مجله تاپ‌ناز‌

شعر عاشقانه رودکی + اشعار زیبا و احساسی شاع برگ ایرانی رودکی

در این قسمت تاپ ناز شعرهای عاشقانه رودکی را آماده کرده ایم. رودکی پدر شعر فارسی است و او غزلیات عاشقانه و اشعار تعلیمی زیادی سروده است و در حماسه سرایی هم تبحر داشت.

ل ابوعبدالله جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم نام کامل رودکی است که سال 244 هجری در ناحیه رودک در نزدیکی سمرقند متولد شد. بعضی از نویسندگان رودکی را کور مادرزاد دانسته اند، ولی بعضی ها هم فقط به نابینایی او اشاره کرده اند.

زیباترین اشعار عاشقانه رودکی

تنت یک و جان یکی و چندین دانش

ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟

***

بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او

زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست

خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا! شاد باش و دیر زی

میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان

ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان

سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی

گر به گنج اندر زیان آید همی

شعر تک بیتی رودکی

ای جان همه عالم در جان تو پیوند

مکروه تو ما را منما یاد خداوند

***

چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت

نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت

این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند

انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت

عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده

حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟

تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس

تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت

***

چون لطیف آید به گاه نوبهار

بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز

***

اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود

چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود

خدای را بستودم، که کردگار من است

زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

همه به تنبل و بند است بازگشتن او

شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود

بنفشه‌های طری خیل خیل بر سر کرد

چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود

بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری

ز لب فرو شود و از رخان برآید زود

مجموعه اشعار عاشقانه رودکی

هنوز با منی و از نهیب رفتن تو

به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم

***

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب

با صد هزار نزهت و آرایش عجیب

شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان

گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب…

باران مشکبوی ببارید نو به نو

وز برگ بر کشید یکی حله قشیب

کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت

هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب

تندر میان دشت همی باد بردمد

برق از میان ابر همی برکشد قضیب

لاله میان کشت بخندد همی ز دور

چون پنجه عروس به حنّا شده خضیب

بلبل همی بخواند در شاخسار بید

سار از درخت سرو مرو را شده مجیب…

هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب

دیدار خواجه خوب‌تر، آن مهتر حسیب

شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب

فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب

دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی

بارید کان مطرب بودی به فر و زیب

***

در جستن آن نگار پر کینه و جنگ

گشتیم سراپای جهان با دل تنگ

شد دست ز کار و رفت پا از رفتار

این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ

 

 

شعر عاشقانه رودکی

دل تنگ مدار، ای ملک، از کار خدایی

آرام و طرب را مده از طبع جدایی

صد بار فتادست چنین هر ملکی را

آخر برسیدند به هر کام روایی

آن کس که تو را دید و تو را بیند در جنگ

داند که: تو با شیر به شمشیر درآیی

این کار سمایی بد، نه قوت انسان

کس را نبود قوت به کار سمایی

آنان که گرفتار شدند از سپه تو

از بند به شمشیر تو یابند رهایی

***

شعر عصا بیار که وقت عصا و انبان بود

رودکی در این قصیده طولانی اوضاع و احوال خود را شرح می‌دهد و می‌نالد. ناله رودکی از پیری، دندان ریختن، سپیدی موی، فقر و… است. او یادآور می‌شود که همیشه چنین نبوده و روزگاری اوضاع بهتری داشته است.

 

مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود

نبود دندان، لابل چراغ تابان بود

سپید سیم زده بود و در و مرجان بود

ستاره سحری بود و قطره باران بود

یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت

چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود

نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز

چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود

جهان همیشه چنین است، گرد گردان است

همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود

همان که درمان باشد، به جای درد شو

و باز درد، همان کاز نخست درمان بود

کهن کند به زمانی همان کجا نو بود

و نو کند به زمانی همان که خلقان بود

بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود

و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود

همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی

که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟!

به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو

ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود

شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود

شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود

چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز

بشد که باز نیامد، عزیز مهمان بود

بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم

به روی او در، چشمم همیشه حیران بود

شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود

نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود

همی خرید و همی سخت، بیشمار درم

به شهر هر گه یکی ترک نار پستان بود

بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو

به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود

به روز چون که نیارست شد به دیدن او

نهیب خواجه او بود و بیم زندان بود

نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف

اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود

دلم خزانه پرگنج بود و گنج سخن

نشان نامه ما مهر و شعر عنوان بود

همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟

دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود

بسا دلا، که به سان حریر کرده به شعر

از آن سپس که به کردار سنگ ‌و سندان بود

همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود

همیشه گوشم زی مردم سخندان بود

عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه

از این همه تنم آسوده بود و آسان بود

تو رودکی را -ای ماهرو!- کنون بینی

بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود

بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی

سرود گویان، گویی هزاردستان بود

شد آن زمانه که او انس رادمردان بود

شد آن زمانه که او پیشکار میران بود

همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان است

همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود

شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت

شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود

کجا به گیتی بوده‌ست نامور دهقان

مرا به خانه او سیم بود و حملان بود

که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی

مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود

بداد میر خراسانش چل هزار درم

وزو فزونی یک پنج میر ماکان بود

ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار

به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود

چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش

ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود

کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم

عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود

 

شعر عاشقانه رودکی

بهترین رباعی های عاشقانه رودکی

نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود

وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به هزار غم پراگنده شود

***

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند

یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم

یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند

***

بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل

این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل

***

بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد

هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو کس چو من بد آموز مباد

روزی که ترا نبینم آن روز مباد

***

یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم

ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
امروز نشانه غمان کرد دلم

شعر عاشقانه رودکی

شعر زیبای رودکی

هیچ گنجی نیست از فرهنگ به
تا توانی رو هوا زی گنج نه

***

صرصر هجر تو، ای سرو بلند
ریشهٔ عمر من از بیخ بکند

پس چرا بستهٔ اویم همه عمر؟
اگر آن زلف دوتا نیست کمند

به یکی جان نتوان کرد سؤال:
کز لب لعل تو یک بوس به چند؟

بفگند آتش اندر دل حسن
آن چه هجران تو از سینه فگند

***

کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش، تشنه‌ تر گردی

***

زشت و نافرهخته و نابخردی
آدمی رویی و در باطن بدی

***

نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا

***

چو گرد آرند کردارت به محشر
فرو مانی چو خر به میان شلکا

شلکا : گل سیاه و چسبنده که پا در آن بند شود

***

تا لباس عمر اعدایش نگردد بافته
تار تار پود پود اندر فلات آن فوات

***

چه خوش گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد به کس، گر نخواهی به خویش

***

چه گر من همیشه ستا گوی باشم
ستایم نباشد نکو جز به نامت

***

مرده نشود زنده، زنده بستودان شد
آیین جهان چونین تا گردون گردان شد

***

چرخ چنینست و بدین ره رود
لیک ز هر نیک و ز هر بد نوند

***

چون لطیف آید به گاه نو بهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز

***

منم خو کرده بر بوسش، چنان چون باز بر مسته
چنان بانگ آرم از بوسش، چنان چون بشکنی پسته

***

سروست آن یا بالا؟ ماهست آن یا روی؟
زلفست آن یا چوگان؟ خالست آن یا گوی؟

 

 

شعر عاشقانه رودکی

شعرهای عاشقانه رودکی

گرچه نامردمست آن ناکس
نشود سیر ازو دلم یرگس

***

چراغان در شب چک آن چنان شد
که گیتی رشک هفتم آسمان شد

***

ای بلبل خوش آوا، آوا ده
ای ساقی ، آن قدح باما ده

***

با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی

***

کسی را که باشد بدل مهر حیدر
شود سرخ رو در دو گیتی به آور

***

در رهگذر باد چراغی که تراست
ترسم که بمیرد از فراغی که تراست
بوی جگر سوخته عالم بگرفت
گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!

***

با آن که دلم از غم هجرت خونست
شادی به غم توام ز غم افزونست

اندیشه کنم هر شب و گویم یا رب
هجرانش چنینست، وصالش چونست؟

***

کسی را چو من دوستگان می چه باید؟
که دل شاد دارد بهر دوستگانی

نه جز عیب چیزیست کان تو نداری
نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی

***

دیدار به دل فروخت، نفروخت گران
بوسه به روان فروشد و هست ارزان

آری، که چو آن ماه بود بازرگان
دیدار به دل فروشد و بوسه به جان

***

ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو
رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو

گل رنگ شود، چو روی شویی، همه جو
مشکین گردد، چو مو فشانی، همه کو

امیدواریم شعر و اشعار عاشقانه زیبای شاعر ایرانی رودکی مورد توجه شما قرار گرفته باشد.

مطالب مشابه را ببینید!