مجله تاپ‌ناز‌

اشعار عاشقانه سعدی ❤️ ؛ زیباترین شعرهای عاشقانه و رمانتیک سعدی

زیباترین شعرهای عاشقانه سعدی❤️ ، اشعار عاشقانه سعدی، شعرهای زیبای رمانتیک، شعر عشق، زیباترین شعرهای عاشقانه، تک بیتی و دو بیتی را آماده کرده ایم و امیدواریم که از خواندن این مجموعه اشعار سعدی لذت ببرید.

اشعار عاشقانه سعدی شاعر محبوب ایرانیان

شب نیست که در فراق رویت
زاری به فلک نمی‌رسانم

آخر نه من و تو دوست بودیم
عهد تو شکست و من همانم

ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺮﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﻢ ﮐﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺮﻡ ﺍﺯﻭﺳﺖ
ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺍﺯﻭﺳﺖ

ﻏﻢ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺮ ﻋﺎﺭﻑ ﭼﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺩﺍﺭﺩ
ﺳﺎﻗﯿﺎ ﺑﺎﺩﻩ ﺑﺪﻩ ﺷﺎﺩﯼ ﺁﻥ ﮐﺎﯾﻦ ﻏﻢ ﺍﺯﻭﺳﺖ

هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم

سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

زیباترین اشعار عاشقانه سعدی

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

اشعار عاشقانه سعدی؛ زیباترین سعرهای عاشقانه و رمانتیک سعدی

اشعار عاشقانه سعدی شیرازی

مجنون عشق را دگر امروز حالت است

کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است

فرهاد را از آن چه که شیرین ترش کند

این را شکیب نیست گر آن را ملالت است

عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق

داند که آب دیدهٔ وامق رسالت است

مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار

کاین ره که برگرفت به جایی دلالت است

ای مدعی که می‌گذری بر کنار آب

ما را که غرقه‌ایم ندانی چه حالت است

زین در کجا رویم که ما را به خاک او

واو را به خون ما که بریزد حوالت است

گر سر قدم نمی‌کنمش پیش اهل دل

سر بر نمی‌کنم که مقام خجالت است

جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایع است

جز سر عشق هر چه بگویی بطالت است

ما را دگر معامله با هیچکس نماند

بیعی که بی حضور تو کردم اقالت است

از هر جفات بوی وفایی همی‌دهد

در هر تعنتیت هزار استمالت است

سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او

علمی که ره به حق ننماید جهالت است

گلچین اشعار و غزلیات سعدی

من بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

از هر چه می‌ رود سخن دوست خوش ترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

 شعر عاشقانه

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

تا نباید که بشوراند خواب سحرت

شعرهای زیبای سعدی

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشاید بست

بخوانید: شعر عاشقانه حافظ؛ گلچین اشعار زیبای عاشقانه و غزل های کوتاه حافظ

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

اشعار عاشقانه سعدی؛ زیباترین سعرهای عاشقانه و رمانتیک سعدی

اشعار عاشقانه

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

همچنین بخوانید : شعر عاشقانه حافظ و شعر عاشقانه خیام

زیباترین شعرهای عاشقانه 

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

بلای غمزه نامهربان خون خوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

شعر زیبای رمانتیک 

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید

که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب

دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است

که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب

اشعار زیبای سعدی

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

اشعار عاشقانه سعدی؛ زیباترین سعرهای عاشقانه و رمانتیک سعدی

اشعار عاشقانه سعدی

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست

پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای

من در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان

بازآمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست

شب های بی توام شب گورست در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دلست

هیهات از این خیال محالت که در سرست

من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

غزل عاشقانه از سعدی

ما همه چشمیم و تو نور ای صنم

چشم بد از روی تو دور ای صنم

روی مپوشان که بهشتی بود

هر که ببیند چو تو حور ای صنم

حور خطا گفتم اگر خواندمت

ترک ادب رفت و قصور ای صنم

تا به کرم خرده نگیری که من

غایبم از ذوق حضور ای صنم

روی تو بر پشت زمین خلق را

موجب فتنه‌ست و فتور ای صنم

این همه دلبندی و خوبی تو را

موضع نازست و غرور ای صنم

سروبنی خاسته چون قامتت

تا ننشینیم صبور ای صنم

این همه طوفان به سرم می‌رود

از جگری همچو تنور ای صنم

سعدی از این چشمه حیوان که خورد

سیر نگردد به مرور ای صنم

 اشعار زیبای عاشقانه

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرجست و بس

جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد

هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر

گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد

بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی

کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل

گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

 شعر عشق

من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم

چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

ستم از کسیست بر من که ضرورتست بردن

نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم

نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن

نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم

نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت

نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم

بسم از قبول عامی و صلاح نیک نامی

چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم

تن من فدای جانت سر بنده وآستانت

چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم

چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد

نه مروتست اگر من نظر تباه دارم

چه شبست یا رب امشب که ستاره‌ای برآمد

که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم

مکنید دردمندان گله از شب جدایی

که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم

که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی

تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم

چشم چپ خویشتن برآرم

تا چشم نبیندت به جز راست

شب دراز به امید صبح بیدارم

مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم

اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز

و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

روی مپوشان که بهشتی بود

هر که ببیند چو تو حور ای صنم

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا بیا صنما کز سر پریشانی

نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

غلام قامت آن لعبتم که بر قد او

بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش

عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش

جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست

وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

ای یار کجایی که در آغوش نه‌ای

و امشب بر ما نشسته چون دوش نه‌ای

مطلب پیشنهادی: اشعار عاشقانه مولانا ؛ مجموعه شعرهای کوتاه و بلند غزل ها و رباعایت خیام در مورد عشق

