اشعار عاشقانه ❤️ شاعران معاصر + منتخب زیباترین شعرها در مورد عشق
مجموعه زیباترین اشعار عاشقانه ❤️ از شاعران معاصر را در مورد عشق و احساس گردآوری کرده ایم و امیدواریم که مورد پسند شما قرار بگیرند.
شعر عاشقانه ❤️ و احساسی از شاعران معاصر
در این بخش مچموعه اشعار عاشقانه از شاعران معاصر را قرار داده ایم که در مورد عشق و عاشقی هستند. زبان فارسی به دلیل ساختار لطیفی که دارد، پتانسیل تبدیل شدن به اشعار عاشقانه و بسیار پرمفهوم را دارد. در کشورمان ده ها شاعر قدیمی و معاصر داریم که زیباترین شعرها را در مورد عشق سروده اند. در این قسمت چند شعر عاشقانه کلاسیک از شاعران معاصر ایرانی را می خوانید.
شعر از قیصر امین پور
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
هر روز بی تو
روز مبادا است!
❤️
تنها تو وقتی صدا می زنی
نامم دهان به دهان می چرخد
ماه کامل می شود
و با ده انگشت می تابد.
بلبلی پشت سنگ می خواند
با رگه هایی از طلا
دستت
مثل یک شعر سیاسی گرم است.
“غلامرضا بروسان”
❤️
چه شد در من نمیدانم
فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم
که خیلی دوستت دارم
شعر سهراب سپهری
چرا مردم نمیدانند
که لادن اتفاقی نیست،
نمیدانند در چشمان دم جنبانک امروز
برق آبهای شط دیروز است؟
چرا مردم نمیدانند
که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟
سهراب سپهری
❤️
بخوانید: دلنوشته عاشقانه؛ شعرهای زیبای عاشقانه و دلنوشته های کوتاه برای یار
شعر از محمدرضا شفیعی کدکنی
غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم؟
این همه خاطر آشفته و مجموعهی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم
به هواداریات ای پاک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم
مگذر ای خاطرهی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم
خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسهی باران دارم
غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارم
شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم…
❤️
اندر دل من درون و بيرون همه او است
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
اينجاي چگونه کفر و ايمان گنجد
بي چون باشد و جود من چون همه اوست
❤️
از میان تمام چیزهایی که دیده ام
تنها تویی که
می خواهم به دیدن اش ادامه دهماز میان تمام چیزهایی
که لمس کرده ام
تنها تویی که
می خواهم به لمس کردنش ادامه دهمخنده ی نارنج طعمت را دوست دارم
چه باید کنم ای عشق؟
هیچ خبرم نیست
که رسم عاشقی چگونه بوده است
هیچ نمی دانم عشق های دیگر چه سان اند؟من با نگاه کردن به تو
با عشق ورزیدن به تو زنده ام
عاشق بودن ، ذات من است…“پابلو نرودا”
❤️
دوست داشتنت را
از سالی به سال دیگر
جابهجا میکنم
انگار دانشآموز مشقاش را
در دفتری تازه پاکنویس میکندجابهجا میکنم …
صدایت
عطرت
نامههایت
و شمارهی تلفن
و صندوق پستی ات رامی آویزمشان به کمد سال جدید
و
اقامت دائمی در قلبم
را به تو می دهم…“نزار قبانی”
اشعار عاشقانه کوتاه
بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است
ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است
سعید بیابانکی
❤️
من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
در پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم
❤️
درخت پشت پنجره دوستت دارد
دارد دستهایش را تکان می دهد
دارد می رقصد
تو نیز برخیز
برگهای سبزت را تکان بده
میوه های شیرینت را فرو بریز
برقص…
برقص
تا دنیا از تو یاد بگیرد
زیبا باشد.
“شهاب مقربین”
❤️
من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است
فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد
به قلبم فرمان می دهم
میوه های زمستانی را برای تابستان ذخیره کند
تا تو در تابستان از راه برسی
سبدهای میوه را که وصیتنامه من است
از زمین بی برکت و فرسوده برداریاز قلب بیمارم می خواهم
تا آمدن تو بتپد
“احمدرضا احمدی”
بخوانید: جملات عاشقانه ؛ جملات ناب عاشقانه و رمانتیک برای عشق و همسر زندگی
شعر از گروس عبدالملکیان
درست مثل فنجان قهوه
که ته ميکشد
پنجره
کمکم از تصوير تو
تهي ميشود
حالا
من ماندهام و
پنجرهاي خالي و
فنجان قهوهاي
که از حرفهاي نگفته
پشيمان است…
❤️
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سـر من مایه سودا همه تو
هرچنـــــد به روزگار در مینگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو
❤️
دست های من
پرده از وجودت کنار می زنند،
تو را در برهنگی بیشتری می پوشانند
تن هایی را در بدنت کشف می کنند
دست های من
تنی دیگر برای بدنت ابداع می کنند …
” اکتاویو پاز “
❤️
شعر از علیرضا قاسمیان خمسه
انگار که خداوند
معشوقهای داشته باشد!
انگار که معشوقهاش
ترکش کرده باشد!
انگار که خداوند
تو را
در لحظهی تنها شدنش
آفریده باشد.
زیباییِ تو
غم انگیز است!
