اشعار جامی و زیباترین غزلیات عارفانه و عاشقانه جامی شاعر بزرگ ایرانی
در این قسمت زیباترین اشعار عاشقانه و شعرهای عارفانه در مورد عشق و خدا و همچنین عاشقی و غزلیات کوتاه و بلند عبدالرحمان جامی را برای شما گردآوری کرده ایم.
زندگینامه جامی : نورالدین عبدالرحمن ابن نظام الدین احمد ابن محمد متخلص به جامی در سال 817 هجری قمری در خرجرد جام از توابع خراسان متولد شد . جامی بعدها با پدرش به سمرقند و هرات رفت و در آن دیار کسب علم و ادب کرد. او به سیر و سبوک مشغول و از بزرگان طریقت شد. جامی نزد سلطان حسین میرزا بایقرا و وزیر فاضل او امیر علیشیر نوایی تقربی خاص داشت. این شاعر در محرم 898 فوت شد و در هرات با احترام به خاک سپرده شد. از جامی بیش از 40 اثر تالیف سودمند و گرانبها به جا مانده است. معروفترین آقار او عبارت از 7 مثنوی به نام هفت اورنگ می باشد.
اشعار جامی
اشعار جامی در مورد خدا
یکی دان و یکی بین و یکی گوی!
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی!
ز هر ذره بدو رویی و راهی ست
بر اثبات وجود او گواهی ست
******
به نام آنکه نامش حرز جان هاست
ثنایش جوهر تیغ زبان هاست
زبان در کام، کام از نام او یافت
نم از سرچشمه انعام او یافت
خرد را زو نموده دم به دم روی
هزاران نکته باریک چون موی
فلک را انجمن افروز از انجم
زمین را زیب انجم ده به مردم
******
الهی! کمال الهی تو راست
جمال جهان پادشاهی تو راست
جمال تو از وسع بینش، برون
کمال از حد آفرینش، برون
بلندی و پستی نخوانم تو را
مقید به اینها ندانم تو را
نه تنها بلندی و پستی تویی
که هستی ده و هست و هستی تویی
******
دم آخر کز آن کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
بدو آر از همه روی ارادت!
وز او جو ختم کارت بر سعادت!
******
شعر های زیبای جامی
الهی غنچهٔ امید بگشای!
گلی از روضهٔ جاوید بنمای
بخندان از لب آن غنچه باغم!
وزین گل عطرپرور کن دماغم!
درین محنتسرای بی مواسا
به نعمتهای خویشام کن شناسا!
ضمیرم را سپاس اندیشه گردان!
زبانم را ستایشپیشه گردان!
ز تقویم خرد بهروزیام بخش!
بر اقلیم سخن فیروزیام بخش!
دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج
ز گنج دل زبان را کن گهر سنج!
گشادی نافهٔ طبع مرا ناف
معطر کن ز مشکم قاف تا قاف!
ز شعرم خامه را شکرزبان کن!
ز عطرم نامه را عنبرفشان کن!
سخن را خود سرانجامی نماندهست
وز آن نامه بجز نامی نماندهست
درین خمخانهٔ شیرینفسانه
نمییابم نوایی ز آن ترانه
حریفان بادهها خوردند و رفتند
تهیخمها رها کردند و رفتند
نبینم پختهٔ این بزم، خامی
که باشد بر کفاش ز آن باده، جامی
بیا ساقی رها کن شرمساری!
ز صاف و درد پیش آر آنچه داری
زیباترین اشعار جامی
بیا مطربا! پردهای ساز! لیک
به هنجار نیکو و گفتار نیک
به گیتی مزن جز به نیکی نفس
که این است آیین نیکان و بس
******
به دورا دور اگر بیند خطایی
نیارد بر سر من ماجرایی
به قدر وسع در اصلاح کوشد
وگر اصلاح نتواند، بپوشد
******
مرا به هیچ مقامی نبود غیر تو کامی
طواف و سعی که کردم به جستجوی تو کردم
******
اشعار جامی درباره عشق
دل فارغ ز درد عشق، دل نیست
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق!
که باشد عالمی خوش، عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا!
دل بی عشق در عالم مبادا!
******
رونق ایام جوانی ست عشق
مایه کام دو جهانی ست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
******
سخن دیباچه دیوان عشق است
سخن نوباوه بستان عشق است
خرد را کار و باری جز سخن نیست
جهان را یادگاری جز سخن نیست
******
هست با نیست ، عشق در پیوست
نیست، ز آن عشق ، نقش هستی بست
سایه و آفتاب را با هم
نسبت جذب عشق شد محکم
******
اشعار زیبای جامی
به نام آنکه نامش حرز جانهاست
ثنایش جوهر تیغ زبانهاست
زبان در کام، کام از نام او یافت
نم از سرچشمهٔ انعام او یافت
خرد را زو نموده دم به دم روی
هزاران نکتهٔ باریک چون موی
فلک را انجمنافروز از انجم
زمین را زیب انجم ده به مردم
مرتبساز سقف چرخ دایر
فراز چار دیوار عناصر
قصبباف عروسان بهاری
قیامآموز سرو جویباری
بلندیبخش هر همتبلندی
به پستیافکن هر خودپسندی
گناه آمرز رندان قدحخوار
به طاعتگیر پیران ریاکار
انیس خلوت شبزندهداران
رفیق روز در محنتگذاران
ز بحر لطف او ابر بهاری
کند خار و سمن را آبیاری
وجودش آن فروزان آفتاب است
که ذره ذره از وی نوریاب است
ز بام آسمان تا مرکز خاک
اگر صد پی به پای وهم و ادراک،
فرود آییم یا بالا شتابیم
ز حکمش ذرهای بیرون نیاییم
شعر جامی درباره ایران
اگر ایران به جز ویران سرا نیست
من این ویران سرا را دوست دارم
اگر تاریخِ ما افسانه رنگ است
من این افسانه ها را دوست دارم
******
اشعار عاشقانه جامی
عاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بردوخته
گرچه باشم ناظر از هر منظری
جز تو در عالم نبینم دیگری
******
اشعار عارفانه جامی
ز بام آسمان تا مرکز خاک
اگر صد پی به پای وهم و ادراک
فرود آییم یا بالا شتابیم
ز حکمش ذرهای بیرون نیاییم
******
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نو بهار
بسی تیر و مرداد و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
******
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند از ایشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
******
شعر های زیبای جامی
دلا تا کی درین کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاکبازی؟
تویی آن دستپرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟
چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک
بپر تا کنگر ایوان افلاک!
ببین در رقص ارزقطیلسانان
ردای نور بر عالمفشانان
همه دور شباروزی گرفته
به مقصد راه فیروزی گرفته
یکی از غرب رو در شرق کرده
یکی در غرب کشتی غرق کرده
شده گرم از یکی، هنگامهٔ روز
یکی را، شب شده هنگامهافروز
یکی حرف سعادت نقش بسته
یکی سررشتهٔ دولت گسسته
چنان گرماند در منزلبریدن
کزین جنبش ندانند آرمیدن
چه داند کس که چندین درچه کارند
همه تن رو شده، رو در که دارند
به هر دم تازهنقشی مینمایند
ولیکن نقشبندی را نشایند
عنان تا کی به دست شک سپاری؟
به هر یک روی «هذا ربی» آری؟
خلیل آسا در ملک یقین زن!
نوای «لا احب الافلین» زن!
کم هر وهم، ترک هر شکی کن!
رخ «وجهت وجهی» بر یکی کن!
یکی دان و یکی بین و یکی گوی!
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی!
ز هر ذره بدو رویی و راهیست
بر اثبات وجود او گواهیست
بود نقش دل هر هوشمندی
که باید نقشها را نقشبندی
به لوحی گر هزاران حرف پیداست
نیاید بیقلمزن یک الف راست
درین ویرانه نتوان یافت خشتی
برون از قالب نیکو سرشتی
به خشت از کلک انگشتان نوشتهست
که آن را دست دانائی سرشتهست
ز لوح خشت چون این حرف خوانی
ز حال خشتزن غافل نمانی
به عالم اینهمه مصنوع، ظاهر
به صانع چه نهای مشغولخاطر؟
چو دیدی کار، رو در کارگر دار!
قیاس کارگر از کار بردار!
دم آخر کز آن کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
بدو آر از همه روی ارادت!
وز او جو ختم کارت بر سعادت!
اشعار جامی
به عبرت نظر کن که گردون چه کرد!
فریدون کجا رفت و قارون چه کرد!
پی گنج بردند بسیار رنج
کنون خاک ریزند به سر چو گنج
پی عزت نفس، خواری مکش!
ز حرص و طمع خاکساری مکش!
طلب را نمیگویم انکار کن
طلب کن، ولیکن به هنجار کن!
به مردار جویی چو کرکس مباش!
گرفتار هر ناکس و کس مباش!
******
قطعه ای از لیلی و مجنون هفت اورنگ جامی
ای خاک تو تاج سربلندان
مجنون تو عقل هوشمندان
محجوب تو را نهار لیلی
مکشوف تو را سها سهیلی
خورشید ز توست روشنی گیر
بی روشنی تو چشمه قیر
بر چشمه قیر اگر بتابی
گیرد فلکش به آفتابی
ای دست مقربان آگاه
از دامن عزت تو کوتاه
در راه تو عقل فکرت اندیش
صد سال اگر قدم نهد پیش
ناآمده از تو رهنمایی
دور است که ره برد به جایی
******
اشعار اخلاقی جامی
چو خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ!
قناعت کن از خوان گیتی به هیچ!
کشش های حاجت ز خود دور کن!
ز بیحاجتی سینه پر نور کن!
تهی دست با ایمنی خفته جفت
به از مالداری که ایمن نخفت
بود پیش دانای مشکل گشای
تو مهمان، جهان همچو مهمانسرای
بخور هر چه پیشت نهد میزبان!
همه تن به شکرانه اش شو زبان!
******
درین پر دغا گنبد نیلگون
چو خواهی کسی را کنی آزمون
مشو غره حسن گفتار او!
نظر کن که چون است کردار او!
بسا کس که گفتار او دلکش است
ولی فعل و خوی اش همه ناخوش است
******
اشعار زیبای عبدالرحمان جامی
نور ازل و ابد طلب کن!
آن را چو بیافتی، طرب کن!
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هرچند نشان ز خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
******
جامی! به کسی مگیر پیوند!
کآخر دل از آن ببایدت کند
بیگانه شو از برونسرایی!
با جوهر خود کن آشنایی!
ز آیینه خویش زنگ بزدای!
راهی به حریم وصل بگشای!
******
دلا تا کی درین کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاک بازی؟
تویی آن دست پرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
******
شمع شو! شمع، که خود را سوزی
تا به آن بزم کسان افروزی
با بد و نیک و نکوکاری ورز!
شیوهٔ یاری و غمخواری ورز!
ابر شو! تا که چو باران ریزی
بر گل و خس همه یکسان ریزی
******
تا توانی مگشا جیب کسان!
منگر در هنر و عیب کسان!
عیببینی هنری چندان نیست
هدف قصد جوانمردان نیست
هر چه نامش نه پسندیده کنی
بهتر آن است که نادیده کنی
دل ز اندیشهٔ آن داری دور
دیده از دیدن آن سازی کور
بو که از چون تو نکو کرداری
به دل کس نرسد آزاری
******
قصهٔ عاشقان خوش است بسی
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟
******
راست جو، راست نگر، راست گزین!
راست گو، راست شنو، راست نشین!
تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف است
******
شعرهای زیبای جامی
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بیعشق، تن بیجان است
جان از او زندهٔ جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
******
جامی، از آلایش تن پاک شو!
در قدم پاکروان خاک شو!
باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
******
لب چو گشائی، گرو هوش باش!
ورنه زبان درکش و خاموش باش!
دل چو شود ز آگهیات بهرهمند
پایهٔ اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر!
تا که از آن پایه نیفتی به زیر
******
ای ز وجود تو نمود همه!
جود تو سرمایهٔ سود همه!
هستی و پایندگی از توست و بس!
مردگی و زندگی از توست و بس!
******
عشق، مفتاح معدن جودست
هر چه بینی، به عشق موجودست
******
حمد ایزد نه کار توست، ای دل!
هر چه کار تو، بار توست، ای دل!
پشت طاقت به عاجزی خم ده!
و اعترف بالقصور عن حمده!
******
بودم آن روز در این میکده از دردکشـان
که نه از تـاک نشان بود و نـه از تاکـنشان
از خراباتنشینان چه نـشان می طـلبـی
بی نشان نـاشده زیـشان نتوان یافت نشان
******
غزلیات جامی
گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی؟
من عاشق توام تو بگو یار کیستی؟
بستی میان به کینه ، کشیدی ز غمزه تیغ
جانم فدات در پی آزار کیستی؟
دارم دلی ز هجر تو هر دم فگارتر
تا خود تو مرهم دل افگار کیستی؟
هر شب من و خیال تو و کنج محنتی
تو با که ای و مونس و غمخوار کیستی؟
من با غم تو یار بعهد و وفای خویش
ای بی وفا تو وفادار کیستی؟
تاچند گرد کوی تو گردم؟ گهی بپرس :
کاینجا چه می کنی و طلبکار کیستی؟
جامی مدار چشم خلاصی ز قید عشق
اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی؟
******
کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟
نیست کار از کار او ، دشوارتر
نی غم یار از دلش زایل شود
نی تمنای دلش حاصل شود
******
ز خارخار عـشق تـو در سینـه دارم خـارها
هـر دم شگفته بر رخم زان خارها گلـزارها
از بس فغان و شیونم چنگیست خم گشته تنم
اشک آمده تا دامنـم از هر مژه چون تـارها
ره جانب بستان فکن کز شوق تو گل در چمن
صد چاک کرده پیرهن شسته بهخون رخسارها
******
اعـیان همـه شیـشه های گوناگون بود
کـافـتاد بـر آن پـرتـو خـورشید وجود
هر شیشه که سرخ بود یا زرد و کبود
خورشید در آن هم به همان رنگ نمود
همچنین بخوانید : اشعار عاشقانه سعدی . شعر غمگین جدایی . اشعار عاشقانه مولانا