مجله تاپ‌ناز‌

اشعار عاشقانه فاضل نظری ؛ مجموعه شعر کوتاه و بلند احساسی زیبا

مجموعه اشعار عاشقانه فاضل نظری را در این مطلب تاپ ناز قرار داده ایم که شامل شعر کوتاه، بلند، عاشقانه، تک بیتی و دوبیتی این شاعر معاصر می شود و امیدواریم که از خواندن این اشعار عاشقانه فاضل نظری لذت ببرید.

مجموعه اشعار عاشقانه و زیبای فاضل نظری

از صلح مــی‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!

دیـــوانه‌ها آواز بــــی‌آهنگ مـــــی‌خـــوانند

گاهــــی قناریــــها اگــــر در باغ هم باشند

مانند مـــرغان قفس دلتنگ مـــــی‌خوانند

کنــج قفس مــی‌میرم و این خلق بازرگان

چـــون قصه‌ها مـــرگ مرا نیرنگ مـی‌دانند

ســنگم به بـدنامی زنند اکنون ولی روزی

نام مـــرا با اشـــک روی سنگ مـی‌خوانند

این ماهـــــی افتــــاده در تنگ تماشـــا را

پس کی به آن دیایی آبی رنگ می‌خوانند

همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست
دلبسته اندوه دامن گیر خود باش
از عالم غم دل رباتر عالمی نیست

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

بامت بلند باد که دلتنگی‌ ات مرا

از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است

خوشبخت آن دلی که گناهِ نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند
طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند
مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریاد رس نمی ماند
من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

اشعار عاشقانه فاضل نظری

شعر بلند عاشقانه و رمانتیک از فاضل نظری

چشمت به ‌چشم ما و دلت پیش دیگری‌ست

جای گلایه نیست که این رسم دلبری‌ست

هر کس گذشت از نظرت در دلت نشست

تنها گناه آینه‌ها زود باوری‌ست

مهرت به ‌خلق بیش‌‌تر از جور بر من است

سهم برابر همگان نابرابری‌ست

دشنام یا دعای تو در حق من یکی‌ست

ای آفتاب هر چه کنی ذره‌ پروری‌ست

ساحل جواب سرزنش موج را نداد

گاهی فقط سکوت سزای سبک‌ سری‌ست

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند

گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه

تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد

قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند

بخوانید: شعر نو عاشقانه + مجموعه شعر نو و اشعار زیبای رمانتیک و عاشقانه از شاعران مختلف

اشعار عاشقانه فاضل نظری

مجموعه شعر عاشقانه و زیبای فاضل نظری

شعله انفس و آتش‌زنه آفاق است

غم قرار دل پرمشغله عشاق است

جام می ‌نزد من آورد و بر آن بوسه زدم

آخرین مرتبه مست‌شدن اخلاق است

بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم

لب ساقی به دعاگویی من مشتاق است

بعد یک عمر قناعت دگر آموخته‌ام

عشق گنجی است که افزونی‌اش از انفاق است

باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است

عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است

مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده‌ام، هیچ کس کنارم نیست

نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می‌شوم و شوق برگ و بارم نیست

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده‌ای است
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید
بِرویَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست
فواره وار، سربه هوایی و سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر

بی قرار توام و در دل تنگم گله‌هاست
آه بی‌ تاب شدن، عادت کم حوصله‌ هاست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌ هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله‌ هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله‌ هاست
باز می‌ پرسمت از مساله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مساله‌ هاست!

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند

گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه

تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد

قیمت لب‌های سرخت روزگاری بشکند

اشعار عاشقانه فاضل نظری

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن

نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود

تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت

به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار

به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت

موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد

رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه ‌است به شب اما نه

شب که این‌قدر نباید به درازا بکشد

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است

وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یک‌دل شده با عشق، فقط می‌ترسم

هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

زخمی کینه من این تو و این سینه من

من خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری‌ست

وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

سکه این مهر از خورشید هم زرین‌تر است
خون ما از خون دیگر عاشقان رنگین‌تر اس

ترود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت
می‌روی اما بدان دریا ز من پایین‌تر است

ما چنان آیینه‌ها بودیم، رو در رو ولی
امشب این آیینه از آن آینه غمگین‌تر است

گر جوابم را نمی‌گویی، جوابم کن به قهر
گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین‌تر است

سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکن
بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین‌تر است

شعر زیبای عاشقانه از فاضل نظری

عقل بیهوده سر طرح معما دارد

بازی عشق مگر شاید و اما دارد

با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت

سر سربسته چرا این همه رسوا دارد

در خیال آمدی و آینه قلب شکست

آینه تازه از امروز تماشا دارد

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می‌گویند

قطره‌ای قصد نشان دادن دریا دارد

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است

چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازی‌ست که تنها به خدا باید گفت

چه سخن‌ها که خدا با من تنها دارد

مطلب پیشنهادی: اشعار عاشقانه سعدی؛ زیباترین شعرهای عاشقانه و رمانتیک سعدی

اشعار عاشقانه فاضل نظری

گرچه چشمان تو جز از پی زیبایی نیست

دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن‌ها آیا

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه کـــه تصویـــر تـــو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتـــم ز خدا «عقـل» طلب مــــی کردم

«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

نتوانست  فـــرامــــوش  کند  مستــــی  را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

کـــی بـــــه انداختن سنگ پیاپـی در آب

ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!

دوبیتی و تک بیتی های عاشقانه و احساسی

پر شـــد آیینه از گـــل چینی

آه از ایــن جلوه های تزیینی

سکــه ی زندگــی دو رو دارد

گاه غمگین و گـاه غمگینــی

شاخه های همیشه بالایی

ریشه های همیشه پایینی

عاقبت مـــیهمان یک نفریم

مــرگ با طعم تلخ شیرینی

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق‌ ترم یا تو به من؟
زنده‌ ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ست

که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی‌ست

چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند

همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی‌ست

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب

که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد

که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی ست

کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من

صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست

مطلب پیشنهادی: اشعار عاشقانه شهریار؛ شعر عاشقانه غزلیات دوبیتی و شعر کوتاه شهریار در مورد عشق

اشعار عاشقانه فاضل نظری

پس شاخه‌هــــای یاس و مریم فرق دارند

آری! اگـــر بســـیار اگـــر کـــم فـــرق دارند

شــادم تصــور مـــی‌کنی وقتـــی ندانـــی

لبخندهــــای شـــادی و غـــــم فرق دارند

برعکـــس مــــی‌گــردم طـواف خانـه‌ات را

دیــوانــه‌هــا آدم بــــه آدم فـــرق دارنــــــد

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان

با ایــن حســـاب اهل جهنم فرق دارند…

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه عاشقی ما سر و سامان نگرفت

تاج سر دادمش و سیم زر، اما از من
عشق جز عمر گرانمایه به تاوان نگرفت

هــــــم دعـــا کـن گره از کار تو بگشاید عشق

هــــــم دعـــا کــــن گره تـازه نیــــفزایـد عشق

قـایقـــی در طلـــب مـــوج بــــه دریـــا پیوست

بایـــد از مــــرگ نترســـــید ،اگـــــر باید عشق

عــــاقــبـت راز دلــــم را بــــه لبــــانـــش گفتم

شاید این بوسه به نفرت برسد ،شاید عشق

شـمع افــــروخــت و پــروانـــــه در آتش گل کرد

مــــی توان ســـوخت اگــر امـر بفرماید عشق

پیلــــه ی عشق مـــن ابــــریشم تنهایی شد

شـمع حـق داشت، به پروانه نمی آید عشق

اشعار عاشقانه فاضل نظری

مجموعه شعر عاشقانه بلند

مــن کــــــه در تنـــگ بــــرای تــو تـمـــاشــا دارم

بــــا چـــــه رویـــــی بنــــویـســم غــم دریا دارم؟

دل پر از شوق رهایی سـت ،ولی ممکن نیست

بـــــــه زبــــــان اورم ان را کـــــــــه تــمــنـــا دارم

چــیســـــتم؟! خــــاطــره زخـــم فرامــوش شده

لـــب اگــــر بــاز کـــنم بـا تــو ســخن هـــــا دارم

بـا دلــت حســـرت هم صحبتی ام هست ،ولی

ســنگ را بــا چـــه زبانــــی بــه ســـخن وادارم؟

چیـــزی از عمــر نمانده ست ،ولی می خواهم

خــانــه ای را کــــه فــــروریــختـــه بــر پــا دارم…

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لب‌هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

مطلب پیشنهادی: شعر عاشقانه ❤️ ؛ زیباترین اشعار عاشقانه کوتاه و رمانتیک برای عشق و یار

اشعار عاشقانه فاضل نظری

ای بی وفای سنگ دل قدر ناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس
با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس
آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس
پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس
دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس
مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

به دریا می زنم! شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر
به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم
مگر بیدار سازد غافلی را، غافلی دیگر

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ‌ کس، هیچ‌ کس اینجا به تو مانند نشد

تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله‌ی ما هنوز یک قدم است

مطالب مشابه را ببینید!