مجله تاپ‌ناز‌

سریال وطنم تویی؛ خلاصه داستان قسمت آخر و عکس بازیگران سریال سرزمین من

سریال وطنم تویی

سریال سرزمین من یا سریال وطنم تویی یکی از موفق ترین سریال 2016 کشور turkye  با بازی خالد ارگنچ و برگزار کورل است. در این مطلب خلاصه داستان تمام قسمت های سریال وطنم تویی را مشاهده می کنید.

خلاصه داستان سریال وطنم تویی یا سریال سرزمین من

در سال 1912 جنگ هایی در مرزهای کشور turkye  آغاز می شود، سرگدی به نام جودت (خالد ارگنچ) در جبهه خودش پیروز می شود و برای رساندن خبر پیروزی به مافوق خودش مراجعه می کند که مافوق وی خبر شکست در جبهه های مختلف را به او می گوید و سرگرد جودت را به خانه اش می فرستد. سرگرد هنگام برگشت، تیفیک که هم خدمتی و دوستش است را به خانه اش دعوت می کند، عزیزه ( Berguzar Korell) که ، پرستار بیمارستان وقتی خبر بازگشت سربازان جنگ رو میشنوه از سرپرست خودش اجازه ی رفتن میگیره و با خوشحالی به طرف خونه میره ، جودت و عزیزه ، دو تا دختر دارن ، و یه پسری که به فرزندی قبولش کردن , یلدیز ( Pinar Deniz ) و هیلال ( Miray Daner ) در خوشگلی و زیبا بودن رقابت دارن .
تو خونه که دخترا در حال دعوا گرفتن هستن مادربزرگشون حصیبه ( Celile toyo ) برای اروم کردنشون بهشون بوروک بادمجون نمیده ، همین موقع جودت میاد داخل و میگه ، به منم نمیدی ؟ بچه ها و مادرش از دیدنش خوشحال میشن ، جودت که میره لباساشو عوض کنه ، عزیزه میرسه خونه و دست مادرشوهرشو میبوسه ، مادرشوهرش میگه بوسهاتو هدر نده جودت طبقه بالاست ، عزیزه میگه ، مامان زشته جلو بچه ها ، بچه ها میخندن ، عزیزه میره طبقه بالا جودت و ببینه ، بچه ها هم با تیفیک بازی و شوخی میکنند ، عزیزه و جودت از پله ها پایین و میان ، میخوان میز و بچینن متوجه میشن علی کمال ( Kubilay Aka ) نیست ، جودت میره دنبالش میبینه که با بچه های دیگه دارن با اسلحه کبوتر میزنن ، میاد دست علی کمال و میگیره و به بچه های دیگه تذکر میده با اسلحه بازی نکنن ، علی کمال که عاشق اسلحه و بازی باهاشه از باباش قول میگیره فردا با اجازه ش اسلحه بازی کنند جودت بهش قول میده و باهم برمیگردن خونه و ناهار میخورن .
شب عزیزه به جودت میگه جبهه چطوره ؟ چی میشه ؟
– نمیدونم عزیزم ، سخته ، عثمانی ها تو سه جبهه می جنگن
+ چی میخوان ؟
– چی بخوان ؟ وطنشونو پس میخوان دیگه
+ کی تصمیم میگیره وطن کیه ؟ چهار قرن شده ما اومدیم اینجا – قبلما اونا بودن ، اینطور میگن
+ قبل اونا هم یکی دیگه بوده ، قبل اونم یکی دیگه ، وقتی کسی نبود ، وقتی بچه آدمم نبود ، اینجا وطن چوب و گرگ بود
– اگه به تو باشه که کسی وطن نداره + اینطور نیست
– تو وطن نداری دختر ؟
+ این زخم (شونه) که توآلبانی گرفتی ، رفته بودید عصیان بزنید ، آلبانیه وطن منه ، اینجات(شکم) که زخم خنجر خورد نیهانیا بودی ، اینجا وطن منه ، وقتی گلوله بازوتو سایید تربلوس بودی ، خاکی شدم که خونت بهش خورد ، وطن من تویی .
صبح سربازان در خونه ی جودت میان و خبر تعرض ۲۵۵ هزار سرباز رو میدن ،جودت با عجله به اتاق برمیگرده تا لباساشو بپوشه ، عزیزه میگه چی میشه ، جودت ، یا میجنگیم یا ترک میکنیم میریم ، عزیزه ، نمیتونن همینجوری بیان شهرمونو بگیرن ، این همه آدم ، مال و منالمون ، جودت میگه ، آماده باش . یواش یواش هر چی تو بار هست و جمع کن ، سند و برگه ، بیمه های بچه ها و مادرم زودتر اینارو جمع کن و نذار بچه ها برن بیرون من سریع میام باشه ؟ عزیزه نترس ، تو زن سربازی ، خودت دیگه یه پا نیمه سربازی ، عزیزه : جودت این دفعه یه نگرانی تو دلمه ، میشه اینبار نری ؟ جودت : چطوری نرم ، مگه میشه نرم ، ببین همه ما باهمیم تو کاری و که گفتمو بکن اگه مورد وخیمی بشه سوار اولین قطاری که از استانبول میاد میشید و میرید ایزمیر اگه من اینجا بهتون نرسم ، حتما میام ایزمیر پیداتون میکنم عزیزه : نه من بی تو جایی نمیرم جودت: مجبوری عزیزه ، بخاطر امنیت بچه ها مجبوری ، وقتی جودت داره اسبشو اماده میکنه بره علی کمال میاد میگه بابا کجا میری ، قولمون چی میشه ؟ جودت میگه پسرم قولمون باشه یه روز دیگه مراقب مامانت و خواهرت باش تو نبود من ، مرد خونه ی .. علی کمال قهر میکنه و میره ،جودتم سوار اسبش میشه و میره ، عزیزه و حصیبه که دارن وسایلارو جمع میکنن علی کمال تو اتاق مامان باباش دنبال اسلحه ی جودت میگرده وقتی پیداش میکنه صدای عزیزه رو میشنوه و میره زیر تخت ، عزیزه و حصیبه دنبال برگه های بیمه هستن ، که حصبیه میگه ، عزیزه علی کمال و میخوای چیکار کنی ، میفهمن که بچه ات نیست ، عزیزه میگه ، این چه حرفی مامان وقتی جودت علی کمال تو جنگ پیدا کرد که مادر پدرش کشته شده بودن و از اون همه قربانی جون سالم برده بود وقتی اورد بزرگش کنیم من مثل پسر خودم دونستمش ، یک لحظه ازش جدا نشدم با اینکه من مادرش نیستم جودت پدرش ولی مثل بچه ی خودمون میدونیمش وقتی علی کمال اینو میشنوه از خونه میزنه بیرون عزیزه که متوجه میشه علی کمال نیست میره دنبالش ، علی کمال که داشت تو باغ گریه میکرد و اسلحه تو کمر پشتش بود دوستش (نیکو) بی هوا اسلحه رو برمیداره و هی تیکه میندازه به علی کمال ، میگیرن دعوا ، علی کمال بهش میگه مامان بابام منو به دنیا نیاوردن من بچه شون نیستم نیکو میگه پس من اسلحتو میخرم با پولش فرار کن ، وقتی میخواد پول اسلحه رو بده میگه اصن سالمه ، اسلحه رو به طرف خودش میگیره و هی ور میره باهاش تا شلیک میشه اسلحه نیکو میمیره ، یکی از بچه ها میبینه و میره تو شهر میگه نیکو مرد …
عزیزه با علی کمال بر میگرده خونه ، میگه بچه ها زود باشین جمع کنیم بریم ، حصبیه میگه کجا ، بدون جودت بریم ؟ عزیزه ، میریم بیمارستان ، جودت که نقره و جواهر هارو میبینه به سرتیپش میگه ، حق داری ، باید بترسی متوجهم ، میخوای وطنتو بفروشی و رد شی بری ، جون سربازات خونی که برای این خاک ریختن ، آدمها برات مهم نیست فقط خودت مهمی ، ولی من نمیذارم سرتیپ ، که از پشت گلوله میخوره و تیفیک به جودت شلیک کرد ! سرتیپ میگه کجایی تو سرگرد چرا دیر کردی ؟ این چجوری آزاد شد و جارو فهمید ؟ همه کارات نیمه کارس ، تیفیک به سرتیپ شلیک میکنه و میگه نه ، نیمه کاره نمیذارم ، تو بیمارستان که مردم برای مرگ پسر بچه جمع شدن و شیشه ها رو میشکنن سرپرست بیمارستان به عزیزه میگه باید بری این مشکل و حل کنی وگرنه خودم تحویلتون میدم ، عزیزه که میره حرف بزنه تا جمعیت و میبینه و تفنگ و چوب بدست میترسه همین موقع ، تیفیک و سربازاش میان و جو رو میخوابونن . تیفیک به عزیزه میگه بچه ها و وسایلاتو بیار باید بریم ایستگاه تا قطار نرفته ، عزیزه میگه نمیام تا جودت بیاد ، تیفیک دروغ میگه جودت اونجا منتظر شماست ، وقتی میرسن تو ایستگاه ، قطار میخواد حرکت کنه عزیزه سوار نمیشه منتظر جودت میمونه تیفیک میبینه نمیره ، به عزیزه میگه منتظر نباش جودت شهید شد ، غم اخرت باشه . عزیزه میشنوه میافته زمین تیفیک سرش داد میزنه باید سوار شی و جون بچه هاتو نجات بدی شماها دست من امانتین ، عزیزه با سردرگمی سوار قطار میشه و …

همچنین ببینید : عکس های بازیگران سریال وطنم تویی یا سریال سرزمین من

سریال وطنم تویی
سریال وطنم تویی

۷ سال بعد ۱۹۱۹ سریال وطنم تویی

بچه ها بزرگ شدن و عزیزه پرستاری میکنه و علی کمال عاشق ییلدیز شده …
علی کمال وقتی از کافه برمیگرده ، حصبیه میگه ، آس و پاس تشریف اوردی ، مردونگی نداری که ، نه کاری نه پولی میاری ، اونوقت مامانت برای پول جور کردن وسایل های یادگاری باباتو میره میفروشه تا خرج اجاره خونه رو بده ، بعد تو برو ول بگرد تو کوچه و خیابون ، علی کمالم عصبانی میشه و میره مغازه عتیقه فروشی و دعوا راه میندازه ، سربازا میگیرنش و میبرنش زندان ، عزیزه وقتی میفهمه از سرپرستش اجازه میگیره و میره کلانتری ، تیفیک که حالا سر تیپ شده به عزیزه میگه ، تا کی میخوای وسایلاتو بفروشی و علی کمال دعوا راه بندازه ، بذار من کمکت کنم ، من اگر خونه رو به شما دادم بخاطر این بود که دست من امانت هستید ، من از تو اجاره نمیخوام ، من میخوام بهت کمک کنم ، اگر غریبه ام واسه همین نمیخوای بذار شوهرت بشم ، اسم ازدواج باشه ، تا بتونم کمکت کنم ، با من ازدواج میکنی ؟ عزیزه که تعجب کرده بود پا میشه میره
علی کمال که یک مشروب خور شده و اسیر کافه ها ، ییلدیز هم دختری مهمونی باز و گشت و گذار با پسرا ، هیلال هم دختری انقلابی شده و روزنامه وطنی مینویسه و پخش میکنه …
ییلدیز تو یه پرو لباس یه پسر یونانی میبینه که دنبال لباس برای مهمونی بالس ، نقشه میکشه که یه جوری با پسره جور شه و بره ، یه لباس گرون قیمت میپوشه و از پرو میاد بیرون ، پسر وقتی میبینه ییلدیز و خوشش میاد و میگه من پول لباس شمارو میدم به شرطی که تو مهمونی باله من شرکت کنید و ازش دعوت میکنه …
تیفیک هم عتیقه فروش میبینه و میگه تا الان هر چی از عزیزه گرفتی بهش پس میدی وگرنه شراکتمون بهم میخوره ، دفتر تجارتتو میبندم …
عزیزه به مادر شوهرش میگه تیفیک ازش خواستگاری کرده ، حصیبه هم میگه ، منتظر جودت نباش ، ۷۷ سال انتظار کشیدیم ، صبر کردیم ، اگر میخواست پیدامون کنه تو این چند ساله پیدا میکرد ، اون شهید شده …
یلدیز به مهمونی یونانی ها میره یکی از دوستای علی کمال میبینش ، میره کافه و به علی کمال میگه برو خواهرتو جمع کن ، داره وطن فروشی میکنه و قر میده تو بغل یونانی ها … علی کمالم عصبانی میشه دعوا راه میندازه با عصبانیت میاد تو مهمونی و دست خواهرشو میگیره ، سرباز یونانی که پسر فرمانده و سرتیپ نظام یونانی از اینکه مهمونیش بهم ریخته عصبی میشه ، ییلدیز بهش میگه داداشمه ، پسر هم میگه جونشو میبخشمم ، ییلدیز با عصبانیت خارج میشه و علی کمال به دنبالش ، ییلدیز میگه تو داداش من نیستی از من مراقبت نکن ، من دوست دارم این مهمونی هارو ، اینکه واسه یونانی هاست مهم نیست چون شهر من مال ایناست و کارای من به تو ربطی نداره ، هیلال که با دوستای انقلابیش منتظر روزنامه هستن ، تیفیک و سربازاش میریزن ، چند نفر و هیلال فرار میکنن اما تیفیک هیلال رو شناخت .
وقتی برمیگردن خونه همگی ، عزیزه از دستشون عصبانی و میگه من چیکار کردم اینقدر بد شدید ، علی کمالی که خونش کافه هاست و هیلالی که سر دسته انقلابیها شده و میخواد وطنمونو نجات بده نوشته های بزرگ بزرگ مینویسه ، ییلدیزی که صبح گشت تو خیابونا و شبا مهمونی یونانی ها ، ییلدیز میگه یونانی ها بد نیستن شهر مال اوناست ، چون تو شوهرتو ، تو جنگشون از دست دادی نمیتونی بگی یونانی ها بدن ! عزیزه که عصبانی تر شده بود گفت بایدم اینو بگی اخه من وظیفمو درست انجام ندادم مادر خوبی براتون نبودم اینقدر بی ادب شدید …
صبح تمام وسیله های یادگاری جودت برمیگیرده به عزیزه ، میفهمه کار تیفیک بوده میره کلانتری و بهش میگه ، اگه هنوز پیشنهادت سرجاشه ، من قبول میکنم باهات ازدواج کنم ، تو خونه حصبیه که گریه ی عزیزه رو میبینه میگه تو بخاطر بچه هات برای اینکه مادر بدی براشون نباشی یه این ازدواج بله گفتی ، تیفیکم با لباس نو و گردنبند میاد به عزیزه میگه اینارو بپوشه اماده ی ازدواج شه ، نظامی های یونانی که به کشور رسیده بودن ، تو محلی سخنرانی داشتن ، هیلال تو خونه ، از وسایلای باباش اسلحه رو برمیداره و به سخنرانی میره ، سرتیپ عثمانی ها رو نشونه میگیره بزنه ، علی کمال دستشو میگیره و کشمکش میکنند گلوله زده میشه ، اسلحه رو فورا علی کمال میگیره که بگه خودش زده ، سربازا میگیرنش ، سرتیپ عثمانی ها میگه فرد مهمی میخواد براتون حرف میزنه ، سرگرد جودت !
جودت با لباس سرگردی یونانی ها به تریبون میاد و میگه ، من ، سرگرد جودت ، برای این کشور خدمت کردم ، خیلی ها منو میشناسید یا اسم منو شنیدید ، سربازان عثمانی زیادی زیر شمشیر من کشته شدن ، چند سال از این خاک دفاع کردم ، ولی حالا اون ادم مریض ، اون ادم مرد ، الان سرگرد عثمانی هستم و خدمت میکنم
تیفیک به ازدواج با عزیزه بله میگه
سرتیپ عثمانی به جودت میگه این جوونی که اینجا نظم و بهم ریخت و شورش به پا کرد و باید چیکار کنیم ؟ جودت میگه این بی شرف باید تیر بارون شه و به جودت میگه خودت بکشش تا ثابت شی به ما
عزیزه تا میخواد به ازدواجش بله بگه ، هیلال در میزنه و میاد خونه و میگه مامان علی کمال و دارن تیر بارون میکنند ، عزیزه با عجله به سمت محل تیر بارون میره ، علی کمال چشماش بسته بود و جودت نمیدید ، جودت هم علی کمال و نشناخت و با اسلحه اش به طرف علی کمال نشونه رفت میخواست بزنه که عزیزه رسید و داد زد علی کمال !
عزیزه وقتی جلو رفت و جودت و دید متعجب شد و افتاد ، جودت هم با نگاهی عزیزه رو دید و . . .

