شعر بهار + مجوعه اشعار عاشقانه و انرژی بخش با موضوع فصل بهار
بسیاری از شاعران برای زیبایی فصل بهار شعر سروده اند. اشعار بهار در مورد تازگی، سرزندگی، نشاط و طراوت بهار هستند. در ادامه مجموعه ای از اشعار زیبای بهار را می خوانید که امیدواریم بپسندید. اگر به دنبال زیباترین شعر بهار از اشعار عاشقانه و احساسی گرفته تا اشعار انرژی بخش با موضوع بهار هستید با ما در ادامه متن همراه باشید.
شعر نو بهار
من پاییز را جارو میکنم،
زمستان را پارو میکنم،
تابستان را میشویم تا همیشه بهار باشد؛
من رفتگرم،
آفتاب و آب و باد همکاران من هستند؛
اما کاش میتوانستم دلهای مردم را هم آب و جارو کنم …!
(قیصر امینپور)
چه کسی میگوید
با یک گل بهار نمیشود؟!
تو آمدهای و بهار
در تمام شهر ریشه کرده است …
از تو حرف میزنم
چنان نوبرانه میشوم
که بهار هم
دهانش آب میافتد …!
(احمد شاملو)
چو لشکر گاه زد خرم بهاران
به دشت و کوهسار و جویبارانجهان از خرمی چون بوستان شد
زمین از نیکوی چون آسمان شدجهان پیر بر نا شد دگر بار
بنفشه زلف گشت و لاله رخسارچو گنج خسروان شد روی کشور
ز بس دیبا و زر و مشک و عنبرهزار آوا زبان بگشاد بر گل
چو مست عاشق اندر بست غلغلبنفشستان دو زلف خویش بشکست
چو لالهستان وقایه سرخ بربستبه دست آمد ز تنگ کوه نخچیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیرعروس گل بیامد از عماری
ببرد از بلبلان آرامگاریچو گل بنمود رخ را، هامواره
فلک بارید بر تاجش ستارهز باران آب گیتی گشت میگون
به عنبر خاک هامون گشت معجونز خوشی باغ همچون دلبران شد
ز خوبی شاخ همچون اختران شدهوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهی بر گل پراگندنشاط باده خوردن کرد نرگس
چو گیتی دید چون شاهانه مجلسگرفتش جام زرین دست سیمین
چنان چون دست خسرو دست شیرینصبا بردی نسیم یار زی یار
چو بگذشتی به گلزار و سمن زارهوا کردی نثار زر و گوهر
چو بگذشتی نسیم گل بر و بربشستی پشت گور از دست باران
ز دودی زنگ شاخ از جویباران…
شعر در وصف بهار از خواجوی کرمانی
این بوی بهار است که از صحن چمن خاست
یا نکهت مشک است کز آهوی ختن خاستانفاس بهشت است که آید به مشامم
یا بوی اویس است که از سوی قرن خاستاین سرو کدام است که در باغ روان شد
وین مرغ چه نام است که از طرف چمن خاستبشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاستسودای دل سوخته لاله سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاستتا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاستآن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من
گویی ز پی صید دل خسته من خاستهر چند که در شهر دل تنگ فراخ است
دل تنگی ام از دوری آن تنگ دهن خاستعهدی است که آشفتگی خاطر خواجو
از زلف سراسیمه آن عهدشکن خاستاسعد گرگانی
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند؛
روز و شب دارد،
روشنی دارد،
تاریکی دارد،
کم دارد،
بیش دارد؛
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده،
تمام میشود …
و بهار میآید …
بیآنکه بوی تو را بشنوم،
ریشههای سیاهم در تاریکی بیدار میشوند …
و فریاد میزنند بهار، بهار،
شاخههای درختم …
من به آمدنت معتادم!
(شمس لنگرودی)
بهار که رسید؛
دو استکان چای میریزم و مینشینم روبرویت،
زل میزنم در چشمانت و دنبال خودم میگردم؛
خودِ عاشقترم.
گیجم …
مثل اسفند که معشوقه زمستان است؛
اما …
همه میخواهند دستش را
در دست بهار بگذارند …!
