مجله تاپ‌ناز‌

داستان آموزنده | 5 حکایت و داستان آموزنده و جالب

در این قسمت داستان های آموزنده و حکایت های جالب را آماده کرده ایم که هر کدام از این داستان ها جالب و آموزنده هستند.

5 داستان و حکایت آموزنده و جالب

داستان نصیحت شاه به ولیعهد

نصیحت آغا محمدخان قاجار خطاب به ولیعهدش فتحعلی شاه :

رعیت چون آسوده گردد در فکر عزل رئیس و ضابط افتد و علی هذا القیاس . چون عموم اهالی ملک را فراغت روی دهد به عمال و حکام تمکین نکنند ودر فکرهای دور و دراز درافتند،

این گروه فرومایه را باید بخود مشغول کردن که از کار رعیتی و گرفتاری فارغ نگردند؛ ارباب زراعت و فلاحت باید چنان باشد که هر ده خانه را یک دیگ نباشد تا به جهت طبخ آشی یک روز به عطلت و انتظار بسر برند و الا رعیتی نکنند و نقصان در ملک روی کند ….

روضه‌الصفای ناصری، تصحیح جمشید کیان فر، ۱۳؛ ص ۷۴۲۱


 

داستان آموزنده

داستان ملانصرالدین

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود وادار شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشتبام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .

ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را به طرف پایین هدایت کرد.

ملا نمی‌دانست که خر از پله بالا می‌رود، ولی به هیچ عنوان از پله پایین نمی‌آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشتبام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشتبام رفت، میخواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ عنوان آرام نمی‌شود. برگشت.

بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!

ملا نصر الدین با خود گفت نفرین بر من که نمیدانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب میکند و هم خودش را از بین می‌برد.

+ مراقب باشید به هر الاغى جایگاهى بالاتر از شأن او ندهید !


 

داستان جالب مرگ

می‌گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله اي از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.

منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب می تواند کرد بی آنکه بریزد.

چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را میدهد، برادر ان را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند ودر عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا ان را در جواب به برادرش بدهد.

چون برادر غار نشین برادر کاسب خودرا کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.

در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی برهنه زنی امتحان میکند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان ودر همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.

چون زرگر این را می‌بیند می گوید:

اي برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم معرض همه ی زاهد هستند…


داستان آموزنده

داستان بازدید از بیمارستان روانی

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ دکتر پرسیدم: شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روان‌دکتر گفت :

ما وان حمام را پر از آب می کنیم و یک قاشق چای خورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می گذاریم و از او می خواهیم که وان را خالى کند. من گفتم : آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ تر است. روان‌دکتر گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را برمیدارد. حالا شما هم می خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

نتیجه :
1- راه حل همیشه در گزینه هاي‌ پیشنهادی نیست.
2- در حل مشکل ودر هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی
3- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از ان استفاده نمی‌کنیم.

آنتونی رابینز

 


 

داستان آموزنده

داستان پسر جوان عاشق

پسر جوان ان قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟

دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.

پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…

هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان دریک تصادف ماشین قطع نخاع و ویلچر نشین شد.

پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟

مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می کنم.

پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.

زن جوان انگار با نگاهش به او می گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!


سفال ماندنی، بهتر از کلامی نماندنی

نقل شده نادرشاه افشار، به سید هاشم خار کن (که از علمای بزرگ نجف بود) گفت:من تعجب می کنم که چرا این همه ثروت و شوکت و شهرت و لذت را واگذاشته و به عبادت و نیایش و خارکنی و ریاضت پرداخته ای؟ به راستی چرا از لذت روی برگرفته ای و به ریاضت روی آورده ای سید هاشم خار کن گفت:من هم تعجب می کنم که چگونه و چرا تو از آن همه لذت های عالی و ماندگار اخروی بریده و به لذت های فانی دینوی مانع لذت های عالی دینوی می شود. به راستی اگر دنیا طلای فانی باشد که نیست و اگر آخرت سفال باقی باشد (بلکه طلای باقی است) بهتر نیست سفال باقی را به طلای فانی ترجیح دهی؟ در حالیکه آخرت طلای باقی و دنیا سفال فانی است.


شاید سگ از من شریفتر باشد.

روایت شده که در وادی طور به موسی (علیه السلام) (از جانب خداوند) ندا رسید که موسی، برو و پست ترین مخلوق مرا بیاور حضرت موسی (علیه السلام) رفت و سگی را یافت و قلاده ای را بر گردن او بست و با خود می آورد در بین راه با خود منکر کرد نکند این سگ از من شریف تر باشد؟! قلاده را باز کرد و سگ را رها کرد. به جانب طور روان شد. ندا رسید که:موسی به عزت و جلالم سوگند اگر سگ را با خود می آوردی نور نبوت را از وجودت خارج می ساختم.

بنابراین، برای رشد و بالندگی و درهم شکستن دشمن درون و فرو ریختن غرور و خود بزرگ بینی نباید دیگران را از خود پست تر و پایین تر تلقی کرد. روایت مذکور هشداری است به ماه که مبادا به مقام و مدرک و ثروت و زیبایی خود بنازیم و ببالیم. و در برابر آنان که به ظاهر از ما پایین ترند، فخر فروشی کنیم. فراموش نکنیم که تواضع از مهم ترین پیش نیازهای خودسازی و تزهیب نفس است.

 

مطالب مشابه را ببینید!