گلچین اشعار هوشنگ ابتهاج + مجموعه شعرهای زیبا و عاشقانه
در این بخش گلچین زیباترین اشعار شاعر ایرانی هوشنگ ابتهاج با موضوعات مختلف عاشقانه، زندگی، انسانیت و … آماده کرده ایم.
مجموعه اشعار هوشنگ ابتهاج
بوسه
شاعر هوشنگ ابتهاج «ه.الف.سایه»گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمکینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه
افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره هاي ساحل مغرب شکست
من بخود لرزیدن
از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر دراین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداش
***
خاموشی
شاعر علی برهاندراین سرای بی کسی.کسی به در نمی زند
نوای عشق را کسی دم سحر نمی زند
جوانه ها سپرده شد به دست جوی بی کسی
هوای شعر عاشقانه هم به سر نمی زند
به طبع شاعران نگو که شعر تازه اي دهد
که از دلان نا امید شعر تر نمیزند
درخت شعر من ببین دوباره هم شکوفه زد
ولی چه سود دارد این غزل ثمر نمی زند
نباش نوش دارویی که بعد مرگ من رسی
که هیچ ناله اي اثر به گوش کر نمیزندباید به توجه دوستان برسانم مطلع شعر از هوشنگ ابتهاج «سایه » است
***
كاروان
شاعر هوشنگ ابتهاج «ه.الف.سایه»دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که عاجز هر شخصی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت کجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و عریان روی خاک
زیباست
رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده هاي ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک وخون زخم سرانگشت هاي
***
شعر زیبای هوشنگ ابتهاج
گریز
شاعر هوشنگ ابتهاج «ه.الف.سایه»از هم گریختیم
و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خودرا گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
دیدار ما که آن همه ی شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه ی نیاز که
من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه منناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود
اینک من و تو ایم دو تن
***
از شوق سایه « هوشنگ ابتهاج »
شاعر منا چهارمحالی زاده « ناره »شعرت مـنور است .. تابنده چون سِراج
نور هدایتی “هوشنگ ابتهاج”اشعار ناب تـو اعجاز واژه هاست
زین قدرت قلم، می مانم هاج و واجشاه غزل تویی .. چون تـو ندیده ام
این سبک را چه خوب جان دادی و رواجملک قلم شدي از جانب خـدای
این ملک ثروتی ست بهتر ز تخت وُ تاجتا از شراب شعر مخمور “سایه” ام
دیگر به باده و می پس چه احتیاج ؟!این شعر ناتوان از شوق “سایه” است
در راه عشق او جان و دلم حراج
***
از شوق سایه « هوشنگ ابتهاج »
شاعر مونا چهارمحالی زاده « شکوفه ي اندوه »شعرت مـنور است .. تابنده چون سراج
نور هدايتي “هوشنگ ابتهاج”اشعار ناب تـو اعجاز واژه هاست
زين قدرت قلم ميمانم هاج و واجشاه غزل تويي .. چون تـو نديده ام
اين سبک را چه خوب جان دادي و رواجمـلک قلم شدي از جانب خـداي
اين مـلک ثروتيست بهتر ز تخت وتاجتا از شراب شعر مخمور “سايه” ام
ديگر به باده و مي پس چه احتياج ؟اين شعر ناتوان از شوق “سايه” است
در راه عشق او جان و دلم حراج
***
با منِ بیکسِ تنها شده
یارا تو بمان،
همه رفتند از ایـن خانه
خدا را تو بمان،
منِ بی برگِ خزاندیـده
دگر رفتنیام!
تو همه بار و بری
تازه بهارا تو بمان
**
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را
ز بعد این همه ی تلخی که میکشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را
کِي ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من اي چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفته ي من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته اي اي جان
که هیچکس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد میدهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ي نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلندم سوگند
که سایه ي تو به سر میبرد وفای تو را
***
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
اشعار شاعر ایرانی هوشنگ ابتهاج
قصه آفاق
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
خوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم
چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند
خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند
من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند
***
افسانه خاموشی
چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی
تنگ غروب
یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای ایت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس
***
محتاج یک کرشمه ام ای مایه امید
این عشق را ز آفت حِرمان نگاه دارما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
***
هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
جز حدیثِ عشق گفتن دل نخواستحشمتِ این عشق از فرزانگی ست
عشقِ بی فرزانگی دیوانگی ستدل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نومیدی ازو کوته شودگر درین راه طلب دستم تهی ست
عشقِ من پیشِ خرد شرمنده نیست
***
سحرگاه در چمن خوشرنگ شد گل
نگاهش کردم و دلتنگ شد گلبه دل گفتم که ناز است این، میندیش
چو دستی پیش بردم سنگ شد گل
***
گر خون دلی بیهوده خوردم، خوردم
چندان که شب و روز شمردم، مردم
آری همه باخت بود سرتاسرِ عمر
دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم
اشعار بلند هوشنگ ابتهاج
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلمخوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلمخاموشی لبم نه ز بیداری و رضاست
از چشم من ببین که چه غوغاست در دلممن نای خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلمدستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلمزین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلمباری امید خویش بدلداریم فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلمگم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم
***
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد، دیدمش ودید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کآینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا
امیدواریم اشعار ارزنده شاعر ایرانی هوشنگ ابتهاج مورد توجه شما قرار گرفته باشند و از این شعرهای زیبا لذت برده باشید.