گزیده اشعار جامی + مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه و غزلیات شاعر معروف جامی
مجموعه ای زیبا از اشعار جامی (شعر کوتاه و بلند عاشقانه و غزلیات) را در این مطلب تاپ ناز برای شما عزیزان آماده کرده ایم.
اشعار زیبا جامی
به نام آنکه نامش حرز جانهاست
ثنایش جوهر تیغ زبانهاست
زبان در کام، کام از نام او یافت
نم از سرچشمهٔ انعام او یافت
خرد را زو نموده دم به دم روی
هزاران نکتهٔ باریک چون موی
فلک را انجمنافروز از انجم
زمین را زیب انجم ده به مردم
مرتبساز سقف چرخ دایر
فراز چار دیوار عناصر
قصبباف عروسان بهاری
قیامآموز سرو جویباری
بلندیبخش هر همتبلندی
به پستیافکن هر خودپسندی
گناه آمرز رندان قدحخوار
به طاعتگیر پیران ریاکار
انیس خلوت شبزندهداران
رفیق روز در محنتگذاران
ز بحر لطف او ابر بهاری
کند خار و سمن را آبیاری
وجودش آن فروزان آفتاب است
که ذره ذره از وی نوریاب است
ز بام آسمان تا مرکز خاک
اگر صد پی به پای وهم و ادراک،
فرود آییم یا بالا شتابیم
ز حکمش ذرهای بیرون نیاییم
—
حکایت سؤال و جواب ذوالنون با آن عاشق مفتون
منبع: سبحه الابرار
والی مصر ولایت ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحونگفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودمناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان سوختهجانی دیدملاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤالکه مگر عاشقی ای شیفته مرد
که بدین گونه شدی لاغر و زردگفت آری به سرم شور کسیست
کش چو من عاشق رنجور بسیستگفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت ازو تاریک استگفت در خانه اویم همه عمر
خاک کاشانه اویم همه عمرگفتمش یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به توگفت هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکرگفتمش یار تو ای فرزانه
با تو همواره بود همخانهسازگار تو بود در همه کار
بر مراد تو بود کارگزارلاغر و زرد شده بهر چهای
سر به سر درد شده بهر چهایگفت رو رو که عجب بیخبری
به کزین گونه سخن درگذریمحنت قرب ز بُعد افزون است
جگر از هیبت قربم خون استهست در قرب همه بیم زوال
نیست در بُعد جز امید وصالآتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
—
روی در قاعده احسان کن
ظاهر و باطن خود یکسان کنیکدل و یک جهت و یکرو باش
وز دورویان جهان، یک سو باشاز کجی خیزد هرجا خللیست
راستی، رستی! نیکو مثلیستراست جو، راست نگر، راست گزین
راست گو، راست شنو، راست نشینتیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف استراست رو! راست، که سرور باشی
در حساب از همه برتر باشیصدق، اکسیر مس هستی توست
پایهافراز فرودستی توست
—
طلب را نمی گویم انکار کن
طلب کن ولیکن به هنجار کنبه مردار جویی چو کرکس مباش
گرفتار هر ناکس و کس مباشطمع پای دل را به جز بند نیست
طمع کار مرد خردمند نیستطمع هر کجا حلقه بر در زند
خرد خیمه زآنجا فراتر زندمیامیز چون آب با هر کسی
میاویز چون باد در هر خسی
—
هرکه درین گنبد نیلوفری
افکند آوازه نیکوفرینیکوئی فر وی از خامشیست
خامشیاش تیغ جهالتکشیستگفتن بسیار نه از نغزی است
ولوله طبل، ز بیمغزی است…لب چو گشائی، گرو هوش باش
ورنه زبان درکش و خاموش باشدل چو شود زآگهیات بهرهمند
پایه اقبال تو گردد بلندبر سخن بیهده کم شو دلیر
تا که از آن پایه نیفتی به زیر
—
جامی از آلایش تن پاک شو
در قدم پاکروان خاک شوباشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
—
یکی دان و یکی بین و یکی گوی
یکی خواه و یکی خوان و یکی جویز هر ذره بدو رویی و راهیست
بر اثبات وجود او گواهیست
—
اول همه تو بودی و آخر همه تو
این لاف هستی دگران در میانه چیست
—
ای فلک اندوه شیرین بر دل خسرو منه
کاین بضاعت را خریداری به از فرهاد نیست
—
از عشق کسی که بینصیب است
در انجمن جهان غریب است
—
ای خواجه چه جویی ز شب قدر نشانی
هرشب شب قدر است اگر قدر بدانیجامی چو به این شب برسی از پی عمری
زنهار سلام من بیدل برسانی
—
جامی، اگر زندهدلی بنده باش
بنده این زنده پاینده باشبندگیاش زندگی آمد تمام
زندگی این باشد و بس، والسلام!
