شعر عاشقانه حافظ ❤️ ؛ گلچین اشعار زیبای عاشقانه و غزل های کوتاه حافظ
مجموعه شعرهای کوتاه و زیبای عاشقانه شاعر بزرگ حافظ ❤️ در مورد عشق و اشعار عاشقانه بسیار زیبا از حافظ شیرازی را در این قسمت تاپ ناز آماده کرده ایم و امیدواریم از خواندن این اشعار لذت ببرید.
فهرست موضوعات این مطلب
شعر عاشقانه حافظ در مورد عشق
گلچین شعر، دوبیتی عاشقانه، غزلیات عاشقانه، رباعیات و اشعار عاشقانه عشقی و رمانتیک و معشوق را در ادامه تاپ ناز می خوانید.
شعر کوتاه حافظ
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم
زیباترین شعرهای حافظ
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
شعر عاشقانه حافظ شیرازی
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
زیباترین شعر عاشقانه حافظ
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
رباعی عاشقانه حافظ
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردمقصه نکنم دراز کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مردم
مطلب مشابه: عکس پروفایل حافظ | عکس نوشته حافظ از اشعار و غزلیات حافظ
شعر عاشقانه حافظ : چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانیجلوه بخت تو دل میبرد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
شعر زیبای رمانتیک از شاعر ایرانی
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
شعر زیبای حافظ در مورد معشوق
گفتم : غم تودارم
چیزی نگفت وبگذشت
حافظ خوشابه حالت
یارم گذشت و یارت
گفتا غمت سرآید
همچنین بخوانید : شعر عاشقانه خیام؛ اشعار و رباعیات عاشقانه خیام
غزلیات حافظ
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
ساده ترین غزل حافظ
اشعار عاشقانه حافظ : دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
محترم دار دلم کاین مگس قند پرست
تا هوا خواه تو شد فر همایی دارداز عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارداشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی داردستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی داردنغز گفت آن بت ترسا بچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد
غزل عاشقانه حافظ : هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی
هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی
که هم نادیده می دانی و هم ننوشته می خوانی
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کندجان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
شعر عاشقانه حافظ : فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارشدلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارشجای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارشبلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارشای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارشآن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارشصحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارشصوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارشدل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
شعر غمگین عاشقانه از حافظ
شعر عاشقانه حافظ : ما زیاران چشم یاری داشتیم
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم…
در وفای عشق تو مشهور
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی و از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده میدارد
وگرنه هردمم از حجر توست بیم هلاک
اشعار عاشقانه حافظ
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دستنرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشستسر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هستعاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرستبرو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الستآن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مستخنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم …اشعار عاشقانه دیوان حافظ : خیال روی تو در هر طریق همره ماست
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماستبه رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماستببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماستاگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماستبه حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماستبه صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماستاگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
شعر حافظ دوست
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوستواله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
اشعار حافظ شیرازی در مورد عشق
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
الا یا ایها الساقی..
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلهابه بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلهامرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملهابه می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلهاشب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبک باران ساحل هاهمه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل هاحضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
شعر عاشقانه حافظ : صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنمدل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
مطلب پیشنهادی: اشعار عاشقانه شاعران معاصر + منتخب زیباترین شعرها در مورد عشق
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا رابده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا رافغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما راز عشق نا تمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا رامن از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا رااگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا رانصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا راحدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما راغزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
گزیده شعر عاشقانه حافظ
شعر عاشقانه حافظ
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما راخواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بیدل نمیشود مقبولبه درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
تک بیتی کوتاه عاشقانه حافظ
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
همچنین بخوانید : شعر عاشقانه سعدی
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کردآه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرداشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کردبرقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کردساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کردآن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کردفکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداختنبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوختتنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوستواله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوستزلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوستسر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوستبس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوستگر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوستمیل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوستحافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پر شکر بادمرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر بادو گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فرو ریزدمن آن فریب که در نرگس تو میبینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزدفراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
غزلیات حافظ
راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیستهر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیستما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیستاز چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیستاو را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیستفرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیستنگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرسز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
مطلب پیشنهادی: شعر عاشقانه رودکی + اشعار زیبا و احساسی شاع برگ ایرانی رودکی
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشتگفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشتیار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشتدر نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشتخیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشتگر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشتوقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشتچشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفتگل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفتگر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفتتا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفتدر گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفتگفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفتسخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفتاشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد بادگر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنندهر کجا ان شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنندای جوان سروقد گویی ببر
پیش از ان کز قامتت چوگان کنندعاشقان را بر سرخود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد ان کنندپیش چشمم کمتر است از قطرهای
این حکایتها که از طوفان کنندیار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنندمردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ستم بر انسان کنندخوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنندسر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنندشاهدان گر دلبری… (غزل شماره ۱۹۷)
شعر غمگین حافظ
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
دیدی ای حافظ که کنعان دلم بیمار شد
عاقبت با اشک و غم کوه امیدم کاه شد؟
گفته بودی یوسف گمگشته بازاید ولی
یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد
بستهام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیستروی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
سال وفال ومال وحال واصل ونسل وتخت وبخت
بادت اندر شهریاری برقرار وبردوام
سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش
اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی اي عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت ان لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
اي سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
گو درنظر آصف جمشید مکان باش
“حافظ”
شعر عربی فارسی عاشقانه حافظ
از خون دل نوشتم نزدیکِ دوست نامه
اِنّی رَأیْتُ دَهْرَاً مِنْ هِجْرِکَ الْقیامهدارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامههر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامهپرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامهگفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامهحافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
تک بیتی ناب حافظ شیرازی
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
شعر کوتاه عاشقانه حافظ
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
غزلیات روان حافظ
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
اشعار عاشقانه حافظ
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس