متن هایی از جلال آل احمد (جملات ادبی و قصار از نویسنده معروف ایرانی)
متن هایی از جلال آل احمد را در تاپ ناز قرار دادهایم. سیّد جلالالدّین سادات آل احمد روشنفکر سوسیالیست، نویسنده، منتقد ادبی و مترجم ایرانی بود. وی همسر سیمین دانشور بود. آل احمد در دههٔ ۱۳۴۰ به شهرت رسید و در جنبش روشنفکری و نویسندگی ایران تأثیر بهسزایی گذاشت.
جملات قصار جلال آل احمد
توی بهشت هم اگر بیرضایت خودت بروی برایت بدل میشود به جهنم.
سگ در خانهی صاحبش شیر است».
عالم اموات مهماننواز است
آدمیزاد تخم مرغ که نیست تا همیشه زیر پروبال کسی باشد، هر کدام از ما یک روزی باید سر از تخم دربیاوریم.
اگر تو هم تنها غم شکم و زیرشکم را داشتی، تنها نمیماندی. مثل این بدبختها که یک عمر گرفتار قضیهی آب و گاوند. و سر آب آدم میکشند. میخواستی مثل اینها باشی؟ درویش بیریاست. اما میدانی آقا معلم؟ درویشت گمان میکند که تا وقتی آدم انتظار چیزی را دارد، یا وقتی کسی به انتظار نشسته، آدم تنها نمیماند. اگر هم بماند تنهاییاش عین یک تب تند است که زود میگذرد. نه مثل تب لازم که دم به ساعت برمیگردد.
در مقابل کسی که مرگ را به جان میخرد، همیشه زبان زندهها بسته میماند.
متوجه نیستی که مذهب یکی از راههای سعادت است. و نمیبینی که یک قضیهی سادهی لولهکشی آب، تمام احکام یک باب از فقه تو را معطل میکند. مردم دارند با دوچرخه و ماشین سفر میکنند و تو هنوز در بند ماشی ثلاثی. و خبر بارش و برف را در همهی نقاط عالم از همین رادیو میشنوند و تو هنوز در بند رویت هلالی…
متن های ادبی از جلال آل احمد
این مردم فعلاً زیر بار دنیا دارند خرد میشوند. خدا هم آن قدر رحیم است که به خاطر خال روی دست یدالله به آتش جهنم نسوزاندش. اصلاً این بندهی خدا جهنمش را تو همین دنیا دارد میکشد». آرام گفت: «من که مأمور دنیاشان نیستم، آقا جان!» ـ چرا هستی
راست میگویی درویش. یک عمر تو کلهی ما کردهاند که فرنگ بهشت روی زمین است. کتاب، معلم، رادیو همه میگویند، بهشت روی زمین است. تو هم یک محصل دانشسرا. و بهت میگویند اگر شاگرد اول شدی میروی فرنگ. تو هم کوشش میکنی، اما بابات فراش پست است. دستش هم به هیچ جایی بند نیست. ناچار آن یکی میبرد که باباش رئیس بانک است یا رئیس پست است یا رئیس ژاندارمری. و تو میمانی با یک آرزو که شده یک بغض. کسی هم نمیآید بگوید بابا فرنگ هم چندان تخم دو زردهای نیست
شغل سوای مشغله است. آدمیزاد مشغله میخواهد،
با شبهای مهتابی، اما روشن دهات آشنا بودم. ولی آن شب، شب دیگری بود. آسمان به قدری نزدیک بود که به طالعبینان حق دادم، و درد پلنگها را فهمیدم. و نیز درد عاشقان را. از چنان آسمانی هرچه میگفتی برمیآمد
..برادر کوچک مدیر در تمام این مدت ساکت بود و سرش پایین افتاده، مدام با گل قالی بازی میکرد. انگار که ما همه خواستگارهای اوییم.
مباشر کمی پابهپا شد و بعد گفت: «خوب. خیلی خوش آمدید. میدانید؛ راست است که زندگی ده چنگی به دل نمیزند، اما میدانید این بچهها هم حق دارند». «میدانید»هایش خفهام میکرد. اما آفتاب سوختگیش و موی قرمزش هر عیب دیگری را جبرانی بود. گفتم: «این را به دیگران باید گفت. من که به پای خودم آمدهام. اصلاً سق مرا با دهات برداشتهاند».
مشغله کار کله است، کارکلههایی که باد دارد. اما حالا دیگر این کلهها به درد نمیخورد. قرار است، کلهها را از باد آرزو خالی کنیم. قرار است بشویم گدای واقعیت.
مطلب مشابه: جملات زیبای کتاب سووشون سیمین دانشور (متن های پرمعنی و با مفهوم)
جملات زیبای آل احمد
زمین که عقیم ماند گویا آدم هم عقیم میماند، و تمدن هم، و فرهنگ هم. چرا که عقیمماندن یعنی ظلم… یعنی که مانع بروز لیاقتها شدن…
باید جنس کمپانی را بخریم تا متمدن شویم. نفت را هم که میبرند، موتور و ماشین میدهند و بعد که مملکت پر شد از موتور و ماشین، آن وقت باز هم نفت را میبرند و گندم و گوشت میدهند. حالا فهمیدی رئیس؟»
این ماییم که وسط سفرهی زندگیمان به جای هر چیز فقط یک کاسه عرفان گذاشتهایم و دور و بر سفره، سنگ قبر را چیدهایم تا باد نبردش…
یک گوشهی ایوان را آب و جارو کرده بودند و دو سه تا صندلی و میزی. و سماور قلقل میکرد. و از اسباب سفرم خبری نبود. نفهمیدم آن دو نفر کی از ما جدا شدند و کجا. هنوز ننشسته بودیم که مدیر دوباره بلند شد و رفت سراغ بچهها. لابد که مرخصشان کند. یک جا بند نمیشد.
منتظر یک جور معجزه. گرچه دستش از عمل کوتاه بود، اما دهاتی جماعت دستش از عمل کوتاه که هست هیچ، معنی معجزه را هم فراموش کرده و مدام به انتظار تغییر فصلها نشسته. شده بندهی آب و هوا و شرایط جوی، از زمستان به بهار و از قوس به حمل. و این دیگر انتظار نیست، دست به دهان ماندن است. کوچکشدن معنی انتظار است، ترس از عمل است. و کسی که ترسید نفرین شده است.
معلم ورزش توی ده خیلی بیکار میماند. جایی که داسزدن روزانهاش کمر پرمدعاترین میدان دارهای زورخانهی باغ پستهی بک را میشکند، معلم ورزش یعنی سرنگه دار
تو این آبادی عقل یعنی سکوت
زمین حکم تن آدمیزاد را دارد، پر است از رگ و پی. اگر رگ دست را بزنی یا حجامت کنی خون یواش یواش درمیآید، عین قنات. خو، برای صحت مزاج هم خوب است. اما اگر گردن آدم را بزنی چطور؟ خو، جونش با خونش درمیآید. عین چاههای موتوری.
گوسفندها که چه رجحانی دارند بر آدمیزاد، که حتی پشمشان را هم نمیشود دور ریخت. اما مال مرا سلمانی ریخت توی سطل خاکروبهی بیرون در اتاق.
مطلب مشابه: اشعار نیما یوشیج ( مجموعه شعر نو و بسیار احساسی از نیما یوشیج شاعر بزرگ ایرانی)
خو، زمین حکم تن آدمیزاد را دارد، پر است از رگ و پی. اگر رگ دست را بزنی یا حجامت کنی خون یواش یواش درمیآید، عین قنات. خو، برای صحت مزاج هم خوب است. اما اگر گردن آدم را بزنی چطور؟ خو، جونش با خونش درمیآید. عین چاههای موتوری. تن این زمینی که ما میشناسیم، آن قدرها خون ندارد که جواب این همه چاه را بدهد. خو، دل آدم میسوزد».