داستان ترسناک + 10 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند
آگر به داستان های ترسناک علاقه دارید و از قصه هایی که دارای روح و ارواح هستند خوشتان می آید پس این مطلب را از دست ندهید. در ادامه 10 داستان ترساک را می خوانید که به شما پیشنهاد می کنیم این داستان های ترسناک را در شب و تنهایی نخوانید زیرا حتما از وحشت زیاد مو به تن شما سیخ خواهد شد!
فهرست موضوعات این مطلب
داستان کوتاه ترسناک خانه قدیمی مادربزرگ
من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم. همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟
درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد… کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…
داستان وحشتناک زنی در جاده متروکه
چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمیگشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیهای در جاده به چشم نمیخورد. آدریان رانندگی میکرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز میراند و پیچهای تند را به آرامی پشت سر میگذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمیشد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه میرود. پشت آن خانم به آنها بود و در نتیجه فقط موهای بلندش به چشم میخورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم میتواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.
آدریان نمیتوانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه میکرد.
آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشتزده و بیمناک به نظر میرسید. وقتی به زن نزدیکتر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آنها کرد و آنها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهرهای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.
آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمیدانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان میآید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمیدانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.
بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدتها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.
مطلب مشابه: داستان عاشقانه | مجموعه 4 داستان عاشقانه و رمانتیک احساسی
داستان کوتاه ترسناک عروسک آنابل
مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید. دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری میکرد، اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آنها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آنها رخ داد.
عروسک آنابل در ابتدا کارهای کوچکی مانند تکان دادن دستهایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام میداد که دُنا و انجی میتوانستند آن را توجیه کنند. اما کمکم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کارهایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد.
لو نزدیکترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس میکرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرفهای او گوش نمیدادند و میگفتند این فقط یک عروسک است.
تا اینکه داستان وحشتناکتر از تصورات دُنا میشود. دنا و آنجی گاهی با جابهجایی وسایل خانه روبرو میشدند و گاهی نیز نامههایی را با دستخط بچه گانه یافت میکردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن». اما گمان نمیکردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دستهای عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکههای قرمز روی دستهایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون میآمد.
دیگر قضیه عروسک جدی شد و دخترها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند. مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آنها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آنها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقهمند گردیده و آن را تسخیر نموده است.
دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشتانگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.
روزی دوستشان لو به خانه آنها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار میشود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق مینگرد، اما چیزی نمیبیند، پایین را نگاه میکند و میبیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش میکند، از روی قفسه سینهاش میگذرد و بعد دستهای عروسک دور گردن او قفل میشود و شروع به خفه کردنش میکند.
لو پس از این اتفاق از هوش میرود و روز بعد به هوش میآید و نمیداند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی میافتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی میبرد.
هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صداهایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر میکند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه میشود صدا مربوط به آنابل بوده است.
لو به اتاق دنا میرود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی میبیند. لو هنگامی که میخواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج میشود و احساس فلج در منطقه قفسه سینهاش افزایش مییابد. لو به پایین پایش نگاه میکند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی میبیند. لو با وحشت به اطراف خود مینگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمیبیند و تنها چیزی که به ذهنش میرسد آنابل است.
آثار خراش روی بدن لو را همه میتوانستند مشاهده نمایند، اما این خراشها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجهها همگی داغ و سوزان بودند.
بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آنها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.
آنها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل میشود، زیرا اشیاء بیجان را نمیتوان تسخیر کرد.
اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکارهای آنابل ادامه داشت میتوانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه میشدند.
آنها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده میگویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.
عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشهای با هشدار «باز نکنید» نگهداری میشود.
داستان روح های ترسناک در شمال ایران
خونه ما تو يكي از شهرهاي مازندرانه به اسم قائمشهر. وارد جزئيات نمي شم مستقيم ميرم سر اصل اتفاق…. من و يكي از دوستام كه پدرش جنگلبانه و خونشون تو يكي از روستاهاي جنگليه از اونجايي كه هميشه سرمون درد ميكنه و مشكل داريم افتاديم تو خط پيدا كردن گنج …. دوستم از پدرش شنيده بود كه وسطاي جنگل يه سنگ خيلي بزرگ و مكعبي هست كه قديم خزانه بوده و توش پر از طلا و جواهراته . اونجوري كه دوستم ميگفت حتي يه عده اي از اصفهان اومده بودن و با دستگاه فلزياب آمار سنگ رو گرفته بودن و معلوم شده بود كه واقعا توش طلا هست و كلي امكانات و تجهيزات آورده بودن براي سوراخ كردن سنگ و چند تا كارگر هم داشتن و اطراف سنگ چادر زده بودن شبها همون جا ميخوابيدن. اما مثل اينكه يه شب يكي از كارگرا ناپديد شده بود و فردا صبح چند كيلومتر اونورتر بيهوش پيدا كرده بودنش و بعد از اين جريان كارگرا ديگه حاضر نشدن اونجا بمونن و اون رئيس شون هم ديد ديگه كار سخته و به ريسكش نميرزه بي خيال شده بود.
حالا من و دوستم قصد داشتيم كار نيمه تمام اونا رو تموم كنيم . بعد از كلي مهندسي كردن و نقشه كشيدن يه راه به ذهنمون رسيد. يه چكش برقي و يه ژنراتور خريديم حالا بماند پولش رو با چه بدبختي جور كرديم.
