۳ داستان و قصه کودکانه جذاب و رایگان
۴ قصه کودکانه و داستان کودکانه رایگان و جذاب برای فرزند و کودک دلبندتان
قصه کودکانه میشه من تو تخت شما بخوابم؟
جیمی از مامانش پرسید:
میشه من امشب توی تخت شما بخوابم؟
مادرش گفت:
نه! اصلا!
جیمی پرسید:
آخه چرا نمیشه؟
مادرش گفت:
پسرم! تو نمیدونی! اما هرنیمه شب تخت ما به یک قایق چوبی تبدیل میشه و ملحفهها به بادبانهاش تبدیل میشن! و تازه! فرشمون به یک رودخونهی بزرگ و خروشان تبدیل میشه! و بعد یک عالمه ماهی گرسنه از توی رودخونه میان بیرون! اونا توی موج آب تکون میخورن و دنبال غذا میگردن! و اگر ببینن که پای کسی از تخت آویزونه، تموم انگشتهاش رو میخورن! و صبح فردا هیچی جز یک پای بدون انگشت برات باقی نمیمونه! و میدونی این چه معنیای میده؟
جیمی گفت:
نه! چه معنیای میده؟
مادر جیمی گفت:
این یعنی این که صبح روز بعد تموم جورابهای قشنگت برات گشاد میشن! پس دلیلش اینه که تو نمیتونی توی تخت ما بخوابی! من همین هفتهی پیش کلی جوراب نو برای تو خریدم! و اگر اونا برات گشاد بشن، کلی جوراب هدر میره!
جیمی گفت:
مامان! ماهیهای گرسنه یا جورابها اصلا برای من مهم نیست! من اصلا نمیترسم! به نظرم خیلی هم هیجان انگیز میاد!
پدر جیمی گفت:
ولی هیجان چیزی نیست که تو موقع خواب بهش احتیاج داشته باشی!
جیمی پرسید:
آخه چرا؟
پدرش گفت:
پسرم تو نمیدونی! اما اگر تو موقع خواب هیجان زده بشی، خونت تند تند توی بدنت میچرخه و صورتت قرمز میشه! و خونت تمام راههای رویایی رو توی سرت میبنده! و اگر راههای رویایی تو بسته باشن، نمیتونن کارشون رو درست انجام بدن! کار راههای رویایی توی سرت اینه که تموم رویاهای تو رو بریزن توی کاسهی خواب شبانه! و اونو پر میکنن از تموم کارهای عجیبی که توی روز انجام دادی! و بعد اون مخلوط عجیب و غریب رو موقع خواب توی بدنت میچرخونن تا صبح روز بعد انرژی داشته باشی!
جیمی همونطور که داشت تلاش میکرد از تخت مامان و باباش بره بالا، گفت:
برام مهم نیست که رویاهای روز توی سرم بمونن و توی بدنم نچرخن!
پدر جیمی بهش گفت:
ولی باید برات مهم باشه! ببین پسرم! اگر رویاهات توی بدنت نچرخن، مجبورن توی سرت بمونن! و یه روزی میرسه که سرت دیگه برای اونا جا نداره و بعد سرت میترکه! و اون وقت من و مامانت حسابی ناراحت میشیم! آخه ما صورت ناز تو رو خیلی خیلی دوست داریم!
جیمی با غر و لند گفت:
ولی من به ماهیهای گرسنه یا سرم اهمیت نمیدم! من فقط میخوام توی تخت شما بخوابم!
مامان جیمی گفت:
ولی آخه مگه تخت ما چه خوبیای داره؟! تخت ما شل و وله و تازه بوی پا هم میده!
پدر جیمی با افتخار گفت:
اونم نه بوی هر پایی! بوی پای منو میده! ممکنه تو ندونی پسرم! اما پای من برندهی جایزهی بوگندوترین پا شده! تموم موشهایی که داور مسابقه بودن، به پای من رای دادن! اونا باید از یک تا هشت به بوی پای من نمره میدادن! اما آخرش نمرهی پای بوگندوی من 10 شد! این یعنی این که بوی پای من میتونه ده نفر رو قبل از این که بتونن کفشهاشون رو بپوشن و فرار کنن، مسموم کنه!
جیمی گفت:
من هیچوقت بوی اونا رو نمیفهمم! در هر حال من قراره تموم مدت خواب باشم!
پدر جیمی گفت:
تو فکر میکنی که خوابی! اما در واقع از بوی بد پای من بیهوش شدی!
جیمی بیچاره شروع کرد به گریه کردن و گفت:
من فقط میخوام توی تخت شما بخوابم! همین و بس!
مادر و پدر جیمی گفتن:
فقط تخت ما؟ هیچ راهی نداره؟
جیمی گفت:
فقط و فقط تخت شما! فقط همون!
داستان کودکانه خانم ورونیکای قصه گو
خانم ورونیکای قصهگو در یک کتابخونه کار میکنه! اون همیشه بهترین کتابهای کتابخونه رو پیدا میکنه و بلند بلند برای بچهها میخونه! خانم ورونیکا، بهترین قصهگوی شهره!
خانم ورونیکا اون روز هم داشت برای بچهها قصه میخوند. اون با صدای ترسناکی گفت:
امروز میخوام داستان دزد دریایی شیطون رو براتون تعریف کنم!
بچههای کوچیک که خیلی کنجکاو بودند داستان رو بشنوند، یکصدا گفتند:
اوووووووو!
روز بعد خانم ورونیکا به بچهها گفت:
قصهی امروز راجع به یه جادوگره که بدنش همیشه میخارید!
و بعد کلاه جادوگریش رو سرش کرد و صداش رو مثل یک جادوگر، جیغ جیغو کرد!
خانم ورونیکای قصهگو، همیشه اینجوری برای بچههای قصه میگه! با لباسهای عجیب و صداهای بامزه!
بچههایی که به کتابخونه میان، عاشق داستانهای خانم ورونیکا هستن:
داستان آیینههای جادویی!
داستان پرنسس نازنازو!
داستان دلفینهای آوازهخوان!
داستان دلقکهای بیچاره!
داستان شیرهای تنها…!
داستانهای خانم ورونیکا بهترین هستن!
ولی خانم ورونیکای قصهگو، دوست داشت که بهتر بشه! اون با خودش فکر کرد:
بچههای زیادی به کتابخونه نمیان تا داستانهای شگفتانگیز من رو بشنون! بچهها داستانهای خوب رو دوست دارن! من باید کاری کنم تا بچههای بیشتری به کتابخونه بیان و داستانهای من رو بشنون!
خانم ورونیکای قصهگو چونهاش رو خاروند و حسابی فکر کرد:
اگر بچهها به کتابخونه نمیان، شاید کتابخونه بتونه بره پیش بچهها!
خانم ورونیکا شروع کرد به فکر کردن و ایدههای مختلفی به ذهنش رسید.
و بالاخره یک ایدهی عالی به ذهن خانم ورونیکا رسید:
من باید داستانهام رو ببرم پیش بچهها! و برای این کار چه چیزی بهتر از دوچرخهی مسابقهی براق خودم، وجود داره؟
دوچرخهی مسابقهای خانم ورونیکا باید تمیز و روغنکاری میشد! پس خانم ورونیکا سخت مشغول به کار شد.
صبح روز بعد، خانم ورونیکا با خودش فکر کرد:
یک کتابخونهی دوچرخهای، باید کلی کتاب داشته باشه! کلی کتاب مختلف! و باید پشتش هم یک گاری پر از کتاب باشه! کتابخونهی دوچرخهای!!
خانم ورونیکا از این اسم خوشش اومد و با خودش فکر کرد:
منم دوچرخهسوار قصهگو میشم!
دو روز بعد، کتابخونهی دوچرخهای آماده شد! خانم ورونیکا به کتابخونه رفت و برای مدیر کتابخونه، نقشهاش رو تعریف کرد. خانم ورونیکا گفت:
من باید یه کاری کنم تا بچهها داستانهای شگفتانگیز من رو بشنون!
آقای مدیر گفت:
من مطمئنم که اونا عاشق داستانهای تو میشن! اما تو از کجا میخوای بچهها رو پیدا کنی که به داستانهات گوش بدن؟
خانم ورونیکا یک نقشه رو درآورد و اون رو تو هوا تکون داد و گفت:
این نقشهی تمام پارکها و شهربازیهای شهره! من با کتابخونهی دوچرخهای به تموم اونها میرم و بچهها رو پیدا میکنم! اینجوری عالی میشه!