اشعار عاشقانه سعدی؛ زیباترین سعرهای عاشقانه و رمانتیک سعدی


نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم

که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

اشعار عاشقانه سعدی؛ زیباترین سعرهای عاشقانه و رمانتیک سعدی

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو

تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من

لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای؟

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم

کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد

که در بهشت نیارد خدای غمگینم

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

چشمی که جمال تو ندیده‌ست چه دیده‌ست؟

افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند

سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت

بر در بنشینم اگر از خانه برانند

دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی

ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید

حیف بود مردن بی عاشقی

تا نفسی داری و نفسی بکوش

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان

بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من

چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

اشعار عاشقانه سعدی؛ زیباترین سعرهای عاشقانه و رمانتیک سعدی

ترجیع بند عاشقانه سعدی

این ترجیع‌بند از ترجیعات شگفت‌انگیز عاشقانه است، مجموعاً 22 بند دارد که با بیت «بنشینم و صبر پیش گیرم/دنباله کار خویش گیرم» از یکدیگر جدا می‌شوند. گروه فرهنگ و هنر ستاره ابیات منتخب 10 بند از زیباترین بندها را برای شما برگزیده است.


ای سرو بلند قامت دوست

وه وه که شمایلت چه نیکوست

در پای لطافت تو میراد

هر سرو سهی که بر لب جوست

نازک بدنی که می‌نگنجد

در زیر قبا چو غنچه در پوست

مه پاره به بام اگر برآید

که فرق کند که ماه یا اوست؟

آن خرمن گل نه گل که باغ است

نه باغ ارم که باغ مینوست

آن گوی معنبرست در جیب

یا بوی دهان عنبرین بوست…

می‌سوزد و همچنان هوادار

می‌میرد و همچنان دعاگوست

خون دل عاشقان مشتاق

در گردن دیده بلاجوست

من بنده لعبتان سیمین

کاخر دل آدمی نه از روست

بسیار ملامتم بکردند

کاندر پی او مرو که بدخوست

ای سخت دلان سست پیمان

این شرط وفا بود که بی‌دوست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

در عهد تو ای نگار دلبند

بس عهد که بشکنند و سوگند

دیگر نرود به هیچ مطلوب

خاطر که گرفت با تو پیوند

از پیش تو راه رفتنم نیست

همچون مگس از برابر قند

عشق آمد و رسم عقل برداشت

شوق آمد و بیخ صبر برکند

در هیچ زمانه‌ای نزاده‌ست

مادر به جمال چون تو فرزند

باد است نصیحت رفیقان

واندوه فراق کوه الوند

من نیستم ار کسی دگر هست

از دوست به یاد دوست خرسند

این جور که می‌بریم تا کی؟

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟…

افتادم و مصلحت چنین بود

بی بند نگیرد آدمی پند

مستوجب این و بیش از اینم

باشد که چو مردم خردمند

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

چشمی که نظر نگه ندارد

بس فتنه که با سر دل آرد

آهوی کمند زلف خوبان

خود را به هلاک می‌سپارد

فریاد ز دست نقش، فریاد

و آن دست که نقش می‌نگارد…

حاجت به در کسیست ما را

کاو حاجت کس نمی‌گزارد

گویند برو ز پیش جورش

من می‌روم او نمی‌گذارد

من خود نه به اختیار خویشم

گر دست ز دامنم بدارد

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

ای دل نه هزار عهد کردی

کاندر طلب هوا نگردی؟

کس را چه گنه تو خویشتن را

بر تیغ زدی و زخم خوردی

دیدی که چگونه حاصل آمد

از دعوی عشق روی زردی؟

یا دل بنهی به جور و بیداد

یا قصه عشق درنوردی

ای سیم تن سیاه گیسو

کز فکر سرم سپید کردی

بسیار سیه، سپید کردست

دوران سپهر لاجوردی

صلحست میان کفر و اسلام

با ما تو هنوز در نبردی

سر بیش گران مکن، که کردیم

اقرار به بندگی و خردی

با درد توام خوشست ازیراک

هم دردی و هم دوای دردی

گفتی که صبور باش، هیهات

دل موضع صبر بود و بردی

هم چاره تحملست و تسلیم

ورنه به کدام جهد و مردی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