بخوانید: شعر نوروز و بهار | مجموعه اشعار بهاری و نوروزی در وصف عید نوروز
اشعار زیبا در مورد بهار
این بوی بهار است که از صحن چمن خاست
یا نکهت مشک است کز آهوی ختن خاست
انفاس بهشت است که آید به مشامم
یا بوی اویس است که از سوی قرن خاست
این سرو کدام است که در باغ روان شد
وین مرغ چه نام است که از طرف چمن خاست
بشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست
سودای دل سوخته لاله سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست
تا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاست
آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من
گویی ز پی صید دل خسته من خاست
هر چند که در شهر دلتنگ فراخ است
دلتنگیام از دوری آن تنگ دهن خاست
عهدی است که آشفتگی خاطر خواجو
از زلف سراسیمه آن عهدشکن خاست
(خواجوی کرمانی)
شعر عاشقانه بهار منوچهری
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانه فرخار شدهست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوسزن و شارک سنتورزنست
فاخته نایزن و بط شده طنبورزنا
پرده راست زند نارو بر شاخ چنار
پرده باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا
پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست بکردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقه مشکین رسنا …
(منوچهری)
ببینید: عکس نوشته بهار | عکس پروفایل بهار | نوشته های عاشقانه سرسبزی بهار و زیبایی بهار
شعر بهار سعدی
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسد گو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرمست ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این کوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
(سعدی)
شعر بلند درباره بهار از شاعران بزرگ
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار زینت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه جوان شود
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشگری بکرد
لشگرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نقاط برق روشن و تندرش طبلزن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین که نالد چون عاشق کثیب
خورشید ز ابر تیره دهد روی گاه گاه
چونان حصاری که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن را دوای طیب
باران مشک بوی ببارید نو به نو
وز برف برکشید یکی حله قصیب
گنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
لاله میان کشت درخشد همی ز دور
چون پنجه عروس به حنا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مر او را شده مجیب
صلصل بسر و بن بر با نغمه کهن
بلبل به شاخ گل بر بالحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
که اکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب
(رودکی سمرقندی)
شعر زیبا با موضوع بهار
هر چند زمان بزم و نوش آمده است،
بلبل به خروش و گل به جوش آمده است،
با چند بهار، لاله خفته به خاک،
نوروز کبود و لاله پوش آمده است!
مژده ای دل
که دگرباره بهار آمده است
خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است
به تو ای باد صبا میدهمت پیغامی،
این پیامی است که از دوست به یار آمده است …
شاد باشید در این عید و در این سال جدید
آرزویی است که از دوست به یار آمده است.
بهار آمد، بهار من نیامد …
گل آمد،
گل عذار من نیامد!
برآوردند سر از شاخ گلها
گلی بر شاخسار من نیامد
چراغ لاله روشن شد به صحرا،
چراغ شام تار من نیامد؛
جهان در انتظار آمد به پایان
به پایان انتظار من نیامد …!
(مشفق کاشانی)
بخوانید: شعر کودکانه بهار؛ اشعار زیبای فصل بهار با زبان کودکانه بسیار شیرین
اشعار زیبا در مورد بهار
کاش
باران بزند
سبزهها مست شوند
باد غوغا بکند
لای موهای بهار
پیچکِ خاطرهات
از تنِ پنجرهی فاصله بالا برود
و به دندان دو دنیا و هزاران آدم
گره ماندنِ تو وا نشود …
(مریم قهرمانلو)
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته،
درود …
به هرکه در نگری،
شادیی پزد در دل
به هرچه بر گذری،
اندُهی کند بدرود
(ملکالشعرای بهار)
باغ در ایام بهاران خوش است
موسم گل با رخ یاران خوشست
چون گل نوروز کند نافه باز
نرگس سرمست در آید به ناز
(امیر خسرو دهلوی)
بهاری داری ازوی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد باد
(نظامی گنجوی)
شعر کوتاه با موضوع بهار
عید گلت خجسته،
گل بی خزان من!
یاس سپید وا شده در بازوان من!
باد بهاری کز سر زلف تو میوزد،
با گل نوشته نام تو را،
بر خزان من
ناشکری است جز تو مهر تو از خدا
چیز دگر بخواهم اگر
مهربان من …
با شادی تو شادم و با غصهات غمگین؛
آری همه به جان تو بسته است جان من
هنگامه میکند سخنم در حدیث عشق
وا کرده تا کلید تو،
قفل زبان من
(حسین منزوی)
با تابش زلف و رخت ای ماه دلافروز
از شام تو قدر آید وز صبح تو نوروز
از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک
وز تابش روی تو برآید دو شب از روز
(سنایی غزنوی)
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
(حافظ)
اندر دل من مها دلافروز تویی
یاران هستند و لیک دلسوز تویی
شادند جهانیان به نوروز و به عید
عید من و نوروز من امروز تویی
(مولانا)
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یکبار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم عشق پنهان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
(سعدی)
عید آمده سر به سبزه و گل بزنیم،
با برگ شقایقی تفأل بزنیم
هر چند که دوریم ز هم با دم عشق
بین دلمان تا به ابد پل بزنیم …
(محمدعلی ساکی)
شراب عشق میدهی، خمار میکنی مرا
شمیم مهر میدمی مهار میکنی مرا
تمام شعر شاملو تمام حس حافظی
و شعر میشوی شبی بهار میکنی مرا
ز چشم سرخ فام تو دو تیر داغ میچکد
کمی نگاه میکنی شکار میکنی مرا …
لب تو سیب میزند و گندمی به زلفهات
چه نان و بوسهای کنون نثار میکنی مرا
شکوفههای داغ تو و عطر کوچه باغ تو
شکوه یاس هستی و بهار میکنی مرا …
بهار آمده،
اما هوا هوای تو نیست …
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست …!
به شوق شال و کلاه تو برف میآمد …
و سالهاست از این کوچه رد پای تو نیست
نسیم با هوس رختهای روی طناب،
به رقص آمده
و دامن رهای تو نیست …
کنار این همه مهمان، چقدر تنهایم؟
میان این همه ناخوانده،
کفشهای تو نیست …
به دل نگیر اگر این روزها کمی دودلم،
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست
به شیشه میخورد انگشتهای باران …
آه … شبیه در زدن تو …
ولی صدای تو نیست …!
تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمیست باران …
وقتی هوا هوای تو نیست…!
(اصغر معاذی)
بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا
ای بهار ژرف
به دیگر روز و دیگر سال
تو میآیی و باران در رکابت
مژده دیدار و بیداری
تو میآیی و همراهت
شمیم و شرم شبگیران
و لبخند جوانهها
که میرویند از تنواره پیران
تو میآیی و در باران رگباران،
صدای گام نرمانرم تو بر خاک،
سپیداران عریان را
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت
تو میخندی و
در شرم شمیمت شب
بخور مجمری خواهد شدن
در مقدم خورشید
نثاران رهت از باغ بیداران
شقایقها و عاشقها
چه غم کاین ارغوان تشنه را
در رهگذر خود نخواهی دید
(محمدرضا شفیعی کدکنی)
باز کن پنجرهها را که نسیم،
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکباره آواز شده است؛
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است …
باز کن پنجرهها را ای دوست
هیچ یادت هست؟
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
با سر و سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم،
که در این کوچه تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقیها را جشن میگیرد.
خاک جان یافته است،
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را و بهار را باور کن …
(فریدون مشیری)
وی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جان لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من،
گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام،
باده رنگین نمینوشی ز جام،
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است …
ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ،
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ …!
در روزهای آخر اسفند،
کوچ بنفشههای مهاجر زیباست …
در نیم روز روشن اسفند،
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد،
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشه خیابان میآورند؛
جوی هزار زمزمه در من میجوشد
ای کاش … ای کاش …
آدمی وطنش را مثل بنفشهها
در جعبههای خاک،
یک روز میتوانست
همراه خویش ببرد …
هر کجا که خواست،
در روشنای باران،
در آفتاب پاک …
(شفیعی کدکنی)