مدیر کتابخونه زیاد مطمئن به نظر نمیرسید! اما خانم ورونیکا یک برنامهی خوب داشت! و یک نقشه و یک دوچرخهی عالی!
صبح روز بعد، آسمون آبی بود و خورشید میدرخشید. خانم ورونیکا با کتابخونهی دوچرخهای داشت به سمت بچهها میروند و دستمال گردنش توی هوا میرقصید! خانم ورونیکا کلاهش رو هم محکم روی سرش گذاشته بود.
اون بالاخره به اولین زمین بازی رسید!
خانم ورونیکا یک جای دنج زیر یک درخت پیدا کرد! اون اونجا نشست و شروع کرد به خوندن یک داستان! اون هم با صدای بلند! یک پسر کوچیک از راه رسید و گفت:
شما داری اینجا چیکار میکنی؟
خانم ورونیکا به چشمهای پسرک نگاه کرد و گفت:
من خانم ورونیکای قصهگو هستم! بهترین قصهگوی این شهر. و امروز نوبت این پارکه که داخلش داستان بخونم!
بعد خانم ورونیکا خندید و گفت:
به دوستهات هم بگو که بیان! اون وقت من بهترین داستان کوتاهی که تا حالا شنیدی رو برات تعریف میکنم!
پسرک که اسمش دینو بود، فریاد زد:
خیلی خوبه! من تا پنج دقیقه دیگه برمیگردم! خانم ورونیکا بهتره که داستانت خیلی خوب باشه اگرنه دوستهای من بهشون برمیخوره!
و بعد از چند دقیقه، دینو با چندتا بچهی دیگه برگشت! همهی اونا کنجکاو بدن که خانم قصهگو رو ببینن! اونا نزدیک خانم ورونیکا نشستن تا به قصه گوش بدن! اونا حسابی حواسشون رو جمع کرده بودن! خانم ورونیکا گفت:
فقط صبر کنید! من مطمئنم که خیلی خیلی خوشتون میاد!
خانم ورونیکا خندید و برای بچهها داستان یک گنج اسرارآمیز و گمشده رو تعریف کرد!
درست موقع تموم شدن داستان، خانم ورونیکا کتاب رو بست و لبخند زد! بچهها که حسابی شاکی شده بودن، با غرغر گفتن:
هی! این اصلا عادلانه نیست! بالاخره اونا گنج قدیمی رو پیدا کردند یا نه؟! تونستن که سگشون رو نجات بدن؟
یک دختربچه گفت:
این اصلا درست نیست! با به ما بگی که آخر داستان چی میشه! ما واقعا میخواییم بدونیم!
خانم ورونیکا کتابش رو روی دوچرخه گذاشت و گفت:
خب! فردا بعد از ظهر میفهمید! به دوستهاتون راجع به بهترین قصهگوی شهر و کتابخونهی دوچرخهای بگید و بگید که من با داستانهای بیشتری برمیگردم!
و خانم ورونیکای قصهگو تو کل تابستون توی تمام پارکها و زمینهای بازی همین کار رو کرد! اون داستانهای شگفتانگیز میخوند و کلاههای عجیب و غریب میپوشید.
ولی وقتی تابستون تموم شد، خانم ورونیکا به بچهها گفت:
من توی زمستون هم قصه میگم! اما باید برای شنیدنشون به کتابخونه بیایید! شرط شنیدن قصههای من همینه! توی کتابخونه کتابهای خیلی بهتری هست!
و بعد خانم ورونیکا یک چشمک بامزه به اونا زد و کلاهش رو محکم کرد!
خانم ورونیکا گفت:
تازه من کتابهای فوقالعاده براتون پیدا میکنم تا با خودتون ببرید خونه! این کاریه که کتابخونهها میکنن! ما بهترین کتاب داستانها رو بهتون امانت میدیم تا توی تخت یا توی حیاط خونتون بخونید!
ولی حدس بزنید که چی شد؟!
همهی بچهها دوست داشتن که توی کتابخونه کنار خانم ورونیکا کتاب بخونن!
