شعر در مورد ظلم و ستم و زیباترین اشعار سنگین در مورد ظالم
در این بخش مجموعه ای از اشعار زیبا در مورد ظلم و ستم را با عکس نوشته در مورد ظالم ارائه کرده ایم.
شعر سنگین در مورد ظلم
چشم ها می بینند
وز این دیدن می گریند
قلبها می لرزند
وز این لرزیدن در خون می شکنند
در کوچه پس کوچه های گلی
یخ می زند اندام نحیف پسرکی
ز سرما
پینه می بندد دست های رنج کشیده پیرزنی
ز فقز
خم می شود پاهای زخمی و خسته پیرمردی
ز رنج
سفید می گردد گیسوان مشکی نوعروسی
ز غم …
شعر از هنگامه زنوری
**
اگردلی را به ناله آری ز برق آهش امان نداری
بلا درافتد به هرچه داری که چوب یزدان صدا نداردچو آه مظلوم کند کمانه سرای ظالم شود نشانه
چو برق بگریز از این میانه که تیر آهش خطا ندارد
**
از خون جوانان وطن لاله
خدا لاله ، جانم لاله
حبیب لاله دمیده
وز ماتم سرو قدشان
سرو و جانم سرو خدا سرو
حبیب سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه
خدا در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری
نه آیین داری نه آیین داری ای چرخ
نه دین داری
نه آیین داری نه آیین داری ای چرخ
هنگام می و فصل گل و گشت
جانم گشت و خدا گشت و
حبیب گشت و چمن شد
در بار بهاری خالی از زاغ و
جانم زاغ و خدا زاغ و
حبیب زاغ و زغن شد
از ابر کرم، خطه ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر
جانم مرغ قفس بهر وطن شد
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری
نه آیین داری نه آیین داری ای چرخ
نه دین داری
نه آیین داری نه آیین داری ای چرخ
**
پشه آمد از حدیقه وز گیاه
وز سلیمان گشت پشه دادخواه
کای سلیمان معدلت میگستری
بر شیاطین و آدمیزاد و پری
مرغ و ماهی در پناه عدل تست
کیست آن گمگشته کش فضلت نجست
داد ده ما را که بس زاریم ما
بینصیب از باغ و گلزاریم ما
مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشه باشد در ضعیفی خود مثل
شهره ما در ضعف و اشکستهپری
شهره تو در لطف و مسکینپروری
ای تو در اطباق قدرت منتهی
منتهی ما در کمی و بیرهی
داد ده ما را ازین غم کن جدا
دست گیر ای دست تو دست خدا
پس سلیمان گفت ای انصافجو
داد و انصاف از که میخواهی بگو
کیست آن کالم که از باد و بروت
ظلم کردست و خراشیدست روت
ای عجب در عهد ما ظالم کجاست
کو نه اندر حبس و در زنجیر ماست
چونک ما زادیم ظلم آن روز مرد
پس بعهد ما کی ظلمی پیش برد
چون بر آمد نور ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضد
نک شیاطین کسب و خدمت میکنند
دیگران بسته باصفادند و بند
اصل ظلم ظالمان از دیو بود
دیو در بندست استم چون نمود
ملک زان دادست ما را کن فکان
تا ننالد خلق سوی آسمان
تا به بالا بر نیاید دودها
تا نگردد مضطرب چرخ و سها
تا نلرزد عرش از ناله یتیم
تا نگردد از ستم جانی سقیم
زان نهادیم از ممالک مذهبی
تا نیاید بر فلکها یا ربی
منگر ای مظلوم سوی آسمان
کاسمانی شاه داری در زمان
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد
ما ز ظلم او به تنگی اندریم
با لب بسته ازو خون میخوریم
شعر از مولانا
**
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سوی کاستیبه دشت اندرون گرگ آدم خورد
خردمند بگریزد از بی خردمکن شهریارا گنه تا توان
به ویژه کزو شرم دارد روانبی آزاری و سودمندی گزین
که این است فرهنگ و آیین و دینشعر از فردوسی
مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرر بار این قفس را بر شکن و زیرو زبر کنبلبل پر بسته ز کنج قفس درآ نغمه ی آزادی نوع بشر سرآ
وز نفسی عرصه ی این خاک توده را پر شرر کنظلم ظالم جور صیاد آشیانم داده بر باد
ای خدا ای فلک ای طبیعت شام تاریک ما را سحر کننو بهار است گل به بار است ابر چشمم ژاله بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار استشعله فکن در قفس ای آه آتشین دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه ای تازه گل از این بیشتر کن بیشتر کن بیشتر کنمرغ بیدل شرح هجران مختصر مختصر کن
**
سلطان که نه عادل است شیطان باشد
گرگ رمه و شغال بستان باشدگر عدل کند سایه یزدان باشد
پشت خرد و پناه ایمان باشدبابا افضل کاشانی
**
گر عدل کنی بر جهانت خوانند
ور ظلم کنی سگ عوانت خوانندابوسعید ابوالخیر
**
ما را ز غم زمانه فریاد
تا خود دل کیست یک زمان شادجز جور و جفا ندیدم از چرخ
کو عدل و چه مردی؟ مجا داد؟امیرحسینی هروی
**
ز آه دل خستگان ز بیخ برافتاد
آنکه قویتر ز کوه بود به بنیادمرد اگر بیستون بود چوکندظلم
آه ضعیفان شودش تیشه فرهادگر به فلک برشود به خاک در افتد
هر که ندارد دل رحیم و کف رادشاد دل آنکس بود که نیست ز دستش
هیچ دل مستمند و خاطر ناشاد
**
هر کجا عدل روی بنموده ست
نعمت اندر جهان بیفزوده ستهر کجا ظلم رخت افکنده ست
مملکت را ز بیخ برکنده ست
**
ظلم از هرکه هست نیک بدست
وآنکه او ظالم است نیک بدستسنائی
**
میشود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر
اره بیدانه چونگردد ببرد سنگ رابیدل دهلوی