شب اول : از اونجا كه روزها نمي شد كار كرد بخاطر صداي زياد چكش مجبور بوديم شبها ساعت 12 شب به بعد حفاري رو شروع كنيم. شب اول خيلي كارمون سخت بود بايد چكش و ژنراتور به اون سنگيني رو مي برديم بالا واسه همين دوستم يكي از قاطرهاي پدرش رو آورد و چكش و ژنراتور رو بار زديم و راه افتاديم … من اولين بار بود كه ميرفتم . اوايل راه معمولي بود دورو ورمون پر از درخت بود و يه راهه باريك كه از بين جنگل ميگذشت اما هر چي جلوتر ميرفتيم راه باريكتر و درختها انبوه تر ميشد تا جايي كه ديگه علفها و شاخ و برگ درختها رو كنار ميزديم و جلو ميرفتيم . به جاهايي رسيديم كه جنگلهاي آمازون رو ميذاشت تو جيبش . پر از شاخ و برگ و علف تو اون شب ابري كه هوا تاريكه تاريك بود و شب قبلش يه باروني زده بود و همه جا بوي نم ميداد.دوستم جلو حركت ميكرد با يه چراغ قوه بزرگ و قاطرهم پشت سرش و منم پشت سر اونا با فلاش گوشي موبايلم جلومو روشن كرده بودم. بعد از كلي راهپيماي و بالا رفتن از كوه رسيديم به يه محوطه باز كه يه رودخانه از وسطش رد ميشد و سنگ بزرگ دقيقا به ديواره كوه چسبيده بود.
بعد از رسيدن بارها رو آورديم پايين و نشستيم رو زمين و دوستم يه كنسرو باز كرد و شاممون رو خورديم و ساعت حول و حوش 1 شب بود كه پا شديم و ژنراتور و چكش رو برديم بالاي سنگ و به هم وصل كرديم و بعد از اينكه بهترين نقطه رو پيدا كرديم و. علامت زديم كار رو شروع كرديم نيم ساعت من و نيم ساعت دوستم با چكش كار ميكرد. واقعا صداي وحشتناكي داشت مخصوصا كه تو اون دشت مي پيچيد و انعكاسش واقعا گوش خراش بود. يك لحطه كه چكش رو خاموش ميكرديم يه سكوت خيلي سنگين و دلهره آوري تمام دشت رو ميگرفت . ساعت حول و حوش 4 بود كه دست از كار كشيديم و چكش و ژنراتور رو اطراف سنگ يه جايي مخفي كرديم و رفتيم به كلبه دوستم كه همون نزديكي ها بود. يه كلبه چوبي كه بخاري داشت . بخاري رو روشن كرديم و خوابيديم. اينقدر خسته بوديم كه نفهميديم كي هوا روشن شد. ساعت حدود 7 بود كه بيدار شديم و وسايل ها رو جمع كرديم تا برگرديم پايين. هوا كاملا روشن نشده بود و جنگل نيمه تاريك بود هنوز زياد از كلبه دور نشده بوديم كه رسييديم به يه دره و داشتيم از كنارش رد ميشديم كه يه دفعه از اونور دره صداهاي عجيبي رو شنيديم كه همينطور نزديك تر ميشدهر چي صدا نزديكتر ميشد راحت تر ميشد تشخيصش داد . يه صدايي شبيه جيغ و داد يه آدم……
همينطوري مات و مبهوت وايساده بوديم و به اونور دره نگاه ميكرديم كه يهو دوستم داد زد اونجا رو ببين …. باورم نمي شد ميدونم شما هم باور نميكنيد يه آدم كه موها و ريشش طوري بلند بود كه به زمين ميرسيد و هيچ لباسي تنش نبود و تنش پر از مو بود طوري كه سياه سياه شده بود و همينطور بالا پايين مي پريد و جيغ و داد ميزد سنگ ميگرفت و پرتاب ميكرد اينور اونور… ما خشكمون زده بود . وقتي رسيد لب دره و مارو ديد يه لحظه وايساد بعد با سرعت خيلي زيادي از دره اومد پايين و به طرف ما شروع به دويدن كرد. من و دوستم تا جايي كه ميشد به سرعت فرار ميكرديم و اون هم پشت سر ما داد ميزد و سنگ مينداخت من چند بار خوردم زمين تمام دست و پام زخمي شده بود ولي باز ميدويدم و اون آدم جنگلي هم به ما نزديكتر ميشد . به راه كه رسيديم اون هنوز دنبال ما بود تا اينكه ديدم از روبرو يه نفر داره با موتور مياد و اون آدم جنگلي صداي موتورو كه شنيد فرار كرد و از يه طرف اون موتورسوار هم تا ما رو ديد كه داريم ميدويم طرفش اونم دور زد و فرار كرد ما هم دنبالش تا اينكه رسيديم به ده و همون جا نزديكي ده هر دو خورديم زمين و تقريبا بي هوش شده بوديم
هند. بعد از يه ربع كه يه كم حالمون اومد سر جاش پا شديم و رفتيم خونه دوستم .
پدر دوستم ميگفت اون آدم جنگلي يه ديوانه زنجيريه كه از يه ديوونه خونه فرار كرده و رفته تو جنگل و الان 3 4 سالي ميشه اونجاس و بعضي ها ديدنش . ميگفت اگه شما رو ميگرفت تيكه پارتون ميكرد ….
