مجموعه زیباترین اشعار بیدل دهلوی + عکس نوشته شعر عاشقانه این شاعر
در این بخش از تاپ ناز گزیده ای از بهترین و ناب ترین اشعار کوتاه و بلند بیدل دهلوی را بری شما عزیزان آماده کرده ایم. امیدواریم که مورد پسندتان قرار گیرد.
مجموعه گلچین شده اشعار بیدل دهلوی
چشمیکه ندارد نظری حلقه دام است
هرلبکه سخن سنج نباشد لب بام است
بیجوهری از هرزه دراییست زبان را
تیغیکه به زنگار فرورفت نیام است
موج پوشید روی دریا را
پردهٔ اسم شد مسما را
نیست بی بال اسم پروازش
کس ندید آشیان عنقا را
عصمت حسن یوسفی زد چاک
پردهٔ طاقت زلیخا را
می کشد پنبه هر سحر خورشید
تا دهد جلوه داغ دل ها را
جاده هر سو گشاده است آغوش
که دریده ست جیب صحرا را
شعلهٔ دل ز چشم تر ننشست
ابر ننشاند جوش دریا را
آگهی می زند چو آیینه
مُهر بر لب زبان گویا را
قفل گنج زر است خاموشیاز صدف پرس این معما را
بیدل ار واقفی ز سرّ یقین
ترک کن قصهٔ من و ما را
عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
از گداز دل دهد روغن چراغ طور را
عشق چون گرم طلب سازد سر پر شور را
شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را
عشق هر جا شوید از دل ها غبار رنگ را
ریگ زیر آب خنداند شرار سنگ را
گر دل ما یک جرس آهنگ بیتابی کند
گرد چندین کاروان سازد شکست رنگ را
خامشی در پرده سامان تکلمکرده است
از غبار سرمه آوازی توهم کرده است
بیتوگر چندی درین محفل به عبرت زندهایم
بر بنای ما چو شمع آتش ترحمکرده است
مطلب مشابه: بهترین اشعار دو بیتی حافظ؛ گلچین اشعار کوتاه و غزلیات ناب حافظ شیرازی
بس که وحشت کردهاست آزاد، مجنونمرا
لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا
در سر از شوخی نمیگنجد گل سودای من
خم حبابی میکند شور فلاطون مرا
داغ هم در سینهام بیحسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بودهست هامون مرا
کو دم تیغیکه در عشرتگه انشای ناز
مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا
ساز من آزادگی، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموشتوفان جنون را ساحلم
این حباب بینفس پل بست جیحون مرا
عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا
داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند
طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا
عشق میبازد سراپایم بهنقش عجز خویش
خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا
غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن
میدمد خط تاکند فکر شبیخون مرا
عکس نوشته اشعار بیدل دهلوی
در عالمی که با خود رنگی نبود ما را
بودیم هر چه بودیم او وانمود ما رامرآت معنی ما چون سایه داشت زنگی
خورشید التفاتش از ما زدود ما راپرواز فطرت ما، در دام بال می زد
آزاد کرد فضلش از هر قیود ما رااعداد ما تهی کرد چندان که صفر گشتیم
از خویش کاست اما بر ما فزود ما را
اشک یک لحظه به مژگان بار است
فرصت عمر همین مقدار است
زندگی عالم آسایش نیست
نفس آیینه این اسرار است
ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم
که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی
چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت
که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی
مطلب مشابه: مجموعه اشعار تک بیتی مولانا؛ شعر کوتاه و زیبای عاشقانه از مولانا
از ترحم تا مروت از مدارا تا وفا
هر چه را کردم طلب دیدم ز عالم رفته است
ز بزم وصل، خواهش های بیجا می برد ما را
چو گوهر موج ما بیرون دریا میبرد ما را
ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان
نگه تا می رود از خود به یغما می برد ما را
عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
از گداز دل دهد روغن چراغ طور را
عشق چونگرم طلب سازد سر پرشور را
شعله افسرده پندارد چراغ طور را
داغ عشقم، نیست الفت با تن آسانی مرا
پیچ و تاب شعله باشد نقش پیشانی مرا
من نمیگویم زیان کن یا به فکر سود باش
ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش
نقد حیرتخانه هستی صدایی بیش نیست
ای عدم نامی به دست آوردهای موجود باش
بی سخن باید شنیدن چون نگین نام مرا
زخم دل چندین زبان داده ست پیغام مرا
مطلب مشابه: مجموعه اشعار دو بیتی صائب تبریزی؛ مجموعه شعر زیبای عاشقانه و احساسی این شاعر
دام یک عالم تعلقگشت حیرانی مرا
عاقبتکرد این در واکرده زندانی مرا
محو شوقم بوی صبح انتظاری بردهام
سردهای حیرت همان در چشم قربانی مرا
جوش زخم سینهام،کیفیت چاک دلم
خرمی مفت تو ایگلگر بخندانی مرا
ای ادب، سازخموشی نیز بیآهنگ نیست
همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا
مدّعمرمیکقلمچون شمعدروحشتگذشت
آشیان هم برنیاورد از پرافشانی مرا
عجز همچونسایه اوجاعتباری داشتهست
کرد فرش آستانت سعی پیشانی مرا
پرده ساز جنونم خامشی آهنگ نیست
ناله میگردم به هر رنگیکهگردانی مرا
نالهواری سر ز جیب دل برون آوردهام
شعلهٔ شوقم، مباد ای یأس بنشانی مرا
احتیاج خودشناسی جوهر آیینه نیست
من اگر خود را نمیدانم تو میدانی مرا
بیدل افسون جنون شد صیقل آیینهام
آب داد آخر به رنگ اشک عریانی مرا
به گلشن گر بر افشاند ز روی ناز کاکل را
هجوم ناله ام آشفته سازد زلف سنبل را
چرا عاشق نگیرد ازخطش درس ز خود رفتن
که بلبل موج جام باده می خواند رگ گل را
اشعار عاشقانه و زیبای بیدل دهلی
در پرده ساز ما نوا بسیار است
عیب و هنر و رنگ و صفا بسیار است
خواهی کف گیر و خواه گوهر بردار
ما دریاییم و موج ما بسیار است
نگاه وحشی لیلی چه افسون کرد صحرا را
که نقش پای آهو چشم مجنون کرد صحرا را
دل از داغ محبت گر به این دیوانگی بالد
همان یک لاله خواهد طشت پرخون کرد صحرا را
دل به زبان نمی رسد لب به فغان نمی رسد
کس به نشان نمی رسد تیر خطاست زندگی
یک دو نفس خیال باز ، رشتهٔ شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ، ملک خداست زندگی
مطلب مشابه: مجموعه زیباترین اشعار دو بیتی اقبال لاهوری؛ زیباترین اشعار عاشقانه کوتاه
چشم وا کن شش جهت یارست و بس
هر چه خواهی دید، دیدارست و بس
سبحه بر زنار وهمی بستهاند
اینگره گر واشود تارست و بس
گر بلند و پست نفروشد تمیز
از زمین تا چرخ هموارست و بس
هر نفس صد رنگ بر دل میخلد
زندگانی نیش آزارست و بس
چند باید روز بازار هوس
چینیات را مو شب تارست و بس
باغ امکان نیست آگاهی ثمر
جهل تا دانش جنون کارست و بس
مبحث سود و زیان در خانه نیست
شور این سودا به بازارست و بس
کاری از تدبیر نتوان پیش برد
هر که در کار است، بیکارست و بس
دود نتوان بست بر دوش شرار
چون ز خود رستی نفس بارست و بس
جهل ما بیدل به آگاهی نساخت
نور بر ظلمت شب تارست و بس
هر جا روی ای ناله سلامی ببر از ما
یادش دل ما برد به جای دگر از ما
امید حریف نفس سست عنان نیست
ما را برسانید به او پیشتر از ما
دل را فلک آخر به گدازی نپسندید
هیهات چه بر سنگ زد این شیشه گراز ما
تا کی هوس آوارهٔ پرواز توان زیست
یا رب که جدا کرد سر زیر پر از ما؟
چشم تو به حال من گر نیم نظر خندد
خارم به چمن نازد عیبم به هنر خندد
تا چند بر آن عارض بر رغم نگاه من
از حلقهٔ گیسویت گل های نظر خندد
در کشور مشتاقان بی پرتو دیدارت
خورشید چرا تابد بهر چه سحرخندد
دل می چکد از چشمم چون ابر اگر گریم
جان می دمد از لعلت چون برق اگر خندد
از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است
دیده هرجا باز می گردد دچار رحمت است
خواه ظلمتکن تصور خواه نور آگاه باش
هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است
ذرهها در آتش وهم عقوبت پر زنند
باد عفوم اینقدر تفسیر عار رحمت است
دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست
چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است
ننگ خشکی خندد ازکشت امیدکس چرا
شرم آن روی عرقناک آبیاررحمت است
قدردان غفلت خودگر نباشی جرم کیست
آنچه عصیانخواندهایآیینهدار رحمت است
کو دماغ آنکه ما از ناخدا منتکشیم
کشتی بیدست و پاییها کنار رحمت است
نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی
گردشرنگیکه من دارم حصار رحمت است
سبحهٔ دیگر به ذکر مغفرت درکار نیست
تا نفس باقیست هستی در شمار رحمت است
وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید
تاکجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است
نه فلک تا خاک آسودهست در آغوش عرش
صورت رحمان همان بیاختیار رحمت است
شام اگرگلکرد بیدل پردهدار عیب ماست
صبح اگر خندید در تجدید کار رحمت است
مطلب مشابه: گزیده ای از زیباترین اشعار وحشی بافقی؛ اشعار کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر
وصف لب توگر دمد از گفتگوی ما
گردد چو گوهر آب گره در گلوی ما
ای در بهار و باغ به سوی تو روی ما
نام تو سکهٔ درم گفتگوی ما
بحریم و نیست قسمت ما آرمیدنی
چون موج خفته است تپش مو به موی ما
از اختراع مطلب نایاب ما مپرس
با رنگ و بو نساخت گل آرزوی ما
نفس آشفته می دارد چو گل جمعیت ما را
پریشان می نویسد کلک موج احوال دریا را
در این وادی که می بایدگذشت از هر چه پیش آید
خوش آن رهرو که در دامان دی پیچید فردا را
شوخیمضرابمطرب گر بهاین کیفیتاست
کاسهٔ طنبور مستی میدهد آهنگ را
میشود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر
اره بیدانه چونگردد ببرد سنگ را
درحبات و موجاین دریاتفاوت بیش نیست
اندکی باد است در سر صاحب اورنگ را
یک شرررنگ وفا ازهیچ دل روشن نشد
شمع خاموشیست این غمخانههای تنگرا
وهممیبالد در اینجا، عقلکو، فطرتکدام
مزرع ما بیشترسرسبز دارد بنگ را
برق وحشتکاروان بینشانی منزلم
در نخستینگام میسوزم ره و فرسنگ را
عاقبت از ضعف پیری نالهٔ ما اشک شد
سرنگونی برزمین زد نغمهٔ این چنگ را
سیر باغ خودنماییها اگر منظور نیست
سبزهٔ بام و در آیینه میدان زنگ را
گوهرم نشناخت بیدل قدر دریا مشربی
کارها با خود فتاد آخرمن دلتنگ را
مطلب مشابه: اشعار دو بیتی سعید ابوالخیر؛ گلچین اشعار کوتاه عاشقانه این شاعر
منبع تصاویر: coca.ir