**
ظلم تاریک و دل سیه کندت
عدل رخشندهتر ز مه کندتاوحدی مراغه ای
**
دور فلکی یکسره بر مَنهَج عدل است
خوش باش که ظالم نَبرد بار به منزل
**
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذردوین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذردباد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذردآب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذردای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذردچون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرددر مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذردآن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذردبادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذردزین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذردای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرداین نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذردبیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذردبر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرددر باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذردآبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذردای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذردپیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذردای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
**
آنگاه که غرور کسی را له میکنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران
میکنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی، آنگاه که بندهای
را نادیده میانگاری، آنگاه که حتی گوشت را میبندی تا صدای خرد
شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را میبینی و بنده خدا را نادیده
میگیری، میخواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز میکنی تا
برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
بسوی کدام قبله نماز میگزاری که دیگران نگزاردهاند؟
طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
عقل چه بود آب ده اشجار را
ظلم چه بود، آب دادن خار راموضعی رخ شه نهی ویرانی است
موضع شه اسب هم نادانی است**
عدل باشد پاسبان کام ها
نی به شب چوبک زنان بر بام هاعدل شه را دید در ضبط حشم
که نیارد کرد کس بر کس ستمچاره دفع بلا نبود ستم
چاره، احسان باشد و عفو کرم
**
شعر درباره ظلم و ستم
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و با او مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدای است بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشایی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا، پیشه کرد
به سختی و سستی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکو باش تا بد نگوید کست
شعر از سعدی
**
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تاکی بماند این بازاربه چه کار آیدت جهان داری
مردنت به که مردم آزاری
**
انسانی که با سکوت دمخور نشود
نمیتواند که با عشقِ من حرفی بزند
کسی که با چشمش “باد” را نبیند
چگونه میتواند کوچم را درک کند؟!
کسی که به صدایِ سنگ گوش نسپارد
نمیتواند صدایم را بشنود..
کسی که در ظلمت نزیسته
چگونه به تنهاییِ من ایمان میآورد؟!!
خصم در ما شده پنهان ز خرد هم یادی
در فضــــای قفســم بستـــه در آزادی
زشت اگـر بود خدایـا به چه علت دادی؟از طـــلا جنس قفس باشــد اگـر،مغمومم
سهـم من گـم شده از لطفِ طرب از شـادیهر کس از ره برسـد طـرح ستـم می ریزد
خلق آزرده از این ظلـم، ستـم، بیدادیبه چه کس رو برم آخر که از اول کج بود
این بنایی که بر افـراشته شد بر بادیمن به خاک سیه ار خیمه زدم نیست عجب
که به ویرانه مبــدل شـده است آبادیهر که را لب به سخن باز شود ،بسته شود
دفتــر زنــدگـی از جـانب استبـدادیبه دعا دست، بلند ای رفقا کم بکنید!
خصم در ما شده پنهان ز خرد هم یادی
برو پاس درویش محتاج دار
که شه از رعیت بود پاسداررعیت چو بیخ اند و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ سختدل زیر دستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیر دست
**
نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید زگرگ چوپانیپادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دویار ملک خویش بکند
**
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسرو عادل و نیک رایچو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجه ظالمیسگالند از او نیک مردان حذر
که خشم خدای است بیدادگرمکن تا توانی دل خلق ریش
وگر می کنی می کنی بیخ خویشمروت نباشد بدی با کسی
کزو نیکویی دیده باشی بسی
خدایا
در این دنیاے غم زده ما را
مَجراے عشق خود بگردان
ومَجراے نور و روح خود
تا نور تو را بر زندگے
کسانےکه اسیرظلمت
افسردگے و ناامیدےاند، بتابانیم