غزلیات ایرج میرزا (مجموعه اشعار عاشقانه و غزل از ایرج میرزا شاعر قدیمی)
غزلیات ایرج میرزا را در سایت ادبی تاپ ناز قرار دادهایم. ایرج میرزا ملقب به «جلالالممالک» و «فخرالشعرا»، از جمله شاعران مشهور ایرانی در عصر مشروطیت (اواخر دوره قاجار و اوایل دوره پهلوی) و از پیشگامان تجدد در ادبیات فارسی بود. ایرج میرزا در قالبهای گوناگون شعر سروده و ارزشمندترین اشعارش مضامین انتقادی، اجتماعی، احساسی و تربیتی دارند. شعر ایرج ساده و روان و گاهی دربرگیرندهٔ واژهها و گفتارهای عامیانه است و اشعار او از جمله اشعار اثرگذار بر شعر دوره مشروطیت بود.
غزلهای زیبا از ایرح میرزا
قمر آن نیست که عاشق بَرَد از یاد او را
یادش آن گُل که نه از کف ببَرَد باد او را
ملَکی بود قمر پیشِ خداوند عزیز
مرتعی بود فلک خرّم و آزاد او را
چون خدا خلقِ جهان کرد به این طرز و مثال
دقّتی کرد و پسندیده نیفتاد او را
دید چیزی که به دل چنگ زند در وی نیست
لاجرم دل ز قمر کند و فرستاد او را
حسن هم داد خدا بر وی ، حُسنِ عَجَبی
گرچه بس بود همان حسنِ خداداد او را
جمله اَطوارِ نِکوهیده از او باز گرفت
هرچه اخلاقِ نکو بود و بجا ، داد او را
گر به شمشاد و به سوسن گذرد اندر باغ
بپرستند همه سوسن و شمشاد او را
بلبل از رشکِ صدایِ او گلو پاره کند
ورنه بهر چه بُوَد این همه فریاد او را
مطلب مشابه: اشعار عبید زاکانی (اشعار کوتاه و طنز از عبید زاکانی)
غزل زیبای ایرج میرزا
روزگار آسوده دارد مردم آزاده را
زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را
از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق
چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را
خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان
اصلاً اندر قلب تأثیریست حرفِ ساده را
من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش
چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را
ای که امشب بادهای با ساده خوردی در وِثاق
نوشِ جانت باد من بیساده خوردم باده را
خان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما
رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را
هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب
من هم اینجا دارم آخِر آیةُ اللّه زاده را
عکس نوشته غزلیات ایرج میرزا
خرِ عیسی است که از هر هنری باخبر است
هر خری را نتوان گفت که صاحب هنر است
خوشلب و خوشدهن و چابک و شیرینحرکات
کمخور و پردو و با تربیت و باربر است
خرِ عیسی را آن بیهنر انکار کند
که خود از جملۀ خرهای جهان بیخبراست
قصدِ راکب را بی هیچ نشان میداند
که کجا موقعِ مکثست و مقامِ گذر است
چون سوارش برِ مردم همه پیغمبر بود
او هم اندر برِ خرها همه پیغامبر است
مرو ای مردِ مسافر به سفر جز با او
که ترا در همه احوال رفیقِ سفر است
حال ممدوحین زین چامه بدان ای هشیار
که چو من مادح بر مدحِ خری مفتخر است
من بجز مدحتِ او مدحِ دگر خر نکنم
جز خرِ عیسی گور پدر هرچه خر است
خواهم که دهم جان به تو میلِ دلم اینست
ترسم که پسندت نشود مشکلم اینست
پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا
شرطست نگویم به کسی قاتلم اینست
منعم مکن از عشقِ بتان ناصِحِ مُشفِق
دیریست که خاصیّت آب و گلم اینست
رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق
از عشق تو ای ترک پسر حاصلم اینست
هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت
تا جان بود اندر تنِ من منزلم اینست
جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ
در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم اینست
از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم
کز جمله شهان پادشهِ عادلم اینست
طرب افسرده کند دل، چو ز حدّ در گذرد
آبِ حیوان بکُشَد نیز، چو از سر گذرد
من ازین زندگیِ یکنَهَج آزرده شدم
قند اگر هست نخواهم که مکرّر گذرد
گر همه دیدنِ یک سلسله مکروهات است
کاش این عمرِ گرانمایه سبکتر گذرد
تو از این خلعتِ هستی چه تفاخر داری؟
این لباسی است که بر پیکرِ هر خر گذرد
آه از آن روز که بی کسبِ هنر شام شود
وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد
لحظهای بیش نبود آنچه ز عمرِ تو گذشت
وآنچه باقیست به یک لحظهٔ دیگر گذرد
آنهمه شوکت و ناموسِ شهان آخِرِ کار
چند سطریست که بر صفحۀ دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
ای وطن، زینهمه ابنایِ تو کس یافت نشد
که به راهِ تو نگویم ز سر، از زر گذرد
نه شریفالعلما بگذرد از سیم ِ سفید
نه رئیسالوزرا از زرِ احمر گذرد
گر به محشر هم از این جنس دوپا در کارند
وای از آن طرز مظالم که به محشر گذرد
ور یکی زان همه عمّال بُوَد ایرانی
گلهها بینِ خداوند و پیمبر گذرد
این همه نقش که بر صحنۀ گیتی پیداست
سینماییست که از دیدهٔ اختر گذرد
عَنقریب است که از عشقِ تو چون پیراهن
سینه را چاک کند ایرج و از سر گذرد
مطلب مشابه: گزیده بهترین اشعار ترکی صائب تبریزی (10 شعر زیبای ترکی صائب)
اشعار عاشقانه ایرج میرزا
نشسته بودم و دیدم ز در بشیر آمد
که خیز و جان و دل آماده کن امیر آمد
امیرِ مملکتِ حُسن با چنان حشمت
چه خواب دید که سر وقتِ این فقیر آمد
چو دید از غمِ هجرانش سخت دلگیرم
به دلنوازیِ این پیرِ گوشه گیر آمد
نمانده بود مرا طاقتِ جدایی او
به موقع آمد و نیک آمد و هُژیر آمد
نکرده جنگ اسیرم نموده بود به خویش
کنون به سرکشیِ موقفِ اسیر آمد
شکایتِ شبِ هجران به او نباید کرد
که خود ز دردِ دلِ عاشقان خبیر آمد
چه زور بود که بر پیکرِ علیل رسید
چه نور بود که در دیدۀ ضریر آمد
کنون که آمده تا نصف شب نگاهش دار
ز دست زود مده دامنش که دیر آمد
شکر خدا را که بخت هادیم آمد
نامهای از حاج شیخ هادیم آمد
از پس سرگشتگی به وادی حیرت
هادیِ سر منزلِ ایادیم آمد
از پسِ یک عمر رنج در طلبِ گنج
هادیِ آن کانِ فضل و رادیم آمد
وز رشحاتِ غَمامِ فضل و کمالش
نامهای امروز بهرِ شادیم آمد
کرده در آن نامه از مکارم و اَلطاف
درج بدان حدّ که خود زیادیم آمد
داد بساط مرا نشاط ربیعی
گرچه مر آن نامه در جُمادیم آمد
چرخ چو دانست بر مراد رسیدم
دی پیِ تمهیدِ نامُرادیَم آمد
کرد ز خانه مرا برون و به خانه
حضرتِ ذی قدرِ اوستادیم آمد
هیچ ز حرمانِ خود شگفت ندارم
کاینهمه از سوء بختِ عادیم آمد
درکِ لقایش غنیمتی است مه برچنگ
از سفرِ این خجسته وادیم آمد
خواستم افزون کنم سخن به مدیحش
قافیه بُد تنگ کونگشادیم آمد