قضيه گنج تا يه هفته مسكوت موند و ما ترجيح داديم كه بي خيال شيم ولي تو ادامه داستان ميفهميد كه اينطور نشد …
يك هفته اي گذشت و من و دوستم تو اين يه هفته با هم تماس نداشتيم. تا اينكه يه روز دوستم زنگ زد و گفت در چه حالي… گفتم امير جون مادرت بي خيال برو گنجو پيدا كن همش ماله خودت من نميخوام. گفت بابا خر نشو . حالا اون روز شانسي شد اون طرف اونجا پرسه ميزد اصلا اون طرفا نمياد. منم تنهايي نميتونم به كسي هم اعتماد ندارم. فوقش يه هفته كاره و بعدش ديگه عشق و حال …. و اينقدر گفت كه من راضي شدم.
قرار شد تفنگ شكاري پدرشو هم بياره و منم يه قمه با خودم برداشتم تا در مواقع لزوم ازشون استفاده كنيم.
فردا غروب من و دوستم آماده رفتن بوديم . همه چيز رديف بود . لباسهامونو پوشيديم و راه افتاديم . دوستم جلو و من پشت سرش. تا اينكه رسيديم به سنگ. چون يه كم زود بود ( ساعت 9:30) يه كم نشستيم و استراحت كرديم تا ساعت 11:30.بعد بلند شديم و چكش و ژنراتور رو از مخفيگاه در آورديم و برديمشون بالاي سنگ . يه لامپ هم با خودمون آورده بوديم كه وصلش كنيم به ژنراتور تا اطرافمون رو روشن كنه و بهتر بتونيم كار كنيم. كارو شروع كرديم و باز نيم ساعت من و نيم ساعت دوستم …. تا ساعت 5 صبح كار كرديم و خيلي خوب پيش رفتيم. يعني با پيش بيني هاي ما حداكثر تا يه هفته ديگه ميرسيديم به اتاقك وسط سنگ.
چند شب ديگه هم كار كرديم و هر روز سوراخ عميقتر ميشد تا جاييكه وقتي ميرفتيم توش واسه بيرون اومدن بايد يكي دستمون رو ميگرفت. يكي از شبها ساعت حول و حوش 2 نيمه شب بود و يه بارون خيلي نرمي ميزد ( اگه شمال تشريف آورده باشيد حتما ميدونيد منظورم چه جور بارونيه ). دوستم در حال كار كردن بود و كاملا تو سوراخ بود و نه من اونو ميديدم نه اون منو و مطمئن بودم صداي چكش اونقدر بلند هست كه حتي اگه داد هم بزنم صدامو نمي شنوه و من هم رو سنگ دراز كشيده بودم و بدجوري خوابم ميومد. نيمه خواب بودم كه يهو حس كردم يكي داره ميزنه به صورتم فكر كردم دوستمه كه اومده منو بيدار كنه تا برم تو سوراخ اما چشممو كه باز كردم كسي نبود پا شدم و رفتم طرف سوراخ ديدم دوستم داره كارشو ميكنه و اصلا حواسش نيست. يه كم ترس ورم داشت اما با خودم گفتم حتما خيالاتي شدم . اومدم و دوباره دراز كشيدم . ولي ديگه خوابم نميومد فقط چشمامو بسته بودم صداهاي عجيبي دور و ورم ميشنيدم صداي خنده هاي بلند كه از دور ميومد صداي گريه يه زن … صداي اذان !!! ولي ساعت دو بود و تا اذان حداقل دو ساعت ديگه مونده بود تازه ما اينقدر از اولين روستا دور بوديم كه عمرا صداش به اينجا ميرسيد. پا شدم و با عجله رفتم سمت سوراخ و دوستمو صدا كردم اما نمي شنيد واسه همين با دستم زدم رو شونش . اون بيچاره هم با اينكار من بدجوري ترسيد و نزديك بود چكش رو بزنه رو پاش..
چكش رو خاموش كرد و گفت چيه ؟ وقتي صداي چكش قطع شد همه صداها هم قطع شد و يه سكوت خيلي سنگيني همه جا رو گرفت فقط از دور صداي پارس سگ ميومد و من همينطوري دهنم نيمه باز مونده بود و به اطراف نگاه ميكردم . دوستم آروم زد زير گوشم و گفت چته ؟ با اين كارش من يهو از جام پريدم . نميدونم چرا ولي يه لحظه ته دلم يه جوري شد . با اينكارم دوستم زد زير خنده و يه ريز مي خنديد . منم با عصبانيت به دوستم نگاه ميكردم يهو احساس كردم دوستم داره خيلي غيرعادي مي خنده و هر لحظه خندش شديد تر ميشه و سرشو تكون ميداد من داد زدم امير خفه شو نخند . ولي اون ديگه به طرز وحشتناكي داشت مي خنديد وسعي ميكرد از سوراخ بياد بيرون اما نمي تونست يه لحظه به دستهاي دوستم نگاه كردم كه رو لبه ي سوراخ بود باورم نمي شد سه تا انگشت كلفت داشت دستاش خيلي وحشتناك بودن ولي هر چي سعي ميكرد نميتونست بياد بيرون من عقب عقب اومده بودم و ديگه صورت دوستم رو نمي ديدم فقط دستاش معلوم بود. از ترس همه بدنم مي لرزيذ و صداي خنده دوستم هنوز بلند بود و خيلي وحشتناك تا اينكه ديدم دوستم داره با زحمت از سوراخ مياد بيرون نصف بدنش اومد بيرون و بعد كاملا اومد. من ديگه كاملا سكته كرده بودم صورت دوستم انگار سوخته و متلاشي بود نمي تونست رو پاش وايسه و هي ميخورد زمين و دوباره پا ميشد و ميومد سمت من . به سرعت پريدم و تفنگ رو گرفتم و به طرف دوستم شليك كردم صداي شليك گلوله تو تمام دشت پيچيد و …..
آروم چشمام رو باز كردم ديدم صداي چكش برقي هنوز مياد تند از جام بلند شدم و رفتم سمت سوراخ و ديدم دوستم داره كار ميكنه. صداش كردم اما نشنيد خواستم با دست بزنم رو شونش اما پشيمون شدم فقط همون بالاي سوراخ نشستم و دورو ورم رو نگاه ميكردم .
صداي چكش قطع شد و دوستم با آستينش عرق پيشونيش رو پاك كرد و بعد بلند صدام كرد و وقتي جوابش رو دادم جا خورد . گفت من فكر كردم خوابي اينجا چيكار ميكني . قبل از اينكه منتظر حوابم بشه دستشو دراز كرد و گفت كمك كن بيام بالا… من همينطوري نگاش ميكردم اونم نگام ميكرد گفت معطل چي هستي زود باش دارم از خستگي ميميرم. دستش رو گرفتم و اومد بالا.. يه كم لباساش رو تكوند و به من گفت خوب بيا يه كم بشينيم صحبت كنيم بعد تو برو…. اومديم نشستيم . امير گفت : به نظرت چه قدر ديگه كار داريم . گفتم نميدونم خدا كنه زودتر تموم شه امنيت نداره اينجا . دوستم خنديد و گفت : نابرده رنج گنج ميسر نمي شود . من گفتم : جم كن بابا واسه من شعر ميگه ميدوني چي شد همين يه ربع پيش… و بعد ماجرا رو براش تعريف كردم. گفت چرت نگو همش فكر و خياله . اصلا جن چيه ؟ اين چيزا وجود ندارن . من كه از اين چيزا نمي ترسم . بيا برو سر كارت منم يه چرت بخوابم.
منم چيزي نگفتم و رفتم تو سوراخ و چكش رو روشن كردم. صداي چكش تو سوراخ حبس ميشد و چند برابر مي شد واسه همين من عملا هيچ صداي ديگه اي رو نميشنيدم……….
همينطوري حواسم به كارم بود و چيزي نميشنيدم. نيم ساعتي كار كردم و خسته شدم. چكش رو خاموش كردم و دوستم رو صدا كردم تا بياد كمكم كنه. چند بار صداش كردم ولي جواب نداد. فكر كردم رفته پايين دستشويي … منتظر موندم تا بياد اما خبري نشد. بي خيال شدم و دوباره چكش رو روشن كردم و يه كم ديگه كار كردم ولي خيلي خسته بودم واسه همين دوباره دست از كار كشيدم و دوستم رو صدا كردم بازم جوابي نيومد. ديگه واقعا ترسيدم . تمام سعي خودمو كردم كه بيام بيرون اما هر كاري ميكردم نميشد . تمام بدنم بي حس شده بود از خستگي. نشستم رو زمين و به خودم لعنت فرستادم….
رو زمين نشسته بودم و سرمو گذاشتم رو زانوم … يهو يه سنگ نسبتا بزرگ افتاد تو سوراخ و خورد به دستم. از جام پريدم و بالا سرمو نگاه ميكردم يه سنگ ديگه اومد اكه جا خالي نداده بودم ميخورد تو سرم و داغون مي شدم. بعد از چند لحظه ديدم هر ثانيه داره سنگ ميفته تو سوراخ انگار از اطرف سنگ مينداختن توش . با دستام سرمو گرفته بودم و همينطوري سنگاي ريز و درشت ميخورد به دست و بدنم و صداي خنده هاي وحشتناك از بيرون ميومد و من مونده بودم چيكار كنم تا اينكه تصميم گرفتم هر جوري شده به هر جون كندني هست از سوراخ بيام بيرون تمام سعي خودمو كردم پامو گذاشتم رو چكش و بالاخره اومدم بيرون ….
سريع پا شدم و اومد لبه سنگ …. باورم نميشد تمام تنم يخ زد پاهام سست شد طوري كه خوردم زمين… دورو ور سنگ اشباح سفيد رنگي بودن كه خم ميشدن و از زمين سنگ ميگرفتن و پرتاب ميكردن سمت سوراخ تا منو ديدن همشون يه لحظه مكث كردن و به من نگاه كردن بعد همشون باهم از سنگ دور شدن و بين درختا ناپديد شدن….
از جام نميتونستم تكون بخورم نفسم بالا نميومد. معلوم بود همين نزديكيا هستن صداهاشون ميومد صداهاي عجيب. صداي خنده . پچ پچ كردن . صداي خش خش برگ و بعد صداي خنده . حس مي كردم از لابلاي درختا دارن نگام ميكنن. من خودمو رو زمين مي كشيدم به سمت تفنگ تفنگو گرفتم و از جام بلند شدم و داد ميزدم كثافتا بريد گم شيد ميكشمتون …. بعد هي دور خودم مي چرخيدم همش حس ميكردم يكي از پشت داره بهم نزديك ميشه . تو همين حالت انگار يه چيزي بهم خورد و من نزديك بود بيفتم تا اومدم برگردم ببينم چي بود دوباره از يه سمت ديگه اين اتفاق افتاد و بعد صداي خنده دور ورم ميشنيدم و هي تنه ميخوردم و تند تند شليك مي كردم با هر بار شليك كردن صداي خنده ها شديد تر ميشد تا اينكه خوردم زمين و ديگه نميتونستم از جام پا شم و تمام بدنم قفل شده بود انگار يكي دستها و پاهامو نگه داشته بود و يكي داشت خفم ميكرد هر چي زور زدم حتي يه ذره هم از جام تكون نخوردم تو همون حالت خفگي صلوات مي فرستادم ولي هيچ تاثيري نداشت درست تو اوج خفگي يهو دست و پام ول شد و تونستم از جام تكون بخورم. مغزم كار نمي كرد . خدايا چيكار ميكردم . اول تصميم داشتم فرار كنم اما فكر اينكه پامو بزارم تو جنگل تاريك تنم رو ميلرزوند. تند تند نفس مي كشيدم و اشكم در اومده بود بهترين جاي ممكني كه به ذهنم رسيد همون سوراخ بود با يه حركت خودمو پرت كردم تو سوراخ و زود گوشي موبايلم رو در اوردم . ديدم يه دونه آنتن داره شماره خونه خودمون رو گرفتم . زنگ مي خورد اما كسي گوشي رو نمي گرفت. داشتم نااميد مي شدم كه داداشم خواب آلود گوشي رو گرفت و گفت الو .. فقط يه كلمه گفتم توروخدا منو نجات بديد. داداشم گفت تويي ؟ كجايي ؟ بياي خونه بابا بيچارت ميكنه . گفتم ببين من …… تماسمون قطع شد و همون يه آنتن هم رفت . دوباره سنگ انداختن شروع شد. ديگه بيخيال شده بودم و همينطوري نشسته بودم ته سوراخ و سنگا بهم ميخوردن سر و صورتم خوني شده بود . داشتم زير سنگا مدفون مي شدم . صداي خنده هاي وحشتناك رو ميشنيدم كه دور و نزديك ميشد بعضي وقتها هم صدا از بالاي سوراخ ميومد و احساس ميكردم ميان دم سوراخ و منو نگاه ميكنن و ميرن…….. ديگه نايي نداشتم كه يهو صداي زنگ موبايلم رو شنيدم . گوشي رو از بين سنگا در آوردم . اونور خط پدرم بود.
پسر تو كجايي ؟ ……………………………………….
وقتي چشمامو باز كردم ديدم تو رخت خواب دراز كشيدم و سرم باندپيچي شده و همه بدنم درد ميكنه. بعد داداشم رو ديدم كه داره با تلفن حرف ميزنه … از جام بلند شدم و به زحمت اومدم سمتش پشتش به من بود يه دفعه برگشت و تا منو ديد گوشي رو پرت كرد و از رو صندلي افتاد رو زمين. من خندم گرفت . از اون خنده هاي بلند و وحشتناك . داداشم با ترس نگام ميكرد و با التماس گفت تورو خدا نخند……………..
دو هفته اي افتاده بودم خونه و نميتونستم بيرون برم . تا اينكه بالاخره حالم بهتر شد و از خونه زدم بيرون . اولين كاري كه كردم زنگ زدم به دوستم و يه قراري گذاشتيم تو پارك پشت شهرداري ( بچه هاي قائمشهر ميدونن كجا رو ميگم) وقتي نشستيم براي چند دقيقه هر دو ساكت بوديم تا اينكه دوستم گفت : عجب شبي بود. باورت ميشه ؟ من كه همشو يه خواب ميدونم …. گفتم : ميشه خفه شي ؟ دارم فكر ميكنم . يه نگاه چپي به من انداخت و گفت به چي ؟ گفتم : به اينكه تو اون شب كدوم گوري بودي ؟ دوستم خنديد و گفت بزار بهت بگم چه بلايي سرم اومد…..
