کودکی هایت
میان گُل های باغچه اش نفس میکشد
بهترین کاخ دنیا را هم که برایت بسازند
هیچ کجا خانه ی پدری ات نخواهد شد…
خانه ای آنجا بود
پیرایه نداشت!
ازسادگی اش
پنجره های چوبی اش
شرم نداشت
درختان انار
انجیری
که تناور شده بود!
سبزی وشکوفه شان
نشان بهار
برگ های سرخ وزرد
پاییز
با مدادهای رنگی اش آمده است!
شاخه ها خیس آب
زمستان شده است
خانه
دگر آنجا نیست!
نه درخت
نه زمستان
نه خزان
نشانی ز بهار پیدا نیست!
مطلب مشابه: متن به یاد قدیم ها و جملات خاطرات قدیمی یادش بخیر
قدیمیا خوب فهمیده بودن از زندگی چی میخوان
حیاط
حوض
آسمون
چندتایی درخت که به وقت و فصلش
میوه هاشونو بچینی و بشینی لب حوض لذتشو ببری
همینقدر ساده و قشنگ …
خانه قدیمی مادر بزرگ، پناه آخر هفته های ما است.
از زمانی که زنگ خانه را بزنی، تا زمانی که گل بوسه خداحافظی بدرقه راهت شود،
به یاد بی حوصلگی ها و گرفتاری هایت نیستی.
سفره اش یک رنگ و دیوار هایش بوی نم برکت میدهد.
حیاطش همیشه، گل ها و درختچه ها را باردار است.
حوض کوچکی دارد که می شود قایق بی خیالی ات را روی آن بیاندازی و حرکت آرام آب را ببینی.
خانه قدیمی مادربزرگ همان جایی است که ناز قهر هایت را می کشند.
هرچهقدر آتش بسوزانی، حق را به تو می دهند.
بشقابت خالی نشده، پر میشود.
همان جایی است که برای چند ساعت،
میشود خودت باشی و آسمان را آبی تر ببینی…فاطمه ناظم
خاطرات خانه پدری در دلم جا دادم
آن همه مهر و وفا در دلم جا دادمکوچه با پله آمد به دالان
با حیاطی که سنگ است کف آنیاد آن کوچه بن بست دری
اهل آن خانه همه یکی مادرییاد آن خانه یک درب چوبی
مرد آن خانه همه اهل خوبی
خاطره انگیز احساسی در مورد خانه قدیمی
خانه ی پدری آنجاست که
همیشه و بی قید و شرط دوستت میدارند
خانه پدری آنجاست که هر چقدر که نروی یا دیر بروی
بدون سوال و گله گی منتطرت میمانند
در خانه ی پدری، تو همیشه جوان و زیبا و منحصر بفردی
خانه ی پدری امن ترین و راحت ترین جای دنیاست
حتی اگر پدر و مادرت خیلی پیر باشند یا نباشند . . .
تاکِ خانه ی پدری،
پیچیده اینجا و آنجا سبز
واریسِ ساقِ پاهایم…
غم در آنجا فروکش می کند
آفتابش پرنور تر از همه جاست
برف های زمستانش گرمی شن های ساحلی تابستان را دارد
دیوارهایش بلند و مستحکم
تا زمانی که چراغش روشن است,سفره اش گرم است
جاده اش هموار
دروازه هایش باز
جنگلش سرسبز
و درختانش پربار
قطعا تکه ای از بهشت آنجاست
خانه ی پدری را می گویم…
هر چه خانه را می تکانیم
خاطره های
خالی از هم خاطره ها
بیرون نمی ریزند
چگونه توانستیم
اینهمه سال دوام بیاوریم ؟
در دنیایی
که هیچ چیزش
دوامی نداشت
آنها که گفته بودیم «بی تو می میرم»
مرده اند
و چه کرگدنهای پوست کلفتی بوده
دل های ما!