بگذشت و نگه نکرد با من

در پای کشان، ز کبر دامن

دو نرگس مست نیم خوابش

در پیش و به حسرت از قفا من

ای قبله دوستان مشتاق

گر با همه آن کنی که با من

بسیار کسان که جان شیرین

در پای تو ریزد اولا من

گفتم که شکایتی بخوانم

از دست تو پیش پادشا من

کاین سخت دلی و سست مهری

جرم از طرف تو بود یا من؟

دیدم که نه شرط مهربانیست

گر بانگ برآرم از جفا من

گر سر برود فدای پایت

دست از تو نمی‌کنم رها من

جز وصل توام حرام بادا

حاجت که بخواهم از خدا من

گویندم ازو نظر بپرهیز

پرهیز ندانم از قضا من

هرگز نشنیده‌ای که یاری

بی‌یار صبور بود تا من

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

اشعار عاشقانه سعدی؛ زیباترین سعرهای عاشقانه و رمانتیک سعدی

اشعار عاشقانه سعدی 


گل را مبرید پیش من نام

با حسن وجود آن گل اندام

انگشت‌نمای خلق بودیم

مانند هلال از آن مه تام

بر ما همه عیب‌ها بگفتند

یا قوم الی متی و حتام؟

ما خود زده‌ایم جام بر سنگ

دیگر مزنید سنگ بر جام

آخر نگهی به سوی ما کن

ای دولت خاص و حسرت عام

بس در طلب تو دیگ سودا

پختیم و هنوز کار ما خام

درمان اسیر عشق صبرست

تا خود به کجا رسد سرانجام

من در قدم تو خاک بادم

باشد که تو بر سرم نهی گام

دور از تو شکیب چند باشد؟

ممکن نشود بر آتش آرام

در دام غمت چو مرغ وحشی

می‌پیچم و سخت می‌شود دام

من بی تو نه راضیم ولیکن

چون کام نمی‌دهی به ناکام

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

ای زلف تو هر خمی کمندی

چشمت به کرشمه چشم‌بندی

مخرام بدین صفت مبادا

کز چشم بدت رسد گزندی

ای آینه ایمنی که ناگاه

در تو رسد آه دردمندی

یا چهره بپوش یا بسوزان

بر روی چو آتشت سپندی

دیوانه عشقت ای پریروی

عاقل نشود به هیچ پندی

تلخست دهان عیشم از صبر

ای تنگ شکر بیار قندی

ای سرو به قامتش چه مانی؟

زیباست ولی نه هر بلندی

گریم به امید و دشمنانم

بر گریه زنند ریشخندی

کاجی ز درم درآمدی دوست

تا دیده دشمنان بکندی

یارب چه شدی اگر به رحمت

باری سوی ما نظر فکندی؟

یکچند به خیره عمر بگذشت

من بعد بر آن سرم که چندی

اشعار عاشقانه سعدی؛ زیباترین سعرهای عاشقانه و رمانتیک سعدی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

آیا که به لب رسید جانم

آوخ که ز دست شد عنانم

کس دید چو من ضعیف هرگز

کز هستی خویش در گمانم؟

پروانه‌ام اوفتان و خیزان

یکباره بسوز و وارهانم

گر لطف کنی بجای اینم

ور جور کنی سزای آنم

جز نقش تو نیست در ضمیرم

جز نام تو نیست بر زبانم

گر تلخ کنی به دوریم عیش

یادت چو شکر کند دهانم

اسرار تو پیش کس نگویم

اوصاف تو پیش کس نخوانم

با درد تو یاوری ندارم

وز دست تو مخلصی ندانم

عاقل بجهد ز پیش شمشیر

من کشته سر بر آستانم

چون در تو نمی‌توان رسیدن

به زان نبود که تا توانم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

در پای تو هرکه سر نینداخت

از روی تو پرده بر نینداخت

در تو نرسید و پی غلط کرد

آن مرغ که بال و پر نینداخت

کس با رخ تو نباخت اسبی

تا جان چو پیاده در نینداخت

نفزود غم تو روشنایی

آن را که چو شمع سر نینداخت

بارت بکشم که مرد معنی

در باخت سر و سپر نینداخت

جان داد و درون به خلق ننمود

خون خورد و سخن به در نینداخت

روزی گفتم کسی چون من جان

از بهر تو در خطر نینداخت

گفتا نه که تیر چشم مستم

صید از تو ضعیفتر نینداخت

با آنکه همه نظر در اویم

روزی سوی ما نظر نینداخت

نومید نیم که چشم لطفی

بر من فکند، و گر نینداخت

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

شد موسم سبزه و تماشا

برخیز و بیا به سوی صحرا

کان فتنه که روی خوب دارد

هرجا که نشست خاست غوغا

صاحبنظری که دید رویش

دیوانه عشق گشت و شیدا

دانی نکند قبول هرگز

دیوانه حدیث مرد دانا

چشم از پی دیدن تو دارم

من بی تو خسم کنار دریا

از جور رقیب تو ننالم

خارست نخست بار خرما

سعدی غم دل نهفته می‌دار

تا می‌نشوی ز غیر رسوا

گفتست مگر حسود با تو

زنهار مرو ازین پس آنجا

من نیز اگرچه ناشکیبم

روزی دو برای مصلحت را

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

امیدواریم اشعار عاشقانه سعدی شاعر سرشناسی ایرانی مورد توجه شما قرار گرفته باشد.

مطالب مشابه را ببینید!