داستانک ازدواج مرد با دختر زیبای کشاورز
داستانک ازدواج مرد با دختر زیبای کشاورز
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود؛ نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: «پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد مي کنم، اگر تونستي دم هر کدام از اين سه گاو را بگيري، مي تواني با دخترم ازدواج کني.»
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگينترين گاوي که در عمرش ديده بود به بيرون دويد.
فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه بهتري باشد، پس به کناري دويد! گاو دوم هم خيلي بزرگ بود؛ مرد جوان به سمت حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کند و از در پشتي خارج شود.
براي بار سوم در طويله باز شد. يک گاو لاغر سر رسيد. مرد هم در موقعيت مناسبي قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد، اما گاو دم نداشت!
آن جا بود که فهميد: زندگي پر از فرصت هاي دست يافتني است؛ اما اگر به اميد آينده، بدون مبارزه به فرصت ها اجازه رد شدن بدهيم شايد ديگر تکرار نشوند.