 

داستان قسمت 1 سریال وطنم تویی

سال 1912 جنگ های کشوری در مرزهای turkye  آغاز شده ، جودت ( Halit Ergenc ) سرگردی است که جبهه جنگش را پیروز می شه و برای دادن این خبر به دیدن سرتیپش میره ، سرتیپش شکست جبهه های دیگر و خبر میده و جودت و به خونه میفرسته ، موقع برگشت جودت ، تیفیک (onur saylak ) هم نظامی و دوست خودشو به خونه اش برای ناهار دعوت میکنه ، عزیزه ( Berguzar Korel) که ، پرستار بیمارستان وقتی خبر بازگشت سربازان جنگ رو میشنوه از سرپرست خودش اجازه ی رفتن میگیره و با خوشحالی به طرف خونه میره ، جودت و عزیزه ، دو تا دختر دارن ، و یه پسری که به فرزندی قبولش کردن , یلدیز ( Pinar Deniz ) و هیلال ( Miray Daner ) سر خوشگلی و زیبا بودن رقابت دارن .
تو خونه که دخترا در حال دعوا گرفتن هستن مادربزرگشون حصیبه ( Celile toyo ) برای اروم کردنشون بهشون بوروک بادمجون نمیده ، همین موقع جودت میاد داخل و میگه ، به منم نمیدی ؟ بچه ها و مادرش از دیدنش خوشحال میشن ، جودت که میره لباساشو عوض کنه ، عزیزه میرسه خونه و دست مادرشوهرشو میبوسه ، مادرشوهرش میگه بوسهاتو هدر نده جودت طبقه بالاست ، عزیزه میگه ، مامان زشته جلو بچه ها ، بچه ها میخندن ، عزیزه میره طبقه بالا جودت و ببینه ، بچه ها هم با تیفیک بازی و شوخی میکنند ، عزیزه و جودت از پله ها پایین و میان ، میخوان میز و بچینن متوجه میشن علی کمال ( Kubilay Aka ) نیست ، جودت میره دنبالش میبینه که با بچه های دیگه دارن با اسلحه کبوتر میزنن ، میاد دست علی کمال و میگیره و به بچه های دیگه تذکر میده با اسلحه بازی نکنن ، علی کمال که عاشق اسلحه و بازی باهاشه از باباش قول میگیره فردا با اجازه ش اسلحه بازی کنند جودت بهش قول میده و باهم برمیگردن خونه و ناهار میخورن .
شب عزیزه به جودت میگه جبهه چطوره ؟ چی میشه ؟
– نمیدونم عزیزم ، سخته ، عثمانی ها تو سه جبهه می جنگن
+ چی میخوان ؟
– چی بخوان ؟ وطنشونو پس میخوان دیگه
+ کی تصمیم میگیره وطن کیه ؟ چهار قرن شده ما اومدیم اینجا – قبلما اونا بودن ، اینطور میگن
+ قبل اونا هم یکی دیگه بوده ، قبل اونم یکی دیگه ، وقتی کسی نبود ، وقتی بچه آدمم نبود ، اینجا وطن چوب و گرگ بود
– اگه به تو باشه که کسی وطن نداره + اینطور نیست
– تو وطن نداری دختر ؟
+ این زخم (شونه) که توآلبانی گرفتی ، رفته بودید عصیان بزنید ، آلبانیه وطن منه ، اینجات(شکم) که زخم خنجر خورد نیهانیا بودی ، اینجا وطن منه ، وقتی گلوله بازوتو سایید تربلوس بودی ، خاکی شدم که خونت بهش خورد ، وطن من تویی .