دوستم تعريف كرد . اون شب بعد از اينكه تو رفتي تو سوراخ منم خوابيدم. من آدمي هستم كه هر چي هم خسته باشم و خوابم بياد يه ربع ميكشه تا خوابم ببره اما اون شب همين كه سرمو گذاشتم زمين خوابم گرفت. يه خواب سنگين….. ديگه چيزي نفهميدم. تا اينكه سردم شد . و آروم از خواب پا شدم صبح زود بود . هوا تقريبا روشن شده بود. از جام پا شدم و دورو ورمو نگاه كردم يه مدت همينطوري گيج و منگ بودم . من وسط يه راه خاكي بودم كه اصلا برام آشنا نبود. لباسام رو تكوندم و يه سمتي رو گرفتم و براه افتادم تا اينكه به يه ده رسيدم و جلو در مسجد نشستم. تا اينكه يه نفر از تو مسجد اومد بيرون . قيافش آشنا بود از من پرسيد تو پسر فلاني نيستي؟ گفتم آره . گفت اول صبح اينجا چيكار ميكني ؟ گفتم گم شدم. اونم به من گفت پاشو بيا و بعد با وانتش منو رسوند خونمون … بعدا فهميدم من چند روستا اون طرف تر بودم بعد پدرم ظهر اومد خونه و تمام ماجرا رو تعريف كرد كه پدر تو نصف شب اومد در خونه ما و با پدر من اومدن طرف سنگ و تورو بيهوش پيدا كردن و كلي دنبال من گشتن اما خبري از من نبود. بعد پدرم تا ظهر تو جنگل بوده دنبال من و ظهر هم اومد خونه و منو ديد و باقي ماجرا …..من و دوستم با تمام اين ماجراها باز آدم نشده بوديمو بازم دنبال اين جريان بوديم. البته ديگه گنج رو بي خيال شده بوديم و دنبال چيزاي ديگه بوديم . از همه پيرمردهاي روستا در مورد اون سنگ پرس جو مي كرديم. تا اينكه يه پيرمرد خيلي مسني كه همه ميگفتن اون يه چيزايي ميدونه به ما گفت با هم بريم اونجا . سه نفري رفتيم نزديك سنگ ( البته روز ساعت 2 بعد از ظهر ) بعد اون روي سنگ يه چيز مربعي به ما نشون داد و گفت اين درشه كه طلسم شده و من دقت كردم ديدم آره راست ميگه به مرور زمان با خود سنگ يكي شده اما جاش مشخصه. بعد اون پيرمرد گفت كه بي خيال اين سنگ بشيد چون هر چه قدر هم سوراخ كنيد به وسطش نمي رسيد فقط از طريق درش ميتونيد وارد بشيد كه اونم طلسمه. بعد با عصاش به سنگ ميكوبيد و صدا توش ميپيچيد . بعد گفت اگر هم درش رو باز كنيد باز معلوم نيست كه چي بشه.. من پرسيدم يعني چي ؟ گفت بعضيا ميگن توي سنگ پر از گاز سمي و كشندس و هر كي درش رو باز كنه درجا ميميره و يه عده هم ميگن توش جن هست…. من و دوستم كاملا بي خيال شديم و چكش و ژنراتور رو هم فروختيم زير قيمت و كماكان در حسرت اون گنج هستيم …..
روح دختر بچه
![داستان ترسناک + 10 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند روح دختر بچه](https://www.topnaz.com/wp-content/uploads/2024/02/istock-805180316_small.jpg)
ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی میکنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.
اواسط راه بودم که ناگهان دختربچهای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیرهاش را کاملاً روی خود احساس میکردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود میپرسیدم که دختربچهای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه میکند، میخواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شدهام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنههای هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس میکردم تنها نیستم.
با ناراحتی و تا حدی وحشتزده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا میکردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش میکردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانهمان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیبتر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیادهرو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیادهرو نشسته بود و به من لبخند میزد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.
در حالی که بیخود و بیجهت نعره میزدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایهها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندختهام، همسایهها را از خواب پراندهام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیدهام و دچار توهم نشدهام.
چند روز بعد به همان نقطهای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علفها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانوادهاش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور میکنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمیبرم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمیگردم، شخصی را همراه خود میکنم.
مطلب مشابه: داستان طنز و خنده دار + 10 داستان کوتاه بسیار خنده دار و جالب
خانه ترسناک با ارواح مردگان
پسر عموی بزرگم منزل ای را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.
مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز مي نمايد.
همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود.
زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد.
من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! همین تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود.هنگامی که در سالن می نشستم و تمام کنار هم بودیم،
به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می گردد اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتا می توانم بگویم که همان سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بوده اند.
هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش ، بلکه در همه بخش های بالای منزل.اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.
من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم اما اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.مادرم همچنان حرفهایم را باور نمی بکند و به نظرش مجنون شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می بیند!
آدمی در حمام که وجود نداشت!
![داستان ترسناک + 10 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند دوش حمام](https://www.topnaz.com/wp-content/uploads/2023/04/دوش-حمام.webp)
” اون روز هم مثل بقیه روزا انقدر زود رفته بودم حموم که دلاک حموم هنوزم خواب بود و کل چراغای حموم خاموش بود. بهم تذکر داده بود که اومدی منو بیدار نکن، منم خیلی آروم رفتم دنبال کار خودم و این سری دیدم ی آقایی تو حموم داره خودشو میشوره و منم که تا حالا کسی جز خودم تو اون ساعت ندیده بود سلام کردم بهش و باهم شروع کردیم به صحبت و ازش خواستم تا پشتم رو کیسه بکشه و چون قدش کوتاه بود باید روی جایی مینشستم که دستش برسه. ریشای تقریبا بلندی هم داشت.
نشستم روی نیمکتی که توی حموم بود و اونم شروع کرد کیسه کشیدن و حرف زدن. خیلی گرم صحبت شده بودیم که سرمو خم کردم تا پشتمو راحت تر کیسه بکشه ولی ی دفعه چیزی دیدم که همه ازش حرف میزدن و من به چشم ندیده بودم. اون آدم بجای پا سٌم داشت. عرق سردی روی بدنم بود و بدنم میلرزید و بهم گفت چرا میلرزی؟ که منم بهش گفتم خیلی سرده. انگار نه انگار که فهمیده بودم این همه مدت با ی جن داشتم صحبت میکردم و چرا اولش به پاهاش دقت نکرده بودم.
بدون اینکه نشون بدم ترسیدم آب گرفتم به خودم و ازش خدافظی کردم و از حموم رفتم بیرون، مثل همیشه پول رو گذاشتم رو میز حمومی و اومدم بیرون. با کسایی که بهشون اعتماد داشتم صحبت کردم و همشون گفتن درسته تو دیدیش و زیاد خودتو نگران نکن. اما از اون به بعد دیگه اون مرد رو ندیدم. به مرد حمومی هم گفتم که گفت اصلا ی همچین آدمی رو ندیده. الان که به سن 80سالگی رسیدم با خودم میگم چقدر دل و جرات داشتم که بازم بعد از اون جریان تنها میرفتم حموم.
داستان یک کتاب عجیب
![داستان ترسناک + 10 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند داستان یک کتاب عجیب](https://www.topnaz.com/wp-content/uploads/2024/02/Horror-Book-Banner.jpg)
یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانهاش زندگی میکرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانهاش میرفت که یکمرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا میکند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را میتوانست بخواند، اما وسوسه میشود که کتاب را بردارد.
وقتی کتاب را باز میکند و نوشتههایی را میبیند که به زبان فارسی نیستند و نمیتواند آنها را بخواند، حدس میزند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانهاش میبرد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز میکند؛ یک صفحه میآید که بزرگ نوشته: «برگردون»مرد کتاب را میبندد. فکر میکند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر میشود، چشمانش ضعیف شدهاند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را میآورد که میبیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کمکم دارد میترسد، به تار مو دست نمیزند و به صفحه بعدی که میرود، میبیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون میگذارد و میگوید: «این دیگه چه مسخره بازیایه!» بعد با خودش میگوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد میخوابد. بلند که میشود، میبیند که هوا در حال تاریک شدن است. میرود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.
وقتی از اتاق خواب به هال میآید، یک نگاه هم به در هال میاندازد و یکهو میبیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمیخورد. مرد جلوتر میرود و میگوید: «خانم شما اینجا چیکار میکنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمیدهد. مرد هرچیز دیگری میگوید، هر اِهِن و اوهونی میکند و هرکاری میکند، زن نمیرود و عکسالعملی نشان نمیدهد.
با خودش میگوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایهها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار میتونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»
بعد در ساختمان را میبندد و قفل میکند و هرچه به زن میگوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمیکند. مرد هم نمازش را میخواند و شام میخورد و نوبت به خواب میرسد. میرود که بخوابد. چراغها را خاموش میکند. بعد نصف بدنش را زیر پتو میکند. چشمهایش باز است و خوابش نمیبرد.
همینطوری که چشمهایش باز است، میبیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش میشود و متوجه میشود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت میکند و موهای دراز زرد و ژولیدهاش با یک لباس پاره پاره و با چشمهای قرمز و صورت سوختهاش به مرد نگاه میکند.
زن ناگهان روی سر مرد میپرد و به شدت گلوی مرد را فشار میدهد و میگوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور میکنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین میکند و زن هم گردنش او را رها میکند.زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش میگوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمیبری و تار موت رو از کتاب دور نمیکنی؟» زن سریع برمیگردد و درحالیکه چشمهای قرمزش در حال جوشیدن است، میگوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمیدارد و میرود. مرد نگاهش به پاهای زن که میافتد، میبیند که پا نیست و سم خر است.
زن به در ساختمان که میرسد مرد میگوید: «در قفله صبر کن من…» یکمرتبه میبیند که زن از در رد میشود. مرد حیرتزده میماند و با ترس و لرز میخوابد.
فردا صبح اول وقت همان کارهایی را که زن گفته، انجام میدهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا میکند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.
مطلب مشابه: 15 داستان کوتاه چند خطی + داستان و قصه پندآموز و مفهومی آموزنده
![داستان ترسناک + 10 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند داستان ترسناک](https://www.topnaz.com/wp-content/uploads/2023/04/423246da-4912-416f-8c24-60f722e1f6b8.jpg)
داستان خونه قدیمی
این داستان ترسناک واقعی که میخوام برای شما تعریف کنم مربوط میشه به 8 سال پیش که بابای من تصمیم گرفت بالای اشرفی اصفهانی ی خونه کرایه کنه. کلا توی اون خیابون ما همه خونه ها نوساز بودن بجز اینی که ما اجاره کردیم. هنوز بافت قدیمی و حیاط خودشو حفظ کرده بود و با همین ی مورد دل پدر و مادر منو برده بود. جالب بودن قضیه خونه از جایی برای من شروع شد که املاکی سر خیابون گفت چندبار خواستیم بسازیم اما نشده. خب چرا نشده؟؟؟
سرتون رو درد نیارم. ما اونجا ساکن شدیم و من سر کار میرفتم و خواهرم مدرسه میرفت و خیلی لذت میبردیم از اونجا تا اینکه ی روز ساعت 3 صبح خواستم برم دستشویی که دیدم مادرم ی سینی چایی ریخته آورده تو پذیرایی خونه. گفتم مامان این چیه؟
جوابش منو میخکوب کرد. گفت: مگه نمیبینی دور تا دور آدم نشسته و مهمون داریم؟ اینجوری نیا وسط مهمونی و رعایت کن. اضطراب رو تو چشمای مادرم میدیدم. کلی با مادرم کلنجار رفتم که کسی نیست و بیا بریم و …. اما میترسید و میگفت فقط برو بخواب. بابای من ماموریت بود و وایسادم تا از ماموریت بیاد و همه ماجرا رو برای بابام تعریف کردم. بعدش پدر من گفت شاید خواب زده شدید و … اما با پافشاری من، بابام رفت و از در و همسایه پرس و جو کرد.
متوجه شدیم هرکسی تو این خونه بوده یا دیوونه شده یا از این خونه فرار کرده، در صورتی که همسایه ها هیچی نمیفهمیدن. با املاکی سر خیابون حرف زدیم که بعد از کلی انکار کردن، گفت واقعیتش منم شنیدم اما گفتم خرافاته. رفتارای مادرم تو اون خونه داشت عجیب تر میشد و پرخاشگری مادرم زیاد شده بود که پدرم رفت و قرارداد خونه رو کنسل کرد. به مالک توی فسخ قرارداد گفتیم اونجا رو بکوب بساز یا نذار کسی اجاره کنه که گفت هروقت خواستم بسازم ی بلایی سر خودم و خانوادم یا معمار ساختمون میفتاد.
باورتون نمیشه بعد رفتنمون آرامش به زندگی و مادرم برگشت. مادرم هنوزم که هنوزه با گریه و ترس از اون خونه تعریف میکنه و هنوزم اون خونه قدیمی بعد 8سال خالی اونجاس.
![داستان ترسناک + 10 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند داستان ترسناک](https://www.topnaz.com/wp-content/uploads/2023/04/540735_910.jpg)
داستان چاه خوفناک و جواهرات
یه زن و مرد توی مزرعه ای فرسوده دور از مردم زندگی میکردن. شوهر، پیرمردی شرور و بد اخلاق بود که از زندگی با همسرش لذت می برد. اون به ندرت با زنش صحبت می کرد و وقتی اون چیزی می گفت، پرخاش میکرد و بهش میگفت که دهنشو ببنده.
یه روز، مرد در حال کندن چاه توی خونهاش بود و همسرش به اون کمک می کرد. یهویی، کف از سوراخ عمیق خارج شد. مرد متعجب شد و می خواست ببینه چه اتفاقی افتاده، بنابراین به همسرش گفت که به خونه برگرده و چراغ قوه بیاره.
زن اومد و مرد چراغ قوه رو روشن کرد، اونو به طناب بست و توی گودال انداختش. پایین و پایینتر رفت، اما مهم نبود که چقدر طناب رها کرد، به نظر نمی رسید که طناب به ته برسه.
مرد شروع به کشیدن طناب به عقب کرد، اما به چیزی گیر کرد. در نهایت مرد به سختی تونست طناب رو بالا بکشه. وقتی طناب بالا اومد، چراغ قوه شکسته بود ولی در عوض، یه کیف کوچیک سفید به اون وصل شده بود. با دستای لرزون، اونو باز کرد و در کمال تعجب، یه تیکه طلا همراه با یه یادداشت دست نویس توش بود.
مرد یادداشت رو برداشت و سعی کرد اونو بخونه، اما به زبانی نوشته شده بود که نمی تونست بفهمتش، بنابراین کاغذو دور انداخت. اون به همسرش گفت که برای خرید چراغ قوه بیشتر به شهر میره و بهش دستور داد تا زمانی که بیاد، حفره رو زیر نظر داشته باشه.
به محض اینکه شوهرش رفت، به سرعت به خونه برگشت و توی کمد ها به دنبال فرهنگ لغت گشت که متوجه شد روش نوشته:
“غذا بفرست”
زن یه تیکه ژامبون بزرگ رو از یخچال بیرون آورد. وقتی به سوراخ برگشت، ژامبون رو توی یه سطل گذاشت، اونو به طناب بست و پایین فرستادش.
زن مدتی منتظر موند و سپس طناب رو به عقب کشید. سطل خیلی سنگین بود و زن مجبور شد برای استراحت، توقف کنه. اون در آخر سطل رو بالا آورد و از دیدن سطل که تا انتها پر از جواهرات درخشان شده بود، شوکه شد. یه یادداشت دیگه وجود داشت و این بار، اون به زبان انگلیسی بود.
روش نوشته شده بود: “غذای بیشتری بفرست”.
اون به سرعت به خونه برگشت و جواهرات رو مخفی کرد.
وقتی مرد برگشت، پشت وانتش پر از چراغ قوه بود. اون تعدادی از اونارو توی سطل گذاشت و پایین داد، اما وقتی طناب رو به عقب کشید، عصبانی شد و متوجه شد که سطل خالیه درحالی که همهی چراغ قوه ها شکسته.
اون با خشم شدیدی، بقایای چراغ قوههارو لگد کرد و فحش داد. به خونه برگشت و اسلحه کمری خودشو آورد. به همسرش گفت که قراره به سوراخ بره و با طلا برگرده. زن به شوهرش التماس کرد که نره، اما اون خیلی عصبانی بود و به زن گوش نداد. اون یه سطل بزرگ رو به پشت کامیونش وصل کرد. توی سطل رفت و به زنش گفت اونو بعد ده دقیقه بالا بکشه.
زن ماشینو روشن کرد و سطلی که مرد توش ایستاده بود، پایین رفت.
با گذشتن ده دقیقه کامل به ساعتش خیره شد بعد کلید رو تکون داد و وینچ پشت کامیون، شروع به کشیدن سطل به سطح زمین کرد.
اون به سطل بزرگ نگاه کرد، اما شوهرش اونجا نبود. در عوض، داخلش با شمش طلا، جواهرات و سکه پر شده بود.
روی اونا یادداشت جدیدی بود که توش نوشته شده بود:
“با تشکر برای گوشت”.