قصه کودکانه سنگ کوچک
روزی روزگاری سنگ کوچک مهربانی در یک کوچه نشسته بود! هرکس از این کوچه رد می شد به این سنگ کوچک لگد می زد و از این طرف کوچه به آن طرف می انداخت!
سنگ کوچک بسیار غمگین بود و تمام بدنش درد می کرد. هر روز همه به او لگد می زدند و او به دیوارهای کوچه می خورد! گاهی ماشین ها از روی آن عبور می کردند. استون کوچولو همیشه آرزو داشت که نامرئی شود تا کسی نتواند او را ببیند. تا اینکه یک روز فروشنده ای با یک ون پر از الکل به خیابان آمد.
هندوانه فروش بلندگوی خود را برداشت و گفت:
هندوانه! هندوانه! من هندوانه شیرین دارم! بیا و بخر!
مثل همیشه سنگ کوچولو غمگین بود و گوشه ای نشست! مردم دور وانت پر از هندوانه جمع شدند. همه هندوانه ها را خریدند و بردند و فقط یک هندوانه در کامیون مانده بود!
فروشنده نگاهی به زمین انداخت، چشمش به سنگ کوچکی افتاد! نه نه! نگران نباش! سنگ کوچک را مثل بقیه لگد نزد. سنگ را برداشت و جلوی هندوانه باقی مانده گذاشت تا از ون نیفتد. سپس فروشنده سوار کامیون شد و شروع به رانندگی کرد.
بالاخره سنگ کوچ از آن کوچه رفته بود بیرون! خیلی هیجان زده بود و نمی دانست کجا می رود! با خودش زمزمه می کرد:
یعنی آقا هندوانه منو کجا میبره؟!
هندوانه فروش رفت و رفت و رفت تا از شهر خارج شد و به دشتی زیبا رسید که پر از پرندگان و درختان زیبا بود. ناگهان آقای هندوانه فروش کنار رودخانه ای زلال ایستاد.
فروشنده هندوانه را گرفت تا آن را برش دهد و کنار رودخانه بخورد! و سنگ کوچک را گرفت و به رودخانه انداخت! بعد سوار وانت شد و رفت!
سنگ کوچولو خیلی خوشحال شد! امواج رودخانه از روی او می گذشت و قلقلکش می داد و بلند بلند می خندید!
روزها یکی پس از دیگری آمدند و رفتند! تابستان گذشت و پاییز آمد. پاییز گذشت و زمستان آمد. سنگ کوچولو هنوز ته رودخانه بازی می کرد و می خندید! حالا بدنش صاف و صیقلی شده است.
هر روز برای خودش آواز می خواند و به ماهی ها نگاه می کرد. روزی چند دانش آموز با معلم خود به کنار رودخانه آمدند!
سنگ کوچولو که حوصله اش سر رفته بود شروع به نگاه کردن به بچه ها کرد! معلم برای بچه ها توضیح می داد که سنگ ها در آب رودخانه صاف و صیقل می شوند.
ناگهان پسر مهربانی سنگ کوچکی را از کف رودخانه برداشت و در دست گرفت. سنگ کوچولو که خیلی ترسیده بود با خودش گفت:
خداوند! نذار این پسره منو پرت کنه تو خیابون و دوباره لگد بزنه!
اما بچه ها، پسر مهربان سنگ کوچک را در جیبش گذاشت و به خانه برد! بعد یک نشانگر برداشت و برایش چشم و ابرو و دهان کشید! بعد با پارچه نارنجی برایش دامن دوخت!
پسر کوچک سنگ را گرفت و به مادرش نشان داد! مادر پسر با هیجان به او گفت:
اوه! چه سنگ زیبایی! مثل یک مجسمه کوچک است!
پسر با خوشحالی به سنگ کوچک نگاه کرد و گفت:
من می خواهم آن را به دیوارم آویزان کنم!
سپس دوید، رفت و سنگ را به دیوار اتاق آویزان کرد!
منبع:
راک کوچک ما خانه جدیدش را خیلی دوست داشت! او هر روز با پسر بچه بازی می کرد و وقتی مشغول نوشتن تکالیف بود به او نگاه می کرد. دیگه کسی قرار نیست بهش دروغ بگه! هر روز با خود می گفت:
من شادترین سنگ کوچک دنیا هستم!