مجله تاپ‌ناز‌

جملات زیبای کتاب سووشون سیمین دانشور (متن های پرمعنی و با مفهوم)

جملات زیبای کتاب سووشون سیمین دانشور (متن های پرمعنی و با مفهوم)

در این پست از تاپ ناز می خواهیم مجموعه ای بی نظیر و منحصر به فرد از جملات کتاب سووشون سیمین دانشور با مضامین پرمحتوا را برایتان گردآوری کنیم. امیدواریم از خواندن آن ها نهایت لذت خود ببرید.

سیمین دانشور نامی آشنا در ادبیات معاصر ایران است. زنی که با قلم توانا و نگاهی ژرف به دل جهان داستان نویسی ایران نفوذ کرد و آثاری ماندگار از خود به یادگار گذاشت. او نه تنها اولین زن ایرانی بود که به صورت حرفه‌ ای در زبان فارسی داستان نوشت بلکه با رمان‌ هایش، به ویژه “سووشون”، جایگاه ویژه‌ ای در ادبیات ایران و جهان پیدا کرد.

نگاهی به زندگینامه سیمین دانشور

سیمین دانشور در سال 1300 در شیراز متولد شد. او در خانواده‌ ای فرهنگی رشد کرد و از کودکی به ادبیات علاقه‌ مند بود. دانشور پس از تحصیل در دانشگاه تهران، به نوشتن داستان‌ های کوتاه و رمان روی آورد. از معروف ترین آثار او می توان به سووشون، جزیره سرگردانی و ساربان سرگردان اشاره کرد.

رمان سووشون که در سال 1348 منتشر شد به یکی از پرفروش‌ ترین آثار ادبیات داستانی ایران تبدیل شد و به ۱۷ زبان ترجمه شد. سووشون، داستان زندگی یک خانواده ایرانی را در دوران جنگ جهانی دوم و اشغال ایران روایت می‌ کند و به خوبی تصویرگر آداب و رسوم، فرهنگ و ارزش‌ های جامعه ایرانی آن دوران است.

زیباترین جملات از رمان سووشون

جملات زیبای کتاب سووشون سیمین دانشور (متن های پرمعنی و با مفهوم)

خواهر سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر افتادی، بدان که در این دنیا هیچ کس خم نمی‌شود دست ترا بگیرد بلندت کند.

«اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته‌نیست. مرضی است مسری. باید پیش از اینکه مزمن بشود ریشه‌کنش کنی. گاهی هم ارثی است.» زری پرسید: «سرطان؟» دکتر گفت: «نه جانم، چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس. خیلی‌ها دارند. گفتم که مسری است.»

آدمیزاد چیست؟ یک امید کوچک، یک واقعهٔ خوش چه زود می‌تواند از نو دست و دلش را به‌زندگی بخواند؟ اما وقتی همه‌اش تودهنی و نومیدی است، آدم احساس می‌کند که مثل تفاله شده، لاشه‌ای، مرداری است که در لجن افتاده.

دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است
اگر با محبت غنچه‌ ها را آب دادی باز می‌ شوند
اگر نفرت ورزیدی غنچه‌ ها پلاسیده‌ می‌ شوند

راستی اسم نعره‌هایی که آدم از ته دل برمی‌آورد چه بود؟ کلمه‌ای بود که به‌این جور فریاد می‌خورد… باید لغتی باشد که معنای سوراخ‌کردن بدهد. یعنی آدم اگر نتواند در برابر سیل و صاعقه و سیلی زندگی آن جور فریاد را بزند دلش سوراخ می‌شود و آن وقت آدمهایی که دلشان سوراخ سوراخ شده، به‌جان هم می‌افتند و همدیگر را درب و داغون می‌کنند

کاش دنیا دست زنها بود، زنها که زاییده‌اند یعنی خلق کرده‌اند و قدر مخلوق خودشان را می‌دانند. قدر تحمل و حوصله و یکنواختی و برای خود هیچ کاری نتوانستن را. شاید مردها چون هیچ وقت عملاً خالق نبوده‌اند، آنقدر خود را به‌آب و آتش می‌زنند تا چیزی بیافرینند. اگر دنیا دست زنها بود، جنگ کجا بود؟

مطلب مشابه: جملات زیبا کوتاه از کتاب و رمان های معروف با متن های ادبی

جملات معنادار از سووشون سیمین دانشور

جملات زیبای کتاب سووشون سیمین دانشور (متن های پرمعنی و با مفهوم)

بعضی آدمها عین یک گل نایاب هستند، دیگران به‌جلوه‌شان حسد می‌برند. خیال می‌کنند این گل نایاب تمام نیروی زمین را می‌گیرد. تمام درخشش آفتاب و تری هوا را می‌بلعد و جا را برای آنها تنگ کرده.براى آن‌ها آفتاب و اکسیژن باقى نگذاشته. به او حسد مى‌برند و دلشان مى‌خواهد وجود نداشته باشد. یا عین ما باش یا اصلا نباش.

«نمی‌دانم کجا خوانده‌ام که دنیا مثل اتاق تاریکی است که ما را با چشمهای بسته وارد آن کرده‌اند. یک نفر از ما، ممکن است چشمش باز باشد. ممکن است یک عده بخواهند با کوشش چشمهای خود را باز کنند و یا ممکن است بخت کسی بخواند و یک نوری از یک روزن ناگهان بتابد و آن آدم یک آن بتواند ببیند و بفهمد.

«گریه نکن خواهرم. در خانه‌ات درختی خواهدرویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت.» «و باد پیغام هر درختی را به‌درخت دیگر خواهدرسانید و درختها از باد خواهندپرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی!»

خوب که فکرش را مى‌کنم مى‌بینم همه‌ى ما در تمام عمرمان بچه‌هایى هستیم که به اسباب بازى‌ هایمان دل خوش کرده‌ایم و واى به روزى که دلخوشی‌هایمان را از ما مى‌گیرند، یا نمى‌گذارند به دلخوشی‌هایمان برسیم.

خاندانم که بر باد رفت یوسف برایم نوشت. خواهر سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر افتادی، بدان که در این دنیا هیچ‌کس خم نمی‌شود دست ترا بگیرد بلندت کند. سعی کن خودت پا شوی.

آن دوره‌ها که مردم به‌شراباً طهور دسترسی پیدا می‌کردند و می‌خوردند و حافظ می‌شدند گذشت. حالا باید شراباً باروت قورت بدهند. آن وفت‌ها که مردم لب جوی آب می‌نشستند و گذر عمر را می‌دیدند و دلی‌دلی می‌کردند و از تمام نعمت‌های دنیا، یک گلعذار بسشان بود گذشت. حالا باید کناره سیل‌گیر بایستند و عمر همچین از، روبه‌رو بیاید سیلی به صورتشان بزند که رب و ربشان را یاد کنند.

جانم، رعیت باید از ارباب بترسد. مثل فیلبان، باید بالا سر رعیت بود. باید رعیت را به‌چوب و فلک بست. از قدیم و ندیم گفته‌اند رعیت را باید همیشه دست‌به‌دهن نگهداشت.

مطلب مشابه: جملات قشنگ کتاب ها | 100 جمله ماندگار از کتاب های معروف

جملات زیبا از سووشون سیمین دانشور برای استوری

جملات زیبای کتاب سووشون سیمین دانشور (متن های پرمعنی و با مفهوم)

ای ایرلند ای سرزمین نواده‌های آریایی منشعری برای یک درخت که در خاک تو باید بروید گفته‌ام. نام این درخت، درخت استقلال است. این درخت را باید با خون آبیاری کرد نه با آب، با آب خشک می‌شود.

خسرو کتابی را که در دست داشت روی میز گذاشت و گفت: «عجب نویسنده‌هایی! یک کلمه ننوشته‌اند آدم چطور حق خودش را بگیرد.» و کتاب دیگری برداشت و ورق زد

از این پیرمرد بشنو جانم. در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد می‌تواند اگر بخواهد کوهها را جا به‌جا کند. می‌تواند آبها را بخشکاند. می‌تواند چرخ و فلک را بهم‌بریزد

در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد می‌تواند اگر بخواهد کوهها را جا به‌جا کند. می‌تواند آبها را بخشکاند. می‌تواند چرخ و فلک را بهم‌بریزد. آدمیزاد حکایتی است. می‌تواند همه جور حکایتی باشد. حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت… و حکایت پهلوانی… بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا، به‌قدرت نیروی روحی او نمی‌رسد، به‌شرطی که اراده و وقوف داشته‌باشد.»

پدر گفت: دوست‌داشتن که عیب نیست باباجان. دوست‌ داشتن دل آدم را روشن می‌کند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می‌کند. اگر از حال دلت به محبت انس گرفت بزرگ هم که شدی آماده‌ی دوست‌داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آدم مثل یک باغچه‌ی پر از غنچه است. اگر با محبت غنچه‌ها را آب دادی باز می‌شوند، اگر نفرت ورزیدی غنچه‌ها پلاسیده می‌شوند. آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست برای زشتی و بی‌شرفی و بی‌انصافی است.

جملات زیبا از رمان سووشون با مضامین دلنشین

جملات زیبای کتاب سووشون سیمین دانشور (متن های پرمعنی و با مفهوم)

گردونه‌دار پیر غرغرکنان به‌سراغ پستوی آسمانی رفت. زیر لب می‌گفت: «نسلشان را از روی زمین بردار و همه را خلاص کن. اینها که آدم‌بشو نیستند. حیف از آن جرقه‌هایی که از آتش دل خودت در سینه‌هایشان ودیعه گذاشتی! جان به‌جانشان بکنی تخم و ترکه‌های آن عنتر حرف‌نشنو هستند. خودت که بالای سرشان بودی چه بلاها که سر همدیگر درنیاوردند، حالا می‌خواهی افسارشان را دست خودشان بدهی؟ چقدر لی‌لی به‌لالایشان می‌گذاری! چقدر به‌این ووروجکهای زمینی رو می‌دهی؟ از وقتی روی دو پایشان ایستادند ذوق‌زده شدی، هی از نژاد شریف انسانی حرف زدی. نژاد شریف انسانیت را می‌شناسم، این طور که شنیده‌ام غیر از کشت و کشتار و ضعیف‌چزانی هنری ندارد…»

احساس می‌کرد که مثل یک انار مکیده، همهٔ شیرهٔ جانش را از تنش بیرون کشیده‌اند. حس می‌کرد یک ماری آمد و از گلوی او پایین رفت و روی قلبش چنبره زد و نشست و سرش را شق گرفت تا او را نیش بزند و می‌دانست که در تمام عمر این مار همان جا روی قلبش چنبره‌زنان خواهدماند و هر وقت به‌یاد شوهرش بیفتد، آن مار نیش خود را به‌سینه‌اش فروخواهدکرد.

همهٔ ما در تمام عمرمان بچه‌هایی هستیم که به‌اسباب‌بازیهایمان دل خوش‌کرده‌ایم و وای به‌روزی که دلخوشیهایمان را از ما می‌گیرند، یا نمی‌گذارند به‌دلخوشیهایمان برسیم. بچه‌هایمان، مادرهایمان، فلسفه‌هایمان… مذهبمان…»

ملک سهراب حرف یوسف را برید و گفت: این‌ها که گفتید به خوی ما نمی‌خورد. ما آزاد زندگی کرده‌ایم. طبیعت همیشه دم‌دستمان بوده. در کوه و کمرش اسب رانده‌ایم، در دشتش که اطراق کرده‌ایم، زیر آسمانش که چادر زده‌ایم. نمی‌شود ما را در خانه زندانی کرد.

مطلب مشابه: جملات تاثیرگذار از کتاب های روانشناسی؛ گلچین سخنان قشنگ و ناب

جملات بلند از رمان سووشون

جملات زیبای کتاب سووشون سیمین دانشور (متن های پرمعنی و با مفهوم)

می‌گویند هر سیاه‌بختی در خانه‌ی شوهر تا چهل‌روز سفید‌بخت است. اما برای من چهل روز هم نکشید. جهازی که من داشتم، خانه و زندگی پدری که همه‌اش دست آن نامرد افتاده بود. خانم متشخصی مثل من، نواده‌ی کلانتر… کلانتری که پشت‌در‌پشت سلطان بی‌تاج‌و‌تخت فارس بوده، می‎‌دانی صبح سوم عروسی دعوایمان شد و او گفت برای من نوه‌ی کلانتر‌بازی در نیار. اجدادت همه خائن بودند. جد اعلایت بود که ولینعمت خودش را به شهر راه نداد و به‌پاداش این خیانت مشیر و مشار آغامحمدخان شد. گفت خانه‌ی جدت را هم به‌رخ من نکش، هر سنگ و خشت و آجرش روی نعش آدم شریف و زحمت‌کشی کار گذاشته‌شده. کاهگلش با خون آدم‌های دانای روزگار عجین شده… عصر همان‌روز خان‌داداشم که آمد خودش را زد به موش‌مردگی. چنان بله قربان، بله قربان می‌گفت که بیا و تماشا کن.

وقتی با غلام و مدیر داخلی از باغچه‌ی بی‌گل بیمارستان می‌گذشتند؛ زن جوانی را دیدند که روی یک لحاف کهنه زیر درخت کاج خوابیده. زن صدای پا را که شنید چشم‌های بسته‌اش را باز کرد و درانید. زری شناختش هرچند صورتش به‌رنگ خاک کف باغچه درآمده بود. این همان زنی بود که گاه ادعا می‌کرد زن خداست و گاه می‌گفت که خود خداست. وقتی لاله عباسی‌های باغچه گل می‌کردند گلبرگ‌های قرمزشان را می‌کند و به گونه و لب‌هایش می‌مالید و منتظر خدا می‌نشست. می‌گفتند وردهایی می‌خوانده به‌زبانی شبیه به عربی و چشم به آسمان می‌دوخته و عقیده داشته خدا روی پشت‌بام منتظرش نشسته. اما او نمی‌رود. او زن است و نباید پا پیش بگذارد.

یوسف گفت: حرف اساسی من این بود که بهشان گفتم به‌این آسانی که شما خیال می‌کنید نیست. گفتم مارکسیسم و حتی سوسیالیسم شیوه‌ی فکری مشکلی است که تعلیم و تربیت دقیق می‌خواهد. گفتم تطبیق آن با زندگی و روحیه و روش اجتماعی ما مستلزم پختگی و وسعت‌نظر و فداکاری بی‌حد و حصری است. گفتم می‌ترسم نمایشی با بازیگران ناشی روی صحنه بیاورید. چند صباحی به‌علت وجود بازیگران تازه و حرف‌های تازه‌ترشان عده‌ی زیادی را به‌خود جلب کنید. اما زود غالب تماشاگران و بازیگران را ناامید و خسته و دل‌زده و واخورده کنید. من گفتم روشن‌دلی لازم است تا بتوان با روشنفکری و بی‌دخالت غیر برای مردم این مملکت کاری کرد

آدم با کسى در زندگی‌هاى قبلى دمخور بوده، بعد از او جدا شده. هى به دنیا مى‌آید تا او را پیدا کند. فراق مى‌کشد و انتظار مى‌کشد، وقتى پیدایش کرد و شناختش مگر مى‌تواند ولش کند؟

درس اول شجاعت برای تو فعلا این است
همان وقت که می‌ ترسی کاری را بکنی
اگر حق با تست در عین ترس آن کار را بکن

مطالب مشابه را ببینید!