قصیده های عاشقانه | اشعار قصیده از شاعران ایرانی
قصیده در قرن سوم هجری قمری شکوفا شد و موضوع قصیده طی قرن ها تغییر پیدا کرده است. در قرن های اولیه موضوع قصیده مدح و ستایش شاهان بود. اما بعد ها بعضی شاعران قصیده را دست مایه اشاعه عقاید، انتقادهای اجتماعی اخلاقی و حتی افکار ملی میهنی خود قرار دادند.
اغلب مضامینی که در قصیده به آن ها پرداخته می شود شامل مدح و ستایش شاهان و بزرگان، هجو، تهنیت جشنها، وصف طبیعت، پند و اندرز، مسائل اجتماعی، اخلاقی، تعلیمی و… است.
موضوع اصلی یک قصیده عشق نیست و به معنای کامل چیزی به نام قصیده عاشقانه نداریم. تنها در بخش «تغزل» که ابیات آغازین قصیده هستند، ممکن است شاعر به بیان عشق بپردازد. عشق در قصیده همانند مقدمهای کوتاه است که پس از آن شاعر وارد تنه اصلی و مقصود خود میشود.
در این مطلب مجموعه ای از بهترین و زیباترین قصاید عاشقانه شاعران بزرگ را برای شما عزیزان تهیه کرده ایم. امیدواریم که از خواندن آن ها لذت ببرید. با ما همراه باشید.
قصاید عاشقانه
عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست
عاشقان را عقل تر دامن گریبانگیر نیستعشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل
هر چه تدبیرست جز بازیچه تقدیر نیستعشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار
عقل با حفظست کو را کار جز تدبیر نیستعلم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس
در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیستتیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم
هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیستکار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را
خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیستمیوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق
بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیستهر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی
زان که غمزه یار یک دم بیگشاد تیر نیستمرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست
حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیستمانده اندر پردههای تر و ناخوش چون پیاز
هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیستدر گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست
گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیستتا نمانی بسته زنجیر زلف یار از آنک
اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیستعاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق
هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیستعین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست
جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیستپیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود
تربت ما موضع بیلست جای پیر نیستعشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست
اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست…«سنایی غزنوی»
من ندانم که عاشقی چه بلاست
هر بلایی که هست عاشق راستزرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعل فام و قامت راستکاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد و سختی از دل خاستدل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاستدل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواستبرد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هرچه خواهد و خواستوای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو زدام عشق رهاستعشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تا بسر عذاب و عناستدر جهان سخت تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست…
مطلب مشابه: شعر نو عاشقانه؛ گلچین 50 شعر عاشقانه نو از شاعران معروف
گوهری گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مراعشق او سیمین و زرّین کرد روی و موی من
او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مراتا مرا دل آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرادیده چون عَبهَرش بسته همه خون در تنم
تا همه تن زرد شد چون دیده عبهر مرااز سرشک و از تپانچه چهره من شد چُنانک
گر ببیند باز نشناسد ز نیلوفر مرازاب چشم و آذر دل هر شبی تا بامداد
قطره و شعله است در بالین و در بستر مراپیش داور بردم او را فتنه شد داور بر او
تا ز رشکش داوری افتاد با داور مراچون ز درد دل بنالیدم مرا باور نداشت
کاشکی دیدی دلم تا داشتی باور مراگر طبیبان ازگل و شَکّر علاج دل کنند
او چرا درد دل آورد از گل و شَکّر مراهر زمان آرد به عَمدا زلف را نزدیک لب
تا نماید دود دوزخ بر لب کوثر مرا…«امیر معزّی»
اشعار قصیده از شاعران ایرانی
تا دل من دل به قناعت نهاد
ملک جهان را به جهان بازداددفتر آز از بر من برگرفت
مصحف عزلت عوض آن نهادخسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقبادنیز فریبم ندهد طمع و جمع
نیز حجابم نشود بود و بادتا چه کند مرد خردمند، آز
تا چه کند باشهٔ چالاک، باداین همه هست و سبکی عمر من
رفت و مرا تجربه ها اوفتادکافرم ار ز آدمیان دیده ام
هیچ کسی مردم و مردم نهاداین نکت از خاطر خاقانی است
شو گهری دان که ز خورشید زاد«خاقانی»
مطلب مشابه: مجموعه زیباترین اشعار بیدل دهلوی + عکس نوشته شعر عاشقانه این شاعر
اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد
دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبدور از زلفش صبا بویی به کوی بی دلان آرد
ز هر کویی دو صد بی دل روان افگار در جنبدز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد
ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبدچو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او
دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبدچو از باد هوا دریا بجنبد بس عجب نبود
کزان باد هوای او دل ابرار در جنبدولی چون دیده منکر نبیند دیده باطن
ز ظاهر جنبشی بیند دلش زان کار در جنبدبیا تا بینی، ای منکر، دلی از همت مردی
که در صحرای قرب حق همی طیار در جنبد«فخرالدین عراقی»
سر و عقل گر خدمت جان کنند
بسی کار دشوار که آسان کنندبکاهند گر دیده و دل ز آز
بسا نرخ ها را که ارزان کنندچو اوضاع گیتی خیال است و خواب
چرا خاطرت را پریشان کننددل و دیده دریای ملک تنند
رها کن که یک چند طوفان کنندبه داروغه و شحنه جان بگوی
که دزد هوی را بزندان کنندنکردی نگهبانی خویش، چند
به گنج وجودت نگهبان کنندچنان کن که جان را بود جامه ای
چو از جامه، جسم تو عریان کنندبه تن پرور و کاهل ار بگروی
ترا نیز چون خود تن آسان کنندفروغی گرت هست ظلمت شود
کمالی گرت هست نقصان کنندهزار آزمایش بود پیش از آن
که بیرونت از این دبستان کنندگرت فضل بوده است رتبت دهند
ورت جرم بوده است تاوان کنندگرت گله گرگ است و گر گوسفند
ترا بر همان گله چوپان کنندچو آتش برافروزی از بهر خلق
همان آتشت را بدامان کننداگر گوهری یا که سنگ سیاه
بدانند چون ره بدین کان کنندبه معمار عقل و خرد تیشه ده
که تا خانه جهل ویران کنندبرآنند خودبینی و جهل و عجب
که عیب تو را از تو پنهان کنندبزرگان نلغزند در هیچ راه
کاز آغاز تدبیر پایان کنند
مطلب مشابه: مجموعه بهترین اشعار سنایی غزنوی؛ با گزیده شعر عاشقانه و زیبا
مـادر مــی را بکرد باید قربان
بـچه ی او را گرفت و کـرد به زندانبچـه او را ازو گــرفت نـدانی
تاش نکوبی نخست و زو نکشی جانجـز که نباشد حلال دوربـکردن
بچـه کوچـک زشـیر مـادر و پـستـانآنگه شادان زروی دین و زه داد
بچـــه بـزندان تــنگ و مـادر قــربـانگاه زیر زیر گردد از غم و گه باز
زیـر زیـر همچنـان زاند جــوشــان«رودکی»
علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاستبر عروسان چمن بست صبا هر گهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاستتا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاستطبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند
شکر آن را که زمین از تب سرما برخاستاین چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟
وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟
چه زمینیست که چرخش به تولا برخاستطارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاستموسم نغمه چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاستبوی آلودگی از خرقه صوفی آمد
سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاستاز زمین ناله عشاق به گردون بر شد
وز ثری نعره مستان به ثریا برخاستعارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست
که دل زاهد از اندیشه فردا برخاستهر دلی را هوس روی گلی در سر شد
که نه این مشغله از بلبل تنها برخاستگوییا پرده معشوق برافتاد از پیش
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاستهر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند
بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاستهرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاستبا رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاستسر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاستبه سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاستروز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاستترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاستسعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست«سعدی»
مطلب مشابه: اشعار عارفانه و مجموعه زیباترین شعر عاشقانه عرفانی نو و کهن