صبح سربازان در خونه ی جودت میان و خبر تعرض 25 هزار سرباز رو میدن ،جودت با عجله به اتاق برمیگرده تا لباساشو بپوشه ، عزیزه میگه چی میشه ، جودت ، یا میجنگیم یا ترک میکنیم میریم ، عزیزه ، نمیتونن همینجوری بیان شهرمونو بگیرن ، این همه آدم ، مال و منالمون ، جودت میگه ، آماده باش . یواش یواش هر چی تو بار هست و جمع کن ، سند و برگه ، بیمه های بچه ها و مادرم زودتر اینارو جمع کن و نذار بچه ها برن بیرون من سریع میام باشه ؟ عزیزه نترس ، تو زن سربازی ، خودت دیگه یه پا نیمه سربازی ، عزیزه : جودت این دفعه یه نگرانی تو دلمه ، میشه اینبار نری ؟ جودت : چطوری نرم ، مگه میشه نرم ، ببین همه ما باهمیم تو کاری و که گفتمو بکن اگه مورد وخیمی بشه سوار اولین قطاری که از استانبول میاد میشید و میرید ایزمیر اگه من اینجا بهتون نرسم ، حتما میام ایزمیر پیداتون میکنم عزیزه : نه من بی تو جایی نمیرم جودت: مجبوری عزیزه ، بخاطر امنیت بچه ها مجبوری ، وقتی جودت داره اسبشو اماده میکنه بره علی کمال میاد میگه بابا کجا میری ، قولمون چی میشه ؟ جودت میگه پسرم قولمون باشه یه روز دیگه مراقب مامانت و خواهرت باش تو نبود من ، مرد خونه ی .. علی کمال قهر میکنه و میره ،جودتم سوار اسبش میشه و میره ، عزیزه و حصیبه که دارن وسایلارو جمع میکنن علی کمال تو اتاق مامان باباش دنبال اسلحه ی جودت میگرده وقتی پیداش میکنه صدای عزیزه رو میشنوه و میره زیر تخت ، عزیزه و حصیبه دنبال برگه های بیمه هستن ، که حصبیه میگه ، عزیزه علی کمال و میخوای چیکار کنی ، میفهمن که بچه ات نیست ، عزیزه میگه ، این چه حرفی مامان وقتی جودت علی کمال تو جنگ پیدا کرد که مادر پدرش کشته شده بودن و از اون همه قربانی جون سالم برده بود وقتی اورد بزرگش کنیم من مثل پسر خودم دونستمش ، یک لحظه ازش جدا نشدم با اینکه من مادرش نیستم جودت پدرش ولی مثل بچه ی خودمون میدونیمش

دانلود کنید : دانلود آهنگ تیتراژ سریال وطنم تویی یا سریال سرزمین من

مطالب مشابه را ببینید!