دلتنگم برای خانه پدری
دلتنگم برای حیاط و باغچه پدری
دلتنگم برای آشیانه کوچک خانوادگی
دلتنگم برای سرزدن آفتاب بر ایران خانه پدری
دلتنگم برای بغ بغوهای کفتران برادری
دلتنگم برای عکس های بیشمار روی دیوار خواهری
دلتنگم برای صدای پر مهر و محبت مادری
مطلب مشابه: جملات حال خوب کن و متن انگیزشی برای داشتن حس و حال عالی
خونه ی بابا
همون جاییه که کلیدش رو هیچکس نمیتونه ازت بگیره
همون جایی که چه ساعت ۳ صبح بیای چه ساعت ۳ عصر
از آمدنت خوشحال میشوند
درش ۲۴ساعت شبانه روز برای تو باز است
همون جایی که وقتی میگویند دلتنگند،
یعنی واقعا دلتنگ اند
همون جایی که سر یخچالش میروی و هرچی میخواهی میخوری
همون جایی که حتی اگر
هوس کمیاب ترین خوراکی ها را هم کنی برایت می آورند
همون جایی که همه دعوایت میکنند
و غر میزنند تا غذایت را تا آخر بخوری
همون جایی که گل و گیاه هایش به طرز عجیبی رشد میکنند
آنجا قندهایش شیرین تر است
نمک هایش شور تر است
پرتقال هایش مزه ی پرتقال میدهند
غذاهایش خوشمزه تر است
آنجا کوفته ها و کتلت ها وا نمیروند
حتی عدس پلو با آن قیافه ی مسخره اش مزه ی بهشت میدهد
آنجا بالشت ها نرم ترند و پتوها گرم ترند
آنجا خواب به عمق جان آدم میچسبد
آنجا پر از امنیت و آرامش است
آنجا بابا و مامان دارد . . .
متن درباره قدیم و گذشته
خاطرات خانه پدری را یاد دارم
آن همه مهر و صفا را در دلم جا دادم
دلم می گیرد برای روزی، که نباشم در خانه پدری
دلم تنگ می شود برای خنده های قه قهی
یاد ایامی افتادم که باید بروم
کوله بارم را ببندم، با تو از این خانه روم
این بار حیاط خانه ام رنگ دگری می گیرد
بوی گل شمعدانی را گلهای رز می گیرد
از خانه ی پدری می نویسم
گریه ام می گیرد
عزیزی دست مرا می گیرد
بوسه بر گونه هایم می زند
او نیز می گرید
آن خیابان خاکی
آن خانه قدیمی که دیوار آجری داشت
آن باغچه کوچک
آن پنجره که پرده ای با گلهای آبی داشت
در شهر بزرگ گم شده است.شاید
آن مرد غریب
آن مرد که ترانه ای غمگین بر لب داشت
خاطره شب را هم با خود برد.سعید سامانی نیا
خونه ها قدیما
مدرن نبود
ولی تا دلت بخواد
گرما داشت
صفا داشت
محبت داشت
و مهربونی بود
بی تو من ماندم و این خانه و این سرنوشت
بی تو من دیگر نمیدانم چه باید گفت و چه باید نوشت…
قدیما توی خونه ها ؛نور بود، عشق بود ،رنگ بود ،زندگی بود …
بینِ آدمها صفا و صمیمیت بود ،بالاترین حدِ رفاقت و معرفت بود …
همون قدیمها که نسلِ من ندید و نزیست
اما زیاد خوند و فهمید و حس کرد توی قصه ها و کتابها و پای حرفِ بزرگترها ،
پا به پای آلبومِ عکسها و دفترچه ی نوشته ها و خاطراتِ اهالیِ قدیم…
بی شک گوشه ای از بهشت است خانه پدری…
مامنی برای زدودن غم ها و خستگی ها….
رد پایی از کودگی تا بزرگسالی در گوشه گوشه اش هویداست….
مملو از بوی خاطره…عشق…صفا…صمیمیت…
دلهای به هم پیوسته….
زادگاه عاشقانه هایم
قلب توست
که آنجا بساط
عشق بر پا کردام
تا در کرانه های بی پایان آغوشت
دوست داشتنت را زندگی میکنم
دلم از اون خونه های قدیمی حیاط داری
که توش باغچه و حوض داشت میخواد ..
بگذار برگردم
همانجا که
دلم را جا گذاشتم
بروم دلم را
از کنارچرخ خیاطی مارشال مادر م بردارم
آفتاب بیداد می کند
بگذار برگردم
سایه ام را از کنار سرو قامت پدرم بردارم
دستم کنار باغچه ریحان مادرم جا مانده است
بگذار برگردم دست و عطر زندگی را از آن باغچه دلگشا بردارم بگذار برگردم
همان جا که دلم را جا گذاشتم
همان جایی
که پدرم می گفت دختر معنی نمی دهد اینهمه بخندد
بگذار برگردم بروم آخرین قهقه های بلند زندگیم را بردارم
بگذار برگردم همانجا که دلم را جا گذاشتم بروم دلم را بردارم
راستی باغچه حیاط پدرم
پر از سنگ ریزه هایی است
که دیگر جایی برای دلتنگی هایم نیست