❤️
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم تو را دوست دارم
مطلب پیشنهادی: متن عاشقانه | زیباترین جملات عشقولانه و (متن های عاشقانه) کوتاه برای عشقم
شعر کوتاه معاصر
وقتی تو گریه میکنی، ای دوست در دلم
انگار که ابرهای جهان گریه میکنند
حسین منزوی
❤️
ای روی خوب تو سبب زندگانی ام
یک روزه وصل تو طرب جاودانی ام
جز با جمال تو نبود شادمانی ام
جز با وصال تو نبود کامرانی ام
بی یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم
محسوب نیست آن نفس از زندگانی ام
دردی نهانیاست مرا از فراق تو
ای شادی تو آفت درد نهانی ام
❤️
لیوانی آب باشد
و خُردهای نان
و دستهای تو…
هیچ پرندهای
به اندازهی من
این قفس را
دوست ندارد…!
“بابک زمانی”
❤️
تو آیه ی دوستت دارم خواندی
و من ایمان آوردم
که عشق
معجزه ای ست
که از لب های تو نازل می شود
“سعید چولکی “
شعر از حمید مصدق
تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضبآلود به من کرد نگاه
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرارکنان میدهد آزارم
و من اندیشهکنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت…
❤️
کافیست
صبح که چشمانت را باز میکنی
لبخندی بزنی جانم
صبح که جای خودش را دارد
ظهر و عصر و شب هم
بخیر میشود
❤️
اشعار عاشقانه معاصر
چه میشد آه ای موسای من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه میکردم
نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر میشد همه محراب را میخانه میکردم
علیرضا قزوه
❤️
به جان، جوشم که جویای تو باشم
خَسی بر موج دریای تو باشم
تمامِ آرزوهای منی، کاش
یکی از آرزوهای تو باشم!” محمد رضا شفیعی کدکنی “
❤️
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند
احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است
❤️
شعر از احمد شاملو
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریستهام برای خاطر زندگان
در گورستان تاریک با تو خواندهام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بودهاند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست…
❤️
بوی شور انگیز باراڹ می دهی
با نگاهت بر دلم جان می دهی
بسکه خوب و مھربان و صادقی
بر دلم عشقی فراوان می دهی
خواهشا با قلب تنھایم بمان
چون فقط تو بوی انسان می دهی
❤️
پس از سفرهای بسیار و عبور
از فراز و فرود امواج این دریای طوفانخیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم؛
بادبان برچینم؛
پارو وا نهم؛
سُکان رها کنم؛
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم.
استواری امن زمین را
زیر پای خویش.“مارگوت بیکل”
شعر نو عاشقانه
سلام، خداحافظ / چیزی تازه اگر یافتید / بر این 2 اضافه کنید / تا بل / باز شود این در گم شده بر دیوار…
حسین پناهی
❤️
نگارینا دل و جانم ته داری
همه پیدا و پنهانم ته داری
نمیدونم که این درد از که دارم
همی دونم که درمانم ته داری
❤️
شعر از رسول یونان
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا!
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کردهام
به این انتظار
به این پرسه زدنها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
❤️
شعر از هوشنگ ابتهاج
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست
چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
که بیم ورطه و اندیشهٔ کنارش نیست
کسی بهسان صدف واکند دهان نیاز
که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست
خیال دوست گلافشان اشک من دیدهست
هزار شکر که این دیده شرمسارش نیست
نه من ز حلقه دیوانگان عشقم و بس
کدام سلسله دیدی که بیقرارش نیست
سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست
سری نماند که بر خاک رهگذارش نیست
ز تشنهکامی خود آب میخورد دل من
کویر سوختهجان منت بهارش نیست
عروس طبع من ای سایه هر چه دل ببرد
هنوز دلبری شعر شهریارش نیست
❤️
ممکن ز تو چون نیست که بر دارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه میدارم دل
❤️
شعر از شهریار
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
❤️
شعر از نیما یوشیج
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم میشکند
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند
دستها میسایم
تا دری بگشایم
به عبث میپایم
که به در کس آید
بر و دیوار به هم ریختهشان
بر سرم میشکند
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پایآبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کولهبارش بر دوش
دست او بر در، میگوید با خود:
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند…
❤️❤️❤️
مطب پیشنهادی: شعر عاشقانه ؛ زیباترین اشعار عاشقانه کوتاه و رمانتیک برای عشق و یار
اشعار زیبای عاشقانه از شاعران معاصر
فضای خانه که از خندههای ما گرم است
چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم استدوباره «دیدهامت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیدهام تو را» گرم استبگو دو مرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله شما گرم استبیا گناه کنیم عشق را… نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم استمن و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم استبه من نگاه کنی، شعرِ تازه میگویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است“نجمه زارع”
گنجشک من! پر بزن درزمستانم لانه کن
با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کنچون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کنبا نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان
با نسیمت بهار را به سوی من روانه کناول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس
موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کنحتی اگر نمیترسی از تاریکی و تنهایی
تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کنبا عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من
هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کنچنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد
بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کنزنده کن در غزلهایم حال و هوای پیشین را
شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن“حسین منزوی”
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمیکند شب من کی سحر شودشمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شودرنج فراق هست و امید وصال نیست
این «هست و نیست» کاش که زیر و زبر شودرازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شودای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شودموسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود“فاضل نظری“