—
گفت ای مجنون شیدا، چیست این؟
مینویسی نامه، بهر کیست این؟گفت مشق نام لیلی میکنم
خاطر خود را تسلی میکنم
—
اعیان همه شیشههای گوناگون بود
کافتاد بر آن پرتو خورشید وجودهر شیشه که سرخ بود یا زرد و کبود
خورشید در آن هم به همان رنگ نمود
—
به پنج میرسد اسباب زندگانی خوش
به اتفاق حکیمان شهره در آفاقفراغ و ایمنی و صحت و کفاف معاش
رفیق خوبسیر، همدم نکو اخلاق
—
لب بر لبم بنه که سخن مختصر کنم
کافسانه تطاول هجران مطول است
—
نازنین طبع ترا از گله چون رنجانم
هرچه کردی بگذشت آنچه کنی هم گذرد
—
حریفان بادهها خوردند و رفتند
تهی خمها رها کردند و رفتند
—
کام دل گرچه شد از شور غم عشق تو تلخ
جان شیرین منى بلکه ز جان شیرینتر
—
لبت دل دزد و من از وی شکر دزد
کم افتادهست از این سان دزد بر دزد
—
در بیستون ز ناله من گر صدا فتد
نالد ز درد کوه جدا کوهکن جدا
—
بودم آن روز من از طایفه دردکشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاکنشان
—
وعده آمدن مده، غصه هجر بس مرا
بر سر آن فزون مکن غصه انتظار هم
—
دل ز آرزوی خال تو در دام غصه مرد
بیچاره مرغ جان به تمنای دانه باخت
—
تن اگر بیمار شد بر سر میاریدش طبیب
ای عزیزان کار تن سهل است فکر دل کنید
—
ز خارخار عـشق تـو در سینـه دارم خـارها
هـر دم شگفته بر رخم زان خارها گلـزارهااز بس فغان و شیونم چنگیست خم گشته تنم
اشک آمده تا دامنـم از هر مژه چون تـارهاره جانب بستان فکن کز شوق تو گل در چمن
صد چاک کرده پیرهن شسته بهخون رخسارها
—
غزلیات جامی
گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی؟
من عاشق توام تو بگو یار کیستی؟بستی میان به کینه ، کشیدی ز غمزه تیغ
جانم فدات در پی آزار کیستی؟دارم دلی ز هجر تو هر دم فگارتر
تا خود تو مرهم دل افگار کیستی؟هر شب من و خیال تو و کنج محنتی
تو با که ای و مونس و غمخوار کیستی؟من با غم تو یار بعهد و وفای خویش
ای بی وفا تو وفادار کیستی؟تاچند گرد کوی تو گردم؟ گهی بپرس :
کاینجا چه می کنی و طلبکار کیستی؟جامی مدار چشم خلاصی ز قید عشق
اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی؟
—
حمد ایزد نه کار توست، ای دل!
هر چه کار تو، بار توست، ای دل!پشت طاقت به عاجزی خم ده!
و اعترف بالقصور عن حمده!
—
ای ز وجود تو نمود همه!
جود تو سرمایهٔ سود همه!هستی و پایندگی از توست و بس!
مردگی و زندگی از توست و بس!
—
جامی، از آلایش تن پاک شو!
در قدم پاکروان خاک شو!باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
—
راست جو، راست نگر، راست گزین!
راست گو، راست شنو، راست نشین!تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف است
—
تا توانی مگشا جیب کسان!
منگر در هنر و عیب کسان!عیببینی هنری چندان نیست
هدف قصد جوانمردان نیستهر چه نامش نه پسندیده کنی
بهتر آن است که نادیده کنیدل ز اندیشهٔ آن داری دور
دیده از دیدن آن سازی کوربو که از چون تو نکو کرداری
به دل کس نرسد آزاری
—
دلا تا کی درین کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاک بازی؟تویی آن دست پرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
—
اشعار زیبای عبدالرحمان جامی
نور ازل و ابد طلب کن!
آن را چو بیافتی، طرب کن!آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توستخوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرقهرچند نشان ز خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
—
اشعار اخلاقی جامی
چو خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ!
قناعت کن از خوان گیتی به هیچ!کشش های حاجت ز خود دور کن!
ز بیحاجتی سینه پر نور کن!تهی دست با ایمنی خفته جفت
به از مالداری که ایمن نخفتبود پیش دانای مشکل گشای
تو مهمان، جهان همچو مهمانسرایبخور هر چه پیشت نهد میزبان!
همه تن به شکرانه اش شو زبان!
—
شعر جامی درباره ایران
اگر ایران به جز ویران سرا نیست
من این ویران سرا را دوست دارماگر تاریخِ ما افسانه رنگ است
من این افسانه ها را دوست دارم
—
سخن دیباچه دیوان عشق است
سخن نوباوه بستان عشق استخرد را کار و باری جز سخن نیست
جهان را یادگاری جز سخن نیست