اشعار عاشقانه شهریار؛ شعر عاشقانه غزلیات دوبیتی و شعر کوتاه شهریار در مورد عشق
اشعار عاشقانه شهریار
در این قسمت زیباترین اشعار، شعرهای کوتاه غمگین و شاد استاد شهریار در مورد عاشق، عشق، معشوقه و یار را می خوانید.
شعر کوتاه عاشقانه شهریار
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
******
اشعار کوتاه شهریار درباره عشق
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
******
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
******
شعر زیبای عاشقانه شهریار
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
تک بیتی عاشقانه استاد شهریار
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی
******
فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز
خبر از کوی تو می آوردم باد هنوز
در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم
پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز
******
******
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرانوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چراعمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرانازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چراوه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چراشور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چراای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چراآسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرادر خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چراشهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
******
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشمبا عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
******
شعر عاشقانه شهریار
باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدیشمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدیزندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدیبا ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدیشعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیامدیگفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدیخوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدینشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدیگیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدیصبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدیدر طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
******
شعر شهریار ترکی
گوز یاشینا با خان اولسا قان آخماز
انسان اولان خنجر بلینه تاخمازامّا حیف کور توتدوغون بوراخماز
بهشتی میز جهنم اولماقدادور
ذیحجه میز محرّم اولماقدادور
شعر عاشقانه شهریار به ثریا
ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ
ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ ﭘﺴﺮﻡﺗﻮ ﺟﮕﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ
ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ
ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ
ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ
******
گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی
******
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
******
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
******
گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی
******
به تیر عشق تو تا سینه ها سپر نشود
چه عمرها که به بیهوده می شود سپری
شعر عاشقانه کوتاه از شاعر ایرانی شهریار
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
******
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آیی
******
به چشمک این همه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را
چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفته اند شب ماهتاب دریا را
******
رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی
گلچین اشعار زیبا و عاشقانه شهریار
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
******
باز در خواب شب دوش تو را می دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
******
ما به داغ عشق بازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند
******
ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم
به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی
******
این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیمدارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیمپروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیمچون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیمگوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیمگیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون می کنند با غم بی هم زبانیمای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیمگفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیمشمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
******
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می بینم
******
باز در خواب شب دوش تو را می دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
******
ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم
به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی
******
عشق مجاز غنچه عشق حقیقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش می کنی
اشعار غمگین و سوزناک شهریار ” داغ لاله “
بی داد رفت لاله ی برباد رفته را
یارب خزان چه بود بهار شکفته راهر لاله ای که از دل این خاک دان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته راجز در صفای اشک دلم وا نمی شود
باران به دامن است هوای گرفته راوای ای مه دوهفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دوهفته رابرخیز لاله ، بند گلوبند خود بتاب
آورده ام به دیده گهرهای سُفته راای کاش ناله های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گُل در خاک خفته راگر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تَفته راگردون برات خوشدلی کس نخوانده است
اینجا همیشه رد و نکول است سفته رااین گوژپشت، تیرقدان راست تر زند
چندین کمین نکرده کمان های چفته رایارب چها به سینه ی این خاکدان دراست
کس نیست واقف این همه راز نهفته راراه عدم نَرُفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی این همه راه نَرفته رالب دوخت هرکه را که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته رالعلی نسفت کلک دُر افشان شهریار
در رشته چون کشم دُر و لعل نسفته را
******
یک تار موی او به دو عالم نمی دهند
با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت
******
کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آن را که شور عشق به سر نیست کافر است
******
افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی
******
عاشقان را ست قضا هر چه جهان را ست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند
******
دل با امید وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود
غزلیات بلند و عاشقانه شهریار
چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردیبه قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردیمنم که جورو جفا دیدم و وفا کردم
توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردیبیا که با همه نامهربانیت ای ماه
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردیبیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس
نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردیمنت به یک نگه آهوانه می بخشم
هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردیاگر چه کار جهان بر مراد ما نشود
بیا که کار جهان بر مراد ما کردیهزار درد فرستادیم به جان لیکن
چو آمدی همه آن دردها دوا کردیکلید گنج غزلهای شهریار توئی
بیا که پادشه ملک دل گدا کردی
******
دوبیتی کوتاه و عاشقانه شهریار
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادیگر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گه گاهی تو هم از من کنی یادی
******
از همه سوی جهان جلوه او می بینم
جلوه اوست جهان کز همه سو می بینمچشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره اوست که با دیده او می بینمتا که در دیده من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو می بینم
******
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودمنسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودمهمه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودمخزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودماگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودمچو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودمبه کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
******
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار داردنه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
شعر گوهرفروش شهریار
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرمتو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرمخون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرممنکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرمپدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرمعشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرمهنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرمسیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درمتا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرمتو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرماز شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورمخون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم