سخنان فلسفی ژان پل سارتر (جملات فلسفی و اگزیستانسیالیستی از فیلسوف فرانسوی)
سخنان فلسفی ژان پل سارتر را در این بخش از سایت ادبی و هنری تاپ ناز برای شما دوستان قرار دادهایم. ژان-پل شارل ایمار سارْتْرْ فیلسوف، اگزیستانسیالیست، رماننویس، نمایشنامهنویس، منتقد فرانسوی و یکی از چهرههای کلیدی در فلسفه اگزیستانسیالیسم (و پدیدارشناسی) بهشمار میرود.
جملات فلسفی ژان پل سارتر
زمین بوی نفرت میدهد،
خورشید شکایت پیش خدا برده است:
خداوندا میخواهم خاموش شوم.
از این گندیدگی جانم به لب رسیده است.
هر چه گرمترش میکنم بوی گندش بلندتر میشود.
انسان طرحاندازی میکند. در هر لحظه ناگزیر است که با گزینش از میان مجموع بدیلهای پیش رویش به سوی آینده پیش برود. انسان راهی جز این گزینشها ندارد و محکوم به آزادی است
در مکتب اصالت وجودی آزادی یعنی امکان برگزیدن. از دید سارتر «ما گزینش هستیم» وجود داشتن برگزیدن است. هیچ وضعیت دشوار بیرونی نیست که آزادی گزینش انسان را بهطور کامل ناممکن کند. میتوانم معنای زندگی خود را خودم بسازم.
میتوانیم چهار مفهوم بنیادین را در اگزیستانسیالیسم برجسته کنیم: امکان ناضرور یا تصادفی بودن هستی، آزادی، مسئولیت و اصالت.
انسان….. خودش را میسازد و آزادانه میان گزینههای ممکن برمیگزیند. مسئول گزینشهای خویش است و باید بتواند آنچه را که خود درست میداند بسازد.
اینجا آدم درست بسیار کم است. واقعا هیچ کس نیست که قابل احترام باشد … نمیدانم متوجه شده اید که انسان در عصر ما اهل راه راست نیست؟
همه می خواهند از راه کج به جایی برسند.
خواستم فكر كنم كه مردم اين جا را با حرف مي توان درمان كرد. ديدي كه چه پيش آمد: آن ها رنج شان را دوست دارند، به زخمي آشنا كه با ناخن هاي كثيف خود آن را مي خراشند و به دقت حفظش مي كنند نياز دارند.
یوهانا:
راههای مختلفی هست برای اینکه کسی را محبوس کنیم. بهترین راه آن است که ترتیبی بدهیم تا خودش خودش را محبوس کند.
لنی:
چطور می توانیم؟
یوهانا:
مرتب به او دروغ بگوییم…
مطلب مشابه: جملات روانشناسی عمیق / چندین متن بسیار سنگین روانشناسی و روانکاوی
جهان در معرض شر است. يگانه راه رستگاري مردن براي خود و براي جهان و تعمق درباره افكار محال از عمق تباهي است. چون بدون تمريني دشوار و خطرناك نميشد به اين مهم نائل شد، اين كار شاق را به گروهي از متخصصان واگذار كرده بودند. جماعت كشيشان عهده دار نوع بشر ميشدند و آن را از طريق برگشت پذيري شايستگي ها نجات ميدادند: درندگان اين جهان، اعم از بزرگ و كوچك مجال كشت و كشتار يكديگر يا در پيش گرفتن زندگي اي عاري از حقيقت در حالت گيجي را داشتند، چون نويسندگان و هنرمندان به جاي آنان درباره زيبايي و نيكي تامل ميكردند.
عکس نوشته جملات ژان پل سارتر
هوگو – …..
توی حزب وقتی تصمیم می گیرند که آدمی باید بمیرد ، درست مثل این است که اسمی را از توی فهرستی خط میزنند. و اینکار خیلی هم تمیز است؛ خیلی عالی است. اما اینجا مرگ شده یک شغل. دکان آدم کشی اینجا است. (یک لحظه) یارو شراب می خورد ، سیگار میکشد و با من از حزب حرف میزند و نقشه میکشد و من همه اش در فکر نعشی هستم که او خواهد شد. چیز کریهی است.
حاضر نیستم به کسی دستوری بدهم و یا کسی را از کاری منع کنم. هرگز چنین آرزوئی به خود راه نمیدهم، در نظر من فرمان دادن و فرمانبرداری در یک ردیف قرار دارد.
روزی را که قلم به دست گرفتم و به نویسندگی پرداختم نخستین روز ولادت خود میدانم، قبل از آن نقشی بودم که در آئینه منعکس شده باشد. اولین رمانی که پایان دادم استنباط کردم که در کاخ بلورین قدم گذاشتهام.
گاهی مجال مییابم و به نزدیکان خود که بعضی از آنان پانزده، بیست یا سی سال کمتر از من دارند میفهمانم که این اندوه را نمیتوانم بر خود تحمل کنم که مبادا من پس از آنان زنده بمانم.
در زندگی من چندین گواه سختگیر وجود دارند که کوچکترین حرکات مرا از نظر دور نمیدارند و مواظب من هستند و هر زمان که در حال درجا زدن هستم به من هشدار میدهند.
برای اینکه همنوعان من فردای روزی که جسد مرا به خاک سپردند مرا از یاد میبرند اهمیتی قائل نیستم زیرا تا زمانی که آنها زنده هستند من در آنها نفوذ خواهم داشت بیآنکه وجودم را درک کنند.
متن های فوق فلسفی ژان پل سارتر
برای اینکه به من بفهمانند که نوع بشر بیزوال است به من تحمیل میکردند که این ادامۀ زندگی نسل اندر نسل پایانناپذیر خواهد بود. وقتی که در اطراف این عقیده فکر میکردم مثل این بود که وجود و ایجاد من ابدی است ولی هرگاه این فرضیه برای من پیش میآمد که اگر در اثر یک حادثۀ بزرگ آسمانی کرۀ زمین نابود شود حتی اگر این عمل در پنجاه هزار سال دیگر هم رخ دهد، تصور آن بهکلی پایۀ این تخیل را درهم میکوبید.
با اینکه شوقوذوق زندگی را فراموش کردهام، باز هرگاه فکر میکنم که ممکن است روزی خورشید حرارت خود را از دست بدهد و منجمد گردد سراپایم به لرزه درمیآید.
علم پزشکی قادر است حتی دستگاه فلج سرتاسر اعصاب را ترمیم و مداوا کند ولی هیچکس قادر نیست که خاصیت و احوالات نفسانی خود را تغییر داده و بهجهت عکس آن گردش دهد.
من میان این صداهای بانشاط و معقول تنها هستم. وقت همۀ این آدمها صرف این میشود که فکرشان را بگویند و بهخوشی بپذیرند که همعقیدهاند. واقعاً که چقدر برایشان مهم است که همهشان به یک چیز فکر کنند. نمیدانید چه اخمی میکنند وقتی به یکی از این آدمهای چشمورقلمبیده برمیخورند که به ظاهر درونگرا هستند و از هیچنظر نمیشود با آنها به توافق رسید.
اشیا نباید روی آدم اثر بگذارند، چون زنده نیستند. آدم از آنها استفاده میکند و بعد آنها را سرجایشان میگذارد. بینشان زندگی میکند. بهدردخورند، همین و بس. اما روی من تأثیر میگذارند و این مسئله خیلی آزارم میدهد. میترسم با آنها ارتباط برقرار کنم، طوری که انگار جانور زندهاند.
آدم گذشتهاش را توی جیبش نمیگذارد. باید خانهای داشته باشد تا آن را مرتب بچیند. من فقط پیکرم را دارم. مردی یکه و تنها که جز پیکرش چیزی ندارد، نمیتواند خاطراتش را نگه دارد. خاطرات از میانش میگذرند.
معمولاً هستی خودش را پنهان میکند. هستی اینجاست، دور و بر ما، درون ما، خود ماست. نمیتوانیم دو کلمه بگوییم و از آن نگوییم، و دست آخر، برایمان ملموس نیست.
مطلب مشابه: جملات روانشناسانه از کارل گوستاو یونگ / 45 متن سنگین و بسیار روانکاوانه
وجود داشتن به زبان ساده؛ یعنی آنجا بودن. موجودات پدید میآیند، میگذارند با آنها روبهرو شویم، ولی هیچوقت نمیشود ازشان نتیجه گرفت.
هستی حافظه ندارد. هستی چیزی از نیستشدهها نگه نمیدارد، حتی خاطرهشان را. هستی همه جا، تا بینهایت، زیادی، همیشه و همه جاست؛ آن هستی که هرگز جز به هستی محدود نمیشود.
برای تصور کردن نیستی، میبایست آدم قبلاً آنجا باشد، وسط دنیا، با چشمهای باز باز، حی و حاضر. نیستی فقط تصوری بود در ذهنم، تصوری موجود و شناور در آن فضای بیکران. این نیستی قبل از هستی نیامده بود. هستیای بود مثل هر هستی دیگر و بعد از کلی هستی دیگر پدید آمده بود.
در شهرها، اگر از دستتان برآید و ساعاتی را انتخاب کنید که جانوران در سوراخهایشان، پشت تودههای فضولات آلی، مشغول هضم غذایشان هستند یا خوابیدهاند، تقریباً به چیزی جز کانیها برنمیخورید، به موجوداتی که کمتر از همۀ موجودات